فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛بسم الله الرحمن الرحیم💛
این کانال براے عاشق هاست
کسایی که دلشون پر میزنه واسه امام زمان (عج) 🌙🕊
❌فیلمو دیدی باید عضو شی حق به گردنته❌❌😇❤️
#شهیدانه
#پروفایل_حسینی🖼
#حدیث📜
#مطالب_مفید📖
#تم_حسینی🖤
#رهبرانه
#شعر🖌
#دلنوشته🖊
و.....
اگه میخوای بدونی منتظرا چه ویژگی هایی دارن؟ بیا اینجا...😊
تلنگر میخوای؟ تشریف بیار...
منتظرتون هستیم.😊
اگه واقعا عاشق امام حسینی بیا
☔️💙 بیاید با عضو شدن قدمی برای ظهور امام زمان گذاشته باشیمم ☔️💙
💚🕊
https://eitaa.com/joinchat/629538847Cab9694e811
میبینیمتون ان شا الله 🕊
یا علے 💚🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بہ بہ چہ نمازے........"-"😑😅🍃
#شعر🌱
#نماز🕊
#محضر_آقا✨
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
#نسلسوختہ
#قسمتهفدهم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
قرار بود بریم #مشهد. حس خوش #زیارت و خونه مادربزرگم که چند سالی می شد رفته بود مشهد.
دل توی دلم نبود. جونم بود و جونش. تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم.
سرم رو می گذاشتم روی پاش، چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت. عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم.
بقیه مسخره ام می کردن.
– از اون هیکلت خجالت بکش ، ۱۳، ۱۴ سالت شده هنوز عین بچه ها می مونی.
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن. هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت، من کمر همتم رو محکم تر می بستم. اما روحم به جای سخت و زمخت شدن، نرم تر می شد.
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت، اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد. درد و آرامش و شادی، در وجودم غوطه می خورد،به حدی که گاهی بی اختیار #شعر می گفتم.
رشته مادرم #ادبیات بود و همه این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن. هر چند عشق شعر بودن مادرم و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد بی تاثیر نبود، اما حس من و کلماتم رنگ دیگه ای داشت.
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود و آرامش و شادی، هدیه خدا.
خدایی که روز به روز، حضورش رو توی زندگیم، بیشتر احساس می کردم. چیزهایی در چشم من زیبا شده بود، که دیگران نمی دیدند. و لذت هایی رو درک می کردم که وقتی به زبان می آوردم، فقط نگاه های گنگ یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد.
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم، که توصیفی برای #بهشت من نبود.
از ۲۶ اسفند، مدرسه ها تق و لق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده. پدرم، شبرو بود. ایام سفر، سر شب می خوابید و خیلی دیر، ساعت ۳ صبح، می زدیم به دل جاده.
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود. عاشق شب های جاده بودم. سکوتش و دیدن طلوع خورشید، توی اون جاده بیابانی.
وضو گرفتم، کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم، تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح، راه افتادیم.
توی راه، توی ماشین، چشم هام روبستم تا کسی باهام صحبت نکنهو نماز شبم رو همون طوری نشسته
خوندم.نماز صبح، هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد. می گفت تا به فلان جا نرسیمنمی ایستم و از توی آینه عقب، به من
نگاه می کرد.دیگه دل توی دلم نبود، یه حسی بهم می گفت محاله بایسته و همون طورینماز صبحم رو اقامه کردم.
توی همون دو رکعت، مدام سرعت رو کم و زیاد کرد. تا آخرین لحظه رهام نمی کرد،اصلا نفهمیدم چی خوندم.هوا که روشن شد ایستاد مادرم رفت وضو گرفت
و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم
. توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم. همین طور نشسته،
توی حال و هوای خود به مهر نگاه می کردم.
– ناراحتی؟
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم.☺️
– آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه
که می ایسته کنار داداشش به نماز، ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره.
خندید.
اما ته دل من غوغایی بود.
حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت.
– واقعا که، تو که دیگه بچه نیستی.
باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی. نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی.
حضرت علی، سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد. ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت.
و همون جا کنار مهر،ولو شدم
روی زمین بقیه رفتن صبحانه بخورن، ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم.
قطعہ اۍ از بہشت