eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
31.3هزار عکس
23.2هزار ویدیو
125 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀حساسیت روی بیت المال🌀 لباس های حاج محسن در طول عملیات والفجر8 خیلی #فرسوده و کهنه شده بود. وضع پوتین هایش #بدتر از لباس هایش بود. هر آن ممکن بود پوتین هایش وا برود. مسئول #تدارکات دیدش و گفت حاج محسن چه وضعیتی داری شما مثلا #فرمانده گردان هستی! بیا بریم تدارکات خودم #نونَوارت بکنم.! محسن سخت زیر این مسائل می رفت چون به قول خودش نمی خواست برای #بیت.المال خرج بتراشد. یک بار با ماشین از منطقه امد و #صبح که میخواستیم برویم گفتم برو ماشین روشن کن بریم. حاج محسن گفت مگه خودت ماشین نداری؟ گفتم چرا ولی پارکه، گفت: با ماشین خودت بیا، این ماشین را #سپاه داده به من تا باهاش برم منطقه نمیتوانم استفاده ی #شخصی بکنم. منبع:کتاب معبر دوپازا #شهید_محسن_دین_شعاری🌷 🍃🌹🍃🌹
#قهوه مادرم موقع #خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر #صبح که از خواب بلند میشه باید یه لیوان شیر و قهوه #جلوش بذاری و... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته. اما خدا میدونه مصطفی تا وقتی که #شهید شد، با اینکه خودش قهوه نمی‌خورد #همیشه برای من قهوه درست می کرد. می گفتم: واسه چی این کارو می‌کنی؟ راضی به #زحمتت نیستم. او می‌گفت: من به مادرم قول دادم که این کارها را انجام بدم . همین #عشق و #محبت هاش بود که به زندگیمون رنگ #خدایی داده بود. #شهید_مصطفی_چمران🌷 منبع: کتاب افلاکیان، جلد۴، ص۷ #کلام_بزرگان خانواده خوب یعنی زن و شوهری که باهم #مهربان باشند، با وفا و باشند، به یکدیگر #محبت و عشق بورزند، رعایت همدیگر را بکنند، مصالح همدیگر را گرامی و مهم بدارند، این در درجه ی #اول است. 🍃🌹🍃🌹
#تو همان عطرگل یاس و نسیم سحرے کہ اگر #صبح نباشی نفسی در من نیست ... #شهید_عباس_کردانی @abbass_kardani
روز 19 بهمن 94 روی گوشی حبیب یک پیام رسید "حاج عباس کردانی در سوریه به فیض نائل آمد" حبیب باور نکرد مثل آن دفعه شاید زخمی شده باشد، شایعه است. خبرها متواتر شد دخترها خواب بودند، آقا مرغداری بود ،محسن رفت سرکار . محسن در سپاه خدمت می کرد بنابراین همه از رابطه او با عباس آگاه بودند . تسلیت ها محسن را میخکوب کرد محسن که یارو همراهش عباس بود. با پرویز تماس گرفت را آرام خبر کنید شهید شده . پرویز قلبش یکدفعه گرفت چطور آقا را خبر کنیم!! می دانستند آقا و الیاس باهم رفتند سر زمین کشاورزی که و الیاس در آن گندم کاشته بودند. . الیاس "عباس شهید شده" الیاس پشتش خالی شد. اما مسئولیتش سنگین بود باید باور نمی کرد تا به آقا با ناباوری بگوید شاید کم کم خودش متوجه شود. . به سمت آقا رفت رنگش تغییرکرده بود "ها ، الیاس چه شده؟" می گویند عباس شهید شده گویی مثل دفعه قبل باشد و بعد ایستاد تا اثر حرفش را ببیند. . آقا لبخندی زد و را در آورد قلبش آرام بود استخاره های آقا حرف ندارد ! . یک رشته در دست گرفت یکی یکی یکی انداخت "شهید شده"! نه! دوباره یک قبضه گرفت دوتا دوتا دوتا "شهید شده" ! نه! یک قبضه دیگرگرفت. دانه های تسبیح آرام روی هم افتادند. "ش ه ی د ش د" . نمی دانم با چه حالی سوار ماشین الیاس شد و به خانه آمد. خانه حالا دیگر مملو از کسانی بود که می دانستند دیگر شهید شده اما به روی خودشان نمی آوردند. . پسرعموها، برادرها، خواهرها، و زن برادرها همه در خانه بودند آقا آمد همه نگران و مضظرب، مضطر و پرسجو گر چشم به او دوختند آقا چهره‌اش غم داشت . . استخاره کار خودش را کرده بود مردها می دانستند اما به زن ها نگفته بودند تا کم کم باور کنند. ساعت تقریبا یازده صبح بود همه چشم به دهان محمود دوخته بودند تا کسی که از پشت خط تماس گرفته خبر قطعی را بدهد محمود کمی صحبت کرد و بعد برگشت و آرام گفت: "!" زن ها کِل می کشند.گوش من اما سوت می کشید! . اسمع یا عباس بن صالح... . معصومه تقلا می کند او را ببیند.آقا را محسن به دنبال خود می کشاند، عباس از او خواسته بود مراقبش باشد.چون نگذاشتن دیشب او را ببیند عصبانی شده بودٌ! دیشب یک سکته مغزی ناقص داشته... . اذکرالعهد الذی خرجت علیه من دار الدنیا... . حبیب مبهوت پیمانهایش را با او مرور می کند چیزی یادش نمی آید! اما حتما بعدا، فردا به یاد خواهد آورد. . والحسن و الحسین و علی ابن الحسین ... و الحجه بن الحسن ائمتک الهدی... . دور و برش را عده ای که هیچ یک را نمی شناسم احاطه کرده اند. شانه‌های علی و رضا سخت می‌لرزد. پرویز به جایی تکیه زده که نیافتد... . اِفهم یا عباس بن صالح اذا اَتاک الملکان المقربان... . .من و صدیقه و صبریه و معصومه در طاق نصرت‌هایی که آن ناشناس‌ها با دست‌هایشان برایمان گشوده بودند به سمت او می‌رفتیم. دیشب اجازه نمی دادند او را ببینیم. فقط برادرها دیدند، بوسیدند، بوئیدند... . فلاتخف و قول فی جوابهما الله جل جلاله ربی و محمد صل الله... . اما او نمی ترسید. بر روی لبش لبخندی کمرنگ نقش بسته بود .حتما دارد خدا را می بیند. چهره‌اش بوسیدنی شده... . ان الموت حق و سئوال مبشر و بشیر فی القبر حق ... . وصیت کرده دخترها را نزدیکم نکنید اما نشد، نتوانستیم ... وصیت کرده بود مرا به ایران برنگردانید اما آقا وصیتش را باطل و دوستانش را ملزم کرده برایم برگردانیدش. . اَفَهِمت یاعباس بن صالح ... . عباس می فهمید، می دانست. او تجربه‌اش را داشت ... قبل ترها درون قبر می‌خوابید تا از آن نترسد و حالا آن چند وجب خاک در قطعه مدافعان حرم، او را پیروزمندانه در برمی گرفت. . اما چرا ترسناک نیست ؟! صورتش آرام است، حتی مثل سفید نیست.... . چهره‌اش سرخ و سبزه است، مثل همیشه که از زمین می آمد.... اما باید سینه اش دریده می‌شد.... باید رویش به خاک مالیده می‌شد.... باید سه روز بر زمین می‌افتاد.... باید در سجده خدایش را ملاقات می‌کرد.... عاشقان مثل معشوقشان می‌شوند.... امید که خدای عظیم این قربانی قلیل را با مولایمان حسین (ع) محشور دارد.
