eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
26.1هزار ویدیو
128 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
#‌ɦɨcɦ🔪: ﴾﷽﴿ 💠 💠 بلند گفتم:روسرے مو بدہ عوضے! آرام خندید و گفت:نترس موهاتو نمیخورم! آرام گفتم:باشہ جیغ نمیڪشم فقط ڪاریم نداشتہ باش! یڪ قطرہ اشڪ از گوشہ چشم چپم چڪید. از ڪنارم بلند شد و گفت:چیز دیگہ ندارے دهنتو ببندم؟! بہ تو اعتمادے نیس! از اینڪہ ڪنارش موهایم باز بود داشتم آب میشدم،سرم را پایین انداختم. چرا اینطور بود؟! دور تا دور اتاق را نگاہ ڪرد،دنبال چیزے براے بستن دهانم بود‌. چرا چاقویے چیزے همراهش نیاوردہ بود؟! همانطور ڪہ سرم پایین بود گفتم:میبینے ڪہ ساڪتم. موهایم مقابل صورتم ریختہ بودند،لبم را گزیدم و ادامہ دادم:تو اون ڪشو سہ تا النگو و یہ جفت گوشوارہ ے طلامہ. اتاق بغلے ام توے ڪمد دیوارے یڪم پول و طلا هس بردار فقط زود برو! سرم را بلند ڪردم و ڪمے سرم را تڪان دادم تا موهایم از مقابل صورتم ڪنار برود:گردنبندمم هس! نمیتوانستم خوب ببینمش،موهایم ڪامل از مقابل صورتم ڪنار نرفتہ بود. آرام بہ سمتم آمد،بیشتر ڪتونے هاے گران قیمت آدیداس مشڪے رنگش را میدیدم! مقابلم ایستاد،ڪمے خم شد. دستش را بہ سمت گردنم برد و گردبندم را با دست گرفت. پلاڪش را لمس ڪرد و آرام نوشتہ ے پلاڪم را خواند:آیہ! چند لحظہ بعد گردنبندم را رها ڪرد و گفت:من براے این چیزا اینجا نیومدم! تعجب ڪردم،پس براے چہ بہ خانہ مان‌‌‌ آمدہ بود؟! نفسے ڪشید و بہ سمت در اتاق رفت‌. در را باز ڪرد و از اتاق خارج شد‌. صدایش از پذیرایے آمد:دو سہ دیقہ ام همینطور ساڪت باشے رفتم! قلبم تند تند مے تپید،صداے باز و بستہ شدن در آمد. نفسے از سر آسودگے ڪشیدم و گردنم را تڪان دادم. صداے شڪستن استخوان هاے گردنم بلند شد. صداے قدم هایش از حیاط آمد،پنجرہ ے اتاق باز بود. سرم را بہ سمت پنجرہ برگرداندم،ڪنار دیوار ایستادہ بود؛میخواست از روے دیوار برود ڪہ نگاهش بہ من افتاد‌. مڪث ڪرد،چند ثانیہ بہ چشمانم زل زد و پرید روے دیوار! چشمانم را بستم،خدا را شڪر رفت۰۰۰! ... نویسنده این متن👆: 👉 ╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💐 آن هم از زبان خوددحاجی: _ببخشید حاج آقا !شما مجید رو از کی می شناختید؟از بچه گیش یا نه،یک سال قبل از سوریه؟ مریم دلش می خواست فقط از مجید بشنود.حرف هایی که شاید تا به حال نشنیده بود.حتی حرف های تکراری هم برایش تازگی داشت.فقط راجع به پسرش باشد.دست خودش نبود.وقتی کسی یک کلام می گفت مجید،از درد دوری پسر،اشک توی چشمش دودو میزد و بعد سرریز میشد.در طول روزهای بدون مجید،هرروز مهمان مطب این دکتر و آن بیمارستان بود.آخرش هم دکترها گفتند:((خانم!شما از نظر جسمی سالم هستید،مشکلتان روحی است.اتفاقی در این مدت برایتان اقتاده که به شما آسیب جدی زده است.و مریم فقط یک کلمه گفت: _بله،پسرم شهید شده،دعا کنید پیکرش برگرده.😭 بغضش را پایین داد،ولی نمی‌دانست با چشمان سرخ شده و گریانش چه کند. _حاج خانم خودتون که می دونید،حاج اکبر هیأت دار بود.من و حاج اکبرم از قدیم رفیق بودیم.مجید یا همراه دایی اش و یا با آقا افضل،به هیأت و مسجد می اومد.اما کم کم که به نوجوونی رسید و راهش رو انتخاب کرد،فقط ماه محرم برا سینه زنی می اومد هیأت و بعدش هم دنبال شیطنت هاش بود.شیطنت های مجید به حدی رسیده بود که ما وقتی می خواستیم،شب چهارشنبه سوری،از یک سری ها تعهد بگیریم که توی خیابون شلوغ نکنن،ترقه نزنن و آتیش بازی راه نندازن،اول از همه از مجید تعهد می گرفتیم. ده پونزده مورد درگیری توی یافت آباد پیش اومده بود،بعد از این که بچه های ما می رفتن و ماجرا را حل و فصل می کردن و برمی گشتن تازه ما اونجا متوجه می شدیم،مجید سردسته بوده.من شنیده بودم که آقا افضل هم خیلی نصیحتش می کرد،اما هیچ فایده ای نداشت.یه گوشش در بود و یکیش دروازه.بعد از یه مدتی ،دیدم خبری از دعواهای مجید بربری نیست.بچه ها گفتن مجید قهوه خونه زده.وقتی شنیدم،خوشحال شدم.گفتم باز هم خدا رو شکر،که هفته ای چندتا دعوا و درگیری توی محله کمتر شد.مجید و نصف دوست و رفیق هاش،جمع میشن توی قهوه خونه و سرشون گرم میشه. 🌷🕊 💥ادامه دارد...