قطعهای از بهشت
#قسمت22🌹✨ #بازاࢪ🌿 دوران خدمت من كه تمام شد، هادي مرا به همان مغازهاي برد كه خودش كار ميكرد. من اي
#قسمت23✨🌹
#ࢪاوے :یکیازدوستاݩمسجد
شخصيت هادے براي من بسيار جذاب بود.
رفاقت با او كسي را #خسته نميكرد.
در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر 7 فعاليت داشتيم، بهترين روزهاي زندگي ما رقم خورد.
يادم هست يك شب #جمعه وقتي كار بسيج تمام شد
هادي گفت: بچهها حالش رو داريد بريم زيارت؟
گفتيم: كجا؟! #وسيله نداريم.
هادي گفت: من ميرم ماشين بابام رو مييارم. بعد با هم بريم زيارت شاهعبدالعظيم.؏
گفتيم: باشه، ما هستيم.
هادے رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچهها كه
هادي را نميشناختند، فكر ميكردند يك ماشين مدل بالا و...
چند دقيقه بعد يك #پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد.
فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار ميكرد و ماشين راه ميرفت😁👌.
نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق نداشت.
يعني لامپهاے ماشين كار نميكرد!
رفقا با ديدن ماشين خيلي #خنديدند. هر كسي ماشين را ميديد ميگفت:
اينكه تا #سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر رے.
اما با آن شرايط حركت كرديم. بچهها چند چراغقوه آورده بودند.
ما در طي مسير از نور چراغقوه استفاده ميكرديم.
وقتي هم ميخواستيم راهنما بزنيم، چراغقوه را بيرون ميگرفتيم و به سمت عقب راهنما ميزديم.
خلاصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره
براي مدتها نقل محافل شده بود.
بعضي بچهها شوخي ميكردند و ميگفتند: ميخواهيم براي شب عروسي، ماشين هادي را بگيريم و...
چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده
ميكرد فروخت و يك وانت خريد.
#ادامھداࢪد😊
#تقدیمبہشهدایمدافعحرم
#شهیدطلبھمدافعحرممحمدهادےذوالفقاࢪے 🌹✨