✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_موسی_عليه_السلام
✨#قسمت_چهل_و_نهم
👈راز لقب كليم الله براى موسى عليه السلام
🌴امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند به حضرت موسى بن عمران عليه السلام وحى كرد: اى موسى! آيا مى دانى كه چرا تو را براى هم كلامى خودم برگزيدم، نه ديگران را؟! (با تو هم سخن شدم و تو به مقام كليم الله نايل شدى).
🌴موسى عليه السلام عرض كرد: نه، راز اين مطلب را نمى دانم!
🌴خداوند، به او وحى كرد: اى موسى! من بندگانم را زير و رو (و بررسى كامل) نمودم در ميان آنها هيچكس را در برابر خود، متواضع تر و فروتن تر از تو نديدم.
🍃يا موسى اءِنَّكَ صَلَّيتَ، وَضَعتَ خَدَّكَ عَلى التُّرابِ🍃
✨اى موسى! تو هرگاه، نماز مى گذارى، گونه خود را روى خاك مى نهى و چهره ات را روى زمين مى گذارى.(اصول كافى، ج 2،ص 123)
🌴به اين ترتيب، در مى يابيم كه عالى ترين مرحله عبادت، كوچكى نمودن بيشتر در برابر خدا است.
✍ادامه دارد....
💠💠@abbass_kardani💠💠
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_چهل_و_نهم
✳مؤسسه اي در نجف بود به نام اسلام اصيل كه مشغول كار چاپ و تكثير جزوات و كتاب بود.
⭕من با اينكه متولد قم بودم اما ساكن نجف شده و در اين مؤسسه كار مي كردم.
💟اولين بار هادي ذوالفقاري را در اين مؤسسه ديدم.
🔗پسر بسيار با ادب و شوخ وخنده رويي بود.
🌟او در مؤسسه كار مي كرد و همانجا زندگي و استراحت مي كرد.
❇طلبه بود و در مدرسه كاشف الغطا درس مي خواند.
🔘من ماشين داشتم. يك روزپنجشنبه راهي كربلا بودم كه هادي گفت: داري ميري كربلا❓
♦گفتم: آره، من هر شب جمعه با چند تا از رفيق ها مي ريم، راستي جا داريم، تو نمي خواي بياي❓
✴گفت: جدي ميگي؟ من آرزو داشتم بتونم هر شب جمعه برم كربلا.
❇ساعتي بعد با هم راهي شديم. ما توي راه با رفقا مي گفتيم و مي خنديديم،
🔳شوخي مي كرديم، سربه سر هم مي گذاشتيم اما هادي ساكت بود.
🔹بعد اعتراض كرد و گفت: ما داريم براي زيارت كربلا مي ريم. بسه، اينقدر شوخي نكنيد.
🔶او مي گفت، اما ما گوش نمي كرديم.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_چهل_و_نهم
🌸 لحظه اعزام محسن به مالزی نزدیک شده بود.
خوشحال و امیدوار بود.
داشت برای مامان تعریف می کرد که :
🎥🎞 یه گروه مستند ساز می خوان همراهم بیان مالزی و از کل روند مسابقات فیلم تهیه کنند ...
💎 مامان این ها را که می شنید نگران می شد.
آخر دلش را به دریا زد و گفت :
_ این ها نباید از تو مصاحبه بگیرند! نباید همرات بیان مالزی! آخه از چی می خوان فیلم بگیرن؟!
🌸 محسن چشم هایش را گرد کرد و گفت :
_ چــرا؟!
مامان نمی دانست حرفش را چطور بگوید که محسن دلسرد نشود.
اما وقتی فکر کرد که داوری ها چه بلایی به سر امید وانگیزه او خواهد آورد، حرفش را رک و پوست کنده گفت :
🍁 من از این مسابقات خیلی می ترسم! الان نه ساله به قاری های ایرانی رتبه ندادن! به شما هم نمی دن!
🌺 محسن با نگاهی که از آن قاطعیت می بارید گفت :
_ مامان! من نفر اول جهانم و رتبه اولی رو می گیرم! کاری می کنم که محمود شحات بیاد توی این خونه!
🌹مامان وقتی روحیه او را دید بیشتر نگران شد. گفت :
_ محسن این حرفات دل آدم رو می لرزونه! انگار خیلی مطمئنی!
❤️ من به شما ثابت می کنم!
چند روز بعد این را به خبرنگارها هم گفت ...
✍ ادامه دارد ...