eitaa logo
قطعه‌ای از بهشت
438 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
181 فایل
امام على عليه السلام: اَلنّاسُ نيامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا؛ مردم در خوابند، چون بميرند بيدار میشوند ارتباط با مدیر👈 @K_ali_h_69
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - بی تو هوای زمونه سرده - بنی فاطمه.mp3
2.88M
🌸 #آغاز_ولایت_امام_زمان (عج) 💐بی تو هوای زمونه سرده 💐باغ آرزوها زرده 🎤 #بنی #فاطمه 👏 #سرود 👌فوق زیبا 🌷گلچین بهترین #مولودی های روز ♨️ @Maddahionlin 👈
هر گِره را پنجہ‌هاے ڪوچکش وا مےڪند صبح محشر با خدا در عرش غوغا مےڪند حڪم بخشش بر محبّان را با پَر گهـواره‌ے اجرا مےڪند 🚩
★ ســرباز امــام زمـــان★: •••🌿🌻 ❣ ❣ 🕊پرونده مرا جستـــجو نڪن 🌸حال مرا به آه دلتـ💔 زیرو رو نـڪن 🕊پیش نگاه ‌زمان،خدا 🌸مارا به حق بی آبرونڪن😔 •💚• ↷ @abdozahra_69
••🌸•• ❣ ❣ 🕊 پرونده مرا جستـجو نڪن 🌸 حال مرا به آه دلتـ💔 زیرو رو نڪن 🕊 پیش نگاه ،خدا 🌸 مارا به حق بی آبرو نڪن😔 ❤️ •🌿• ↷ #ʝøɪɴ↭ 「°.• ♡ @abdozahra_69
⚘﷽⚘ 💥شهید برونسی یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای شهید می‌آید. در خواب با کسی صحبت می‌کرد و می‌گفت، "یا زهرا(س)"، چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمی‌شدند. در حال و هوای خودشان بودند وقتی توانستم بیدارشان کنم ناراحت شد، به سمت اتاق دیگری رفت من نیز پشت سرش رفتم دیدم گوشه‌ای نشست، اسم حضرت فاطمه (س) را صدا می‌زد و از شدت گریه شانه‌هایش می‌لرزد. آرام‌تر که شدبه من گفت: چرا بیدارم کردی داشتم اذن شهادتم را از بی بی فاطمه (س) می‌گرفتم. راوی:همسر شهید 💥گفت: اسمش رو بگذارم👇 🍀 قنداقه‌اش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه!مثل باران ازابر بهاری اشک می‌ریخت... گریهٔ او برایم غیر طبیعی بود. کمی آرامتر که شد، گفتم: خانمِ قابله می‌خواست که اسمش رو بگذاریم....😇 🍂با صدای غم آلودی گفت: منم همین کارو می‌خواستم بکنم، نیّت کرده بودم که اگه دختر باشه، اسمش رو بگذارم.... 🍁گفتم: راستی ، ما چای و میوه، هر چی که آوردیم، هیچی نخوردن... گفت: اونا چیزی نمی‌خواستن... بعد از آن شب هر وقت بچه‌ها را بغل می‌کرد، دور از چشم ماها گریه می‌کرد... هر وقت ازش می‌پرسیدم جوابم رو نمی‌داد. یک روز که از جبهه برگشته بود، سرّش را فاش کرد البته نه کامل و آن طوری که من می‌خواستم.... 🌹 گفت: اون روز غروب که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟ گفتم: آره، که ما رفتیم خونه خودمون.... سرش را رو به پایین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همین طور که داشتم می‌رفتم، یکی از دوست های طلبه رو دیدم. اون وقت، تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی‌شد کاریش کرد. توکل کردم به خدا و باهاش رفتم ... 🔥جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم... با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! می‌دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله رو می‌فرستی و میری دنبال کارت؛ شستم خبردار شد که باید سرّی توی کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم... ساکت شد. چشم هاش خیس😰 اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می‌دونی که اون شب هیچ کسی از جریان ما خبر نداشت، فقط من می‌دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود خونهٔ ما...😰😇 کتاب_شهدا_و_اهل_بیت, ناصر_کاوه منبع: خاکهای نرم کوشک‌، با اقتباس ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─