✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_موسی_عليه_السلام
✨#قسمت_چهل_و_ششم
👈ديدار موسى عليه السلام از غذاى كرم در دل سنگ
🌴هنگامى كه حضرت موسى عليه السلام از طرف خداوند، براى رفتن به سوى فرعون و دعوت او به خدا پرستى، مأمور گرديد، موسى عليه السلام (كه احساس خطر مى كرد) به فكر خانواده و بچه هاى خود افتاد، و به خدا عرض كرد: پروردگارا! چه كسى از خانواده و بچه هاى من، سرپرستى مى كند؟!
🌴خداوند به موسى عليه السلام فرمان داد: عصاى خود را بر سنگ بزن.
🌴موسى عليه السلام عصايش را بر سنگ زد، آن سنگ شكست، در درون آن، سنگ ديگرى نمايان شد، با عصاى خود يك ضربه ديگر بر سر آن سنگ زد، آن نيز شكسته شد و در درونش سنگ ديگرى پيدا گرديد، موسى عليه السلام ضربه ديگرى با عصاى خود بر سنگ سوم زد، و آن سنگ نيز شكسته شد، او در درون آن سنگ، كرمى را ديد كه چيزى به دهان گرفته و آن را مى خورد.
🌴پرده هاى حجاب از گوش موسى عليه السلام به كنار رفت و شنيد آن كرم مى گويد:
🍃سُبحانَ مَن يَرانِى وَ يَسمَعُ كَلامِى وَ يَعرِفُ مَكانِى وَ يَذكُرُنِى وَ لا يَنسانِى🍃
✨پاك و منزه است آن خداوندى كه مرا مى بيند، و سخن مرا مى شنود، و به جايگاه من آگاه است، و به ياد من هست، و مرا فراموش نمى كند.(تفسير روح البيان، ج 4،ص 96 و 97)
🌴به اين ترتيب، موسى عليه السلام دريافت كه خداوند عهده دار رزق و روزى بندگان است، و با توكل بر او، كارها سامان مى يابد.
✍ادامه دارد...
💠💠@abbass_kardani💠💠
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_چهل_و_ششم
✴وقتي به تهران مي آمد، آنقدر دلش براي نجف تنگ مي شد و براي بازگشت لحظه شماري مي کرد كه تعجب مي كرديم.
❇فکر هم نمي کرديم آنجا شرايط سختي داشته باشد.
🔲هادي آنقدر زندگي در نجف را دوست داشت كه مي گفت: بياييد همه برويم آنجا زندگي کنيم.
♦آنجا به آدم آرامش واقعي مي دهد. مي گفت قلب آدم در نجف يک جورديگر مي شود.
🔘بعضي وقت ها زنگ مي زد مي گفت حرم هستم، گوشي را نگه مي داشت تا به حضرت علي سلام بدهيم.
🔗او طوري با ما حرف مي زد که دلواپسي هاي ما برطرف و خيالمان آسوده می شد.
🌟اصلا فکر نمي کرديم شرايط هادي به گونه اي باشد كه سختي بكشد.
✳فکر مي کردم هادي چند سال ديگرمي آيد ايران و ما با يک طلبه با لباس روحانيت مواجه مي شويم، با همان محاسن و لبخند هميشگي اش.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_چهل_و_ششم
☺️ محسن از سال 81 که رتبه اول کشور را گرفته بود دیگر در هیچ مسابقه ای شرکت نکرد.
یعنی سیزده سال تمام.
هر که می شناختش از این رفتار او متعجب بود.
💪 می توانست راحت برتری خودش را در مسابقات ثابت کند و نمی کرد.
گوشش بدهکار حرف و حدیث کسانی نبود که می گفتند :
🌸اگر حاجی حسنی قاری خوبی است پس کو رتبه اش؟!
کم محلی و بی محلی های زیادی به این خاطر دید.
محسن اما آدم تندخویی نبود.
هیچ وقت از شخص خاصی گله نمی کرد.
🌺 مردم دار بود و از توهین و غیبت بدش می آمد. در آتش هیچ اختلافی نمی دمید.
دوست داشت همه باهم خوب باشند.
🍁در آن مقطعی که رقابت های سیاسی بالا گرفته بودو جناح بندی های سیاسی ، سر از قاریان هم در آورده بود و دل ها را از هم دور کرده بود، محسن سعی می کرد فاصله ها را کم کند.
💝 اخلاق عجیبی داشت. این را رقبایش و آنهایی که افکار سیاسی شان با محسن فرق داشت هم می گفتند ...
✍ ادامه دارد ...
🟣خاک های نرم کوشک🟣
خانه ی استثنایی
#قسمت_چهل_و_ششم
زیر شکم هر کدام از گوسفندها یک
نارنجک بسته بودند، ماهرانه و بادقت.
دو تا بچه انگار میخ شده بودند به زمین می گفتی که چشمهاشان می خواهد از کاسه بزند بیرون. اگر می خواستم از دست کسی عصبانی بشوم از دست ضد انقلاب بود ،آن اصل کاری ها، به شان گفت:م «نترسید، ما باشما کاری
نداریم.»
نارنجک ها را ضبط کردیم آنها را تا صبح نگه داشتیم صبح مثل اینکه بخواهم بچه های خودم را نصیحت کنم. دست انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدن یک ذره هم انتظار همچین برخوردی را نداشتند. دست آخر ازشان تعهد گرفتم گفتم:« شما آزادید، می تونید برید.»
مات
و مبهوت نگاه می کردند. باورشان نمی شد وقتی فهمیدند حرفم راست ،است خداحافظی کردند و آهسته آهسته دور شدند. هرچند قدم که می رفتند پشت سرشان را نگاه می کردند معلوم بود هنوز گیج و منگ هستند.حق هم داشتند، غول های عجیب و غریبی که کومله،ها از بچه های سپاه تو ذهن آنها ساخته بودند، با چیزی که آنها دیدند زمین تا آسمان فرق می کرد؛ غول خیالی کجا؟ فرشته واقعی کجا؟
همسر شهید
سپاه که کم کم شکل گرفت عبدالحسین دیگر وقت سرخاراندن هم پیدا نمی کرد بیست و چهار ساعت سپاه بود بیست و چهار ساعت خانه خیلی وقت ها هم دائماً سپاه بود. اول ها حقوق نمی گرفت بعد هم که به اصطلاح حقوق بگیر شد حقوقش جواب خرج و مخارجمان را نمی داد برای همین کار بنایی هم قبول می کرد. اکثرا شب ها می
رفت سرکار.
آن وقت ها خانه
ی
ما "طلاب"1
بود جان به جانش می کردی، چهل متر بیشتر نمی شد چند دفعه به اش گفته بودم :"این خونه برای ما دست و پاش خیلی تنگه ما الان پنج تا بچه داریم باید کم کم فکر جای دیگه ای باشیم."
ادامه دارد....
رمان_شهدایی
زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
شادی_روح_شهدا_صلوات