#تو همان عطرگل یاس و نسیم سحرے کہ اگر #صبح نباشی نفسی در من نیست ... #شهید_عباس_کردانی @abbass_kardani
را دوست دارمـ❤️ چون صداقت را در ذهنمـ💬 زنده می کند چون گرمی نفسهایت😌 را به می اندازد صبــ☀️ـح را دوست دارم چون مثل به دیدنم می آید 🌺
❁🌷﷽🌷❁ شعر یعنی که ســــرِ کسی مثــــل شمـا👥 باعث حضـــــرت خورشیـ☀️ــد شود😍 🌺
💞 طلوعِ #گرمِ چشمانتان مرا صادق ترين #صبح است... ☀️ اگر نه ، كار خورشيد جهان #عادت شده ما را .... 🌹📩 روزتون شهدایی
#صبح يعنے🌤 همه ے شہر پراز بوے #خداست عابرے #گفت که اين مطلق ناديده #کجاست؟ #شاپرڪ پر زد و با #رقص خود آهستہ سرود #چشم دل بازڪن اين بستہ بہ #افڪار شماست #سلام_صبحتون_شهدایی🌷
7⃣2⃣5⃣ 🌷 💠نحوه ی شهادت امیر 🔰ساعت تقریبا، پنج ونیم یا شش بود که هوا روشن☀️ شده بود. یک کیلومتر، دو کیلومتر پیاده رفتیم🚶 تا رسیدیم به اونجایی که بچه‌ها [درحال] بودند، تپه تپه بود.  🔰یک تپه مثلا بالاش یک خونه🏡 بود، و در کنار اون چندین دیگه وجود داشت همین جوری این خونه رو بگیر پاکسازی کن، این یکی رو بگیر، اون یکی رو بگیر. رفتیم جلو و دونه دونه خونه هارو کردیم✅ 🔰حالا خواست بود، چی بود، با اون همه خستگی، با اون همه داستان. رفتیم هفت کیلومتر جلو.رسیدیم به شهر   یکی از گروه‌های عراقی که ما بودند، اونجا از صبح درگیر بودند😪.  🔰تعدادی برگشته بودند. یک تعداد درگیری هنوز تو سر و صدا می‌اومد. ما هم زدیم تو اون شهر. حدود سی، سی و پنج نفر👥👥 زدیم تو اون شهر؛شهر رو گرفتیم. رفتیم بالاتر.  🔰یک شهر کوچکتر از اون بود اون شهر رو هم گرفتیم. رسیدیم به صد متری هدف🎯یکدفعه یک بارون آتیشی💥 از شروع شد که ما حتی نفهمیدیم از کجا داریم می‌خوریم از چپمون داریم می‌خوریم؛از راستمون داریم می‌خوریم. 🔰بالاخره هر کسی یکجا پناه گرفت یک سری‌ها، و دو سه نفر دیگر سمت چپشون دیوار بود سمت راستشون خونه🏚 ما هنوز را پیدا نکرده بودیم که از کجا داریم تیر می‌خوریم💥 🔰من که داشتم چپ و راست می‌دویدم. برگشتم یه ذره . تو دهنه یک مغازه ایستادم. امیر هم پشت یک ماشینی🚘بود. فکر کنم گرفته بود. دوید اومد پیش من 👥 تا اومد سمت من که گفت میلاد چی شده⁉️پاش تیر خورد😥  🔰امیر خورد زمین.گفتم چی شده؟ گفت: خوردم. شروع کرد لی لی کردن به سمت بچه‌ها بیاد کنه. چون هم دستش بود و آتیش سنگینی هم رو سر داعشی ها 👹داشت میریخت ، تک تیر اندازهای اونا تک تیر اندازها با زدنش 😔 😭.... 🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani
