#نسلسوختہ
#قسمتچهلوپنجم
#قلمشھیدسیدطاهاایمانے
سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون، رفتم برای نماز شب #وضو بگیرم. بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه.
– جانم بی بی؟ چی کار داری کمکت کنم؟
– هیچی مادر، می خوام برم وضو بگیرم، اما دیگه جون ندارم تکان بخورم.
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش. آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه.
– بی بی، حالا راحت همین جا وضو بگیر.
دست و صورتش رو که خشک کرد، #جانمازش رو انداختم روی میز و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه.
هنوز ۴۵ دقیقه وقت برای #نماز-شب مونده بود. اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه. گریه ام گرفته بود.
دلم پیش مهر و #سجاده ام بود و نماز شبم چند لحظه طول کشید. مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود.?
رفتم سمت بی بی،خیلی آروم نماز می خوند. حداقل به چشم من جوون و پر انرژی که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین.
زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم. هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید.
– خدایا، چی کار کنم؟ نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده. خدایا کمکم کن حداقل بتونم #وتر رو بخونم.
آشوبی توی دلم برپا شده بود. حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن. #شیطان هم سراغم اومده بود.
– ولش کن، برو نمازت رو بخون. حالا لازم نکرده با این حالش #نماز_مستحبی بخونه و…
از یه طرف برزخ شده بودم و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم. #استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم. از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه، که یهو یاد دفتر شهدام افتادم.
یکی از #رزمنده ها واسم تعریف کرده بود:
– ما گاهی #نماز_واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم. #نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم. نماز بی رکوع و سجده، وسط نماز خیز برمی داشتیم، #خشاب عوض می کردیم، #آرپیجی می زدیم، پا می شدیم، می چرخیدیم، داد می زدیم: سرت رو بپا، بیا این طرف، خرج رو بده و …
و دوباره ادامه اش رو می خوندیم.
انگار دنیا رو بهم داده بودن. یه ربع بیشتر نمونده بود. سرم رو آوردم بالا، وقت زیادی نبود.
– خدایا، یه رکعت نماز وتر می خوانم. #قربه_الله … #الله_اکبر …
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود، زبانم و دلم مشغول نماز.
هر دو قربه الی الله …
اون شب، اولین نفر توی ۴۰ #مومن نمازم، برای اون رزمنده #دعا کردم...!
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858