eitaa logo
قطعه‌ای از بهشت
434 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
181 فایل
امام على عليه السلام: اَلنّاسُ نيامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا؛ مردم در خوابند، چون بميرند بيدار میشوند ارتباط با مدیر👈 @K_ali_h_69
مشاهده در ایتا
دانلود
قرآن رو برداشتم این بار نه مثل دفعات قبل با یه هدف و منظور دیگه چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم دور آخر نشستم و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم خصلت مومنین خصلت و رفتارهای کفار و منافقین قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم تا اینکه اون روز توی صف نماز جماعت مدرسه امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد - سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن تا این جمله رو گفت به پهنای صورتم لبخند زدم بعد از نماز بلافاصله اومدم سر کلاس و نوشتمش همون روز که برگشتم تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ماشین ها، کارت عکس فوتبالیست ها ،قطعات و مهره های کاوش الکترونیک که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود هر کی هم هر چی گفت محکم ایستادم و گفتم -من دیگه بزرگ شدم دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم پول تو جیبیم رو جمع می کردم به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید حتی لباس عید هر چقدر کم یا زیاد لطفا پولش رو بهم بدید یا بگم برام چه کتابی رو بخرید خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه حسابی تعجب می کردن و پدرم همچنان سرم غر می زد و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد با خودم مسابقه گذاشته بودم امام صادق ع فرموده بودند مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم تصمیمم رو گرفتم چله برمی داشتم چله های اخلاقی و هر شب خودم رو محاسبه می کردم اوایل  اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم اما به مرور همه چیز فرق کرد  اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم حالا چیزهایی رو می دیدم که قبلا متوجه شون هم نمی شد هر چه زمان به پیش می رفت زندگی برای شکستن کمر من اراده بیشتری به خرج می داد چند وقت می شد که سعید رفتارش با من داشت تغییر می کرد باهام تند می شد از بالا به پایین برخورد می کرد دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد و چنان بی توجه و بی پروا که گاهی هم خراب می شدن با همه وجود تلاش می کردم بدون هیچ درگیری و دعوا رفتارش رو کنترل کنم اما فایده ای نداشت از طرفی اگر وسایل من خراب می شد پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم بدجور اعصابم بهم می ریخت و مادرم هر بار که می فهمید می گفت - اشکال نداره مهران اون از تو کوچیک تره سعی کن درکش کنی و شرایط رو مدیریت کنی یه آدم موفق سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه نه شرایط، اون رو منم تمام تلاشم رو می کردم و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ گیج می خوردم و نمی فهمیدم تا اینکه اون روز از مدرسه برگشتم خیلی خسته بودم بعد از نهار یه ساعتی دراز کشیدم وقتی بلند شدم مادرم و الهام خونه نبودن پدرم توی حال دست انداحته بود گردن سعید و قربان صدقه اش می شد - تو تنها پسر منی برعکس مهران من، تو رو خیلی دوست دارم تو خیلی پسر خوبی هستی اصلا من پسری به اسم مهران ندارم مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره هر چی دارم فقط مال توئه مهران 18 سالش که بشه از خونه پرتش می کنم بیرون پاهام سست شد تمام بدنم می لرزید بی سر و صدا برگشتم توی اتاق درد عجیبی وجودم رو گرفته بود درد عمیق بی کسی بی پناهی یتیمی و بی پدری و وحشت از آینده  زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود فقط 5 سال تا 18 سالگی من...! قطعہ اۍ از بہشت