💖(فوق العاده زیبا) 8⃣2⃣ شب ها بعد از نماز چند دقیقه دور هم مینشستیم و بچه ها حدیث یا ایه ای میخواندند. احمد اقا کمتر حرف میزد،بیشتر با عمل مارا هدایت میکرد. همیشه خوبی های افراد را در میگفت ;مثلا اگر کسی چندین عیب و ایراد داشت اما یک کار خوب نصفه نیمه انجام میداد،همان مورد را در جمع اشاره میکرد.👏 همیشه مشغول تقویت نقاط مثبت بچه ها بود.👌 باور کنید احمد آقا از پدر و برادر برای ما دلسوز تر بود. واقعا عاشقانه برای بچه ها کار میکرد.😔❤️ ✨✨✨✨✨ یکبار من کنار احمد آقا نشسته بودم. مجلس دعای ندبه بود . احمد آقا همان موقع به من گفت:مداحی میکنی؟! گفتم : بدم نمیاد🤔 بلافاصله میکروفن را در مقابل من نهاد😳 من هم شروع کردم همینطور غلط و غلوط شروع به خواندن دعا کردم.🙊 خیلی اشتباه داشتم .😢 ولی بعد از دعا خیلی من را تشویق کرد.👏 گفت:بارک الله خیلی عالی بود .برای اولین بار خیلی خوب بود..👏 ✨✨✨✨✨ همین تشویف های احمدآقا باعث شد که من مداحی را ادامه دهم و اکنون هم با یاری خدا وعنایت اهل بیت(ع)در هیئت ها مداحی می کنم..😍 فراموش نمیکنم..یکبار احمدآقا موقع صحبت حاج آقا حق شناس وارد مسجد شد .حاج آقا تا متوجه ایشان شدند فرستاد.. همه جمعیت صلوات فرستادند..❤️ احمدآقا که خیلی خجالت زده شده بود همان جا سریع جلوی در نشست...😅 (دعای ندبه) ✨✨✨ نماز را به در مسجد می خواند. بعد از نماز مشغول تعقیبات میشد.😊 قیافه اهل ذکر به خود نمیگرفت. اما حسابی مشغول ذکر بود.💚 یکبار رفتم کنار احمد آقا نشستم. دیدم لبانش به آرامی تکان می خورد. گوشم👂 را نزدیک کردم... دیدم مشغول خواندن دعای عهد است.💚💛 احمدآقا همیشه بعد از نماز صبح از حفظ دعای عهد را میخواند. او به ساحت نورانی امام زمان (عج) ارادت ویژه‌ای داشت.🌺 کارهایی را که باعث تقرب انسان به امام عصر (عج) می شود را هیچگاه ترک نمیکرد💞 ✨✨✨✨ مدتی از شروع برنامه های بسیح و فرهنگی مسجد نگذشته بود که احمدآقا پیشنهاد کرد برنامه‌ی دعای ندبه را در مسجد راه اندازی کنیم. وقتی اعلام کرد که برنامه صبحانه هم داریم استقبال بچه ها بیشتر شد..!!😁 صبح جمعه بچه ها دور هم جمع میشدیم و برنامه ی دعا آغاز میشد. ایشان اصرار داشت که برنامه دعا در شبستان مسجد باشد که مردم هم شرکت کنند❤️ ... 📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد. 🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani
روز 19 بهمن 94 روی گوشی حبیب یک پیام رسید "حاج عباس کردانی در سوریه به فیض شهادت نائل آمد" حبیب باور نکرد مثل آن دفعه شاید زخمی شده باشد، شایعه است. خبرها متواتر شد دخترها خواب بودند، آقا مرغداری بود ،محسن رفت سرکار . محسن در سپاه خدمت می کرد بنابراین همه از رابطه او با عباس آگاه بودند . تسلیت ها محسن را میخکوب کرد محسن که یارو همراهش عباس بود. با پرویز تماس گرفت را آرام خبر کنید عباس شهید شده . پرویز قلبش یکدفعه گرفت چطور آقا را خبر کنیم می دانستند آقا و الیاس باهم رفتند سر زمین کشاورزی که و الیاس در آن گندم کاشته بودند . الیاس "عباس شهید شده" الیاس پشتش خالی شد . اما مسئولیتش سنگین بود باید باور نمی کرد تا به آقا با ناباوری بگوید شاید کم کم خودش متوجه شود. به سمت آقا رفت رنگش تغییرکرده بود "ها ، الیاس چه شده؟" می گویند عباس شهید شده گویی مثل دفعه قبل باشد و بعد ایستاد تا اثر حرفش را ببیند . آقا لبخندی زد و تسبیحش را در آورد قلبش آرام بود استخاره های آقا حرف ندارد ! یک رشته در دست گرفت یکی یکی یکی انداخت "شهید شده" . نه! دوباره یک قبضه گرفت دوتا دوتا دوتا "شهید شده" .نه! یک قبضه دیگرگرفت. دانه های تسبیح آرام روی هم افتادند. "ش ه ی د ش د" نمی دانم با چه حالی سوار ماشین الیاس شد و به خانه آمد. خانه حالا دیگر مملو از کسانی بود که می دانستند عباس دیگر شهید شده اما به روی خودشان نمی آوردند. پسرعموها، برادرها، خواهرها، و زن برادرها همه در خانه بودند آقا آمد همه نگران و مضظرب، مضطر و پرسجو گر چشم به او دوختند آقا چهره‌اش غم داشت . استخاره کار خودش را کرده بود مردها می دانستند اما به زن ها نگفته بودند تا کم کم باور کنند . ساعت تقریبا یازده صبح بود همه چشم به دهان محمود دوخته بودند تا کسی که از پشت خط تماس گرفته خبر قطعی را بدهد محمود کمی صحبت کرد و بعد برگشت و آرام گفت: " !" زن ها کل می کشند.گوش من اما صوت می کشید! اسمع یا عباس بن صالح... معصومه تقلا می کند او را ببیند.آقا را محسن به دنبال خود می کشاند، عباس از او خواسته بود مراقبش باشد.چون نگذاشتن دیشب او را ببیند عصبانی شده بودٌ! دیشب یک سکته مغزی ناقص داشته... اذکرالعهد الذی خرجت علیه من دار الدنیا... حبیب مبهوت پیمانهایش را با او مرور می کند چیزی یادش نمی آید! اما حتما بعدا، فردا به یاد خواهد آورد. والحسن و الحسین و علی ابن الحسین ...و الحجه بن الحسن ائمتک الهدی... دور و برش را عده ای که هیچ یک را نمی شناسم احاطه کرده اند. شانه‌های علی و رضا سخت می‌لرزد. پرویز به جایی تکیه زده که نیافتد... اِفهم یا عباس بن صالح اذا اَتاک الملکان المقربان... من و صدیقه و صبریه و معصومه در طاق نصرت‌هایی که آن ناشناس‌ها با دست‌هایشان برایمان گشوده بودند به سمت او می‌رفتیم. دیشب اجازه نمی دادند او را ببینیم. فقط برادرها دیدند، بوسیدند، بوئیدند... فلاتخف و قول فی جوابهما الله جل جلاله ربی و محمد صل الله...اما او نمی ترسید. بر روی لبش لبخندی کمرنگ نقش بسته بود .حتما دارد خدا را می بیند. چهره‌اش بوسیدنی شده... ان الموت حق و سئوال مبشر و بشیر فی القبر حق ... وصیت کرده دخترها را نزدیکم نکنید اما نشد، نتوانستیم ... وصیت کرده بود مرا به ایران برنگردانید اما آقا وصیتش را باطل و دوستانش را ملزم کرده برایم برگردانیدش. اَفَهِمت یاعباس بن صالح ... عباس می فهمید، می دانست. او تجربه‌اش را داشت ... قبل ترها درون قبر می‌خوابید تا از آن نترسد و حالا آن چند وجب خاک در قطعه مدافعان حرم، او را پیروزمندانه در برمی گرفت. رفتنش اما چرا ترسناک نیست ؟! صورتش آرام است، حتی مثل دایه سفید نیست.... چهره‌اش سرخ و سبزه است، مثل همیشه که از زمین می آمد.... اما باید سینه اش دریده می‌شد.... باید رویش به خاک مالیده می‌شد.... باید سه روز بر زمین می‌افتاد.... باید در سجده خدایش را ملاقات می‌کرد.... عاشقان مثل معشوقشان می‌شوند.... امید که خدای عظیم این قربانی قلیل را با مولایمان حسین (ع) محشور دارد. @abbass_kardani
گفتی چه دلگشاست💗 افق در طلوع گفتم که از آن دلگشاتر است😍 🌸 🦋🌸🦋 @abbass_kardani 🦋🌸🦋
می خندد و باغ از نفس بارش ابر🌧 می گشاید مژه😍 و می شکند مستی ... 🌺 🌸🍀🌸 @abbass_kardani 🌸🍀🌸
🌷🕊💐🌹💐🕊 سعی کنید قضاوت بیجا نکنید ، یعنی اینکه تا در جریان مسئله ای قرار نگرفته اید و هنوز حق در آن جریان بر شما ثابت نشده و شاهدی را نخواستند ، شما قضاوت عجولانه نکنید و مشورت در کارها را فراموش نکنید . 🕊 🕊 🌹 🌹 ✋ ✋ 🌺 تون _شهدایی 🌺 🌷🕊💐🌹💐🕊🌷 @abbass_kardani 🌷🕊💐🌹💐🕊🌷
🌸🍂🌸🍂🌸🍂 و يعنی اشتيـاقِ💖 پنهانِ من وقتي چشم هايَم در دريايِ غرق شده و روزش را لبخند ميزند ...😍 🌺 🌸🦋🌸 @abbass_kardani 🌸🦋🌸
هم باشی و هم خیلی چیزها را کنی ✔️ خیلی است! خیلی ...😔 فرزند شهید مدافع حرم 🌷 تون شهدایی 🍀✋🍀 🍀🍎🍀 @abbass_kardani 🍀🍎🍀
🍃🌺🍃🌺 روزی که به شمــا بشود باز .... ای جان دلمـ♥️ من آن روز بخیر است😍 🍀✋🍀 🦋🌹🦋 @abbass_kardani 🦋🌹🦋
•••☀️ بوی می‌دهـی و گنجشک‌ ها از طراوت تـ♥️ــو پرواز می کنند🕊 حسودی ام می‌ شود بہ که هر صبــ☀️ـح .... بدرقه‌ ات می‌ کنند 🍀✋🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 @abbass_kardani 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
کافیست صبـ🌤ـح که چشمانت را باز میکنی به سلام ڪنی ...🕊 که جای خودش را دارد ظهر و عصر و شب هم می‌شود😍 🌺 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹 @abbass_kardani 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
کافیست صبـ🌤ـح که چشمانت را باز میکنی به سلام ڪنی ...🕊 که جای خودش را دارد ظهر و عصر و شب هم می‌شود😍 🍀✋🍀🌺 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿 @abbass_kardani 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
❤ اے برق نگاهت ، از آفتاب دلنشین تر ... تون شهدایی 🌷✋🌷 🌸شهید جواد محمدی🌸 🕊🍀🌷🌿💐🕊🍀🌷🌿💐🕊 @abbass_kardani 🕊💐🌿🌷🍀🕊💐🌿🌷🍀🕊
حالا که دستمان از تو کوتاه است کمی یـادمـان کن😔 به همین یادت زنده ایم 💔 تون شهدایی 🌷✋🌷 🕊🍀🌷🌿🕊🍀🌷🌿🕊 @abbass_kardani 🕊🌿🌷🍀🕊🌿🌷🍀🕊
💓 🌿نگاه تو بر ماست و همین دل مارا قرص میکند... 🍁میدانیم که در این دلتنگی💔 هست به گره های زندگیمان.. 🍀تو میکنی و همین برای این دل بی قرار کافیست.. 🌷 ... تون _شهدایی🌷✋🌷 🌷🕊🍀🌷🕊🍀🌷🕊🍀🌷 @abbass_kardani 🌷🍀🕊🌷🍀🕊🌷🍀🕊🌷