#سالگردشهادتشهیدبرونسی
⚘﷽⚘
💥شهید برونسی یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای شهید میآید. در خواب با کسی صحبت میکرد و میگفت، "یا زهرا(س)"، چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمیشدند. در حال و هوای خودشان بودند وقتی توانستم بیدارشان کنم ناراحت شد، به سمت اتاق دیگری رفت من نیز پشت سرش رفتم دیدم گوشهای نشست، اسم حضرت فاطمه (س) را صدا میزد و از شدت گریه شانههایش میلرزد. آرامتر که شدبه من گفت: چرا بیدارم کردی داشتم اذن شهادتم را از بی بی فاطمه (س) میگرفتم.
راوی:همسر شهید
💥گفت: اسمش رو #فاطمه بگذارم👇
🍀 قنداقهاش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه!مثل باران ازابر بهاری اشک میریخت... گریهٔ او برایم غیر طبیعی بود. کمی آرامتر که شد، گفتم: خانمِ قابله میخواست که اسمش رو #فاطمه بگذاریم....😇
🍂با صدای غم آلودی گفت: منم همین کارو میخواستم بکنم، نیّت کرده بودم که اگه دختر باشه، اسمش رو #فاطمه بگذارم....
🍁گفتم: راستی #عبدالحسین، ما چای و میوه، هر چی که آوردیم، هیچی نخوردن... گفت: اونا چیزی نمیخواستن... بعد از آن شب هر وقت بچهها را بغل میکرد، دور از چشم ماها گریه میکرد... هر وقت ازش میپرسیدم جوابم رو نمیداد. یک روز که از جبهه برگشته بود، سرّش را فاش کرد البته نه کامل و آن طوری که من میخواستم....
🌹 گفت: اون روز غروب که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟ گفتم: آره، که ما رفتیم خونه خودمون.... سرش را رو به پایین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همین طور که داشتم میرفتم، یکی از دوست های طلبه رو دیدم. اون وقت، تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمیشد کاریش کرد. توکل کردم به خدا و باهاش رفتم ...
🔥جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم... با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! میدونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله رو میفرستی و میری دنبال کارت؛ شستم خبردار شد که باید سرّی توی کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم...
#عبدالحسین ساکت شد. چشم هاش خیس😰 اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: میدونی که اون شب هیچ کسی از جریان ما خبر نداشت، فقط من میدونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود خونهٔ ما...😰😇
کتاب_شهدا_و_اهل_بیت, ناصر_کاوه
منبع: خاکهای نرم کوشک، با اقتباس
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فࢪقے ندآࢪد ..
ڪنآࢪ دࢪٻآ بآشد ٻآ هٻئٺ ..
مہمآنے بآشد ٻآ مجلس ࢪوضہ .. ،
قآمٺے ڪہ فآطمے بآشد ..
هࢪ جآے اٻن جہآن ..
از دعآے خٻࢪ مآدࢪ ؛ چآدࢪٻسٺ ..
قطعہ اۍ از بہشت
باهمرفتیمقم🚶🏿♂⃟🗝
جلوضریحبهمگفتاحمدآدمبایدزرنگ باشہ،ماازتهراناومدیمزیارت🕌⃟✨
بایدیہهدیہبگیریم📦⃟💡
گفتمچےمیخواے⃟🔍
گفتشهادت🥀⃟✨
#شهید_عباس_دانشگر ✨⃟🍃
قطعہ اۍ از بہشت
[🌿]
.
.
_استادفروغی
چشم، پسـتچـیِ دل است.
هر چه ببیند به دل میبرد اگر
چشم خراب شود دل و حقیقت
آدمی خراب مـیشود.
#آره_خلاصه..
مراقب_چشمامون_باشیم:)
#نسلسوختہ
#قسمتهفدهم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
قرار بود بریم #مشهد. حس خوش #زیارت و خونه مادربزرگم که چند سالی می شد رفته بود مشهد.
دل توی دلم نبود. جونم بود و جونش. تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم.
سرم رو می گذاشتم روی پاش، چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت. عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم.
بقیه مسخره ام می کردن.
– از اون هیکلت خجالت بکش ، ۱۳، ۱۴ سالت شده هنوز عین بچه ها می مونی.
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن. هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت، من کمر همتم رو محکم تر می بستم. اما روحم به جای سخت و زمخت شدن، نرم تر می شد.
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت، اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد. درد و آرامش و شادی، در وجودم غوطه می خورد،به حدی که گاهی بی اختیار #شعر می گفتم.
رشته مادرم #ادبیات بود و همه این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن. هر چند عشق شعر بودن مادرم و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد بی تاثیر نبود، اما حس من و کلماتم رنگ دیگه ای داشت.
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود و آرامش و شادی، هدیه خدا.
خدایی که روز به روز، حضورش رو توی زندگیم، بیشتر احساس می کردم. چیزهایی در چشم من زیبا شده بود، که دیگران نمی دیدند. و لذت هایی رو درک می کردم که وقتی به زبان می آوردم، فقط نگاه های گنگ یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد.
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم، که توصیفی برای #بهشت من نبود.
از ۲۶ اسفند، مدرسه ها تق و لق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده. پدرم، شبرو بود. ایام سفر، سر شب می خوابید و خیلی دیر، ساعت ۳ صبح، می زدیم به دل جاده.
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود. عاشق شب های جاده بودم. سکوتش و دیدن طلوع خورشید، توی اون جاده بیابانی.
وضو گرفتم، کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم، تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح، راه افتادیم.
توی راه، توی ماشین، چشم هام روبستم تا کسی باهام صحبت نکنهو نماز شبم رو همون طوری نشسته
خوندم.نماز صبح، هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد. می گفت تا به فلان جا نرسیمنمی ایستم و از توی آینه عقب، به من
نگاه می کرد.دیگه دل توی دلم نبود، یه حسی بهم می گفت محاله بایسته و همون طورینماز صبحم رو اقامه کردم.
توی همون دو رکعت، مدام سرعت رو کم و زیاد کرد. تا آخرین لحظه رهام نمی کرد،اصلا نفهمیدم چی خوندم.هوا که روشن شد ایستاد مادرم رفت وضو گرفت
و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم
. توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم. همین طور نشسته،
توی حال و هوای خود به مهر نگاه می کردم.
– ناراحتی؟
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم.☺️
– آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه
که می ایسته کنار داداشش به نماز، ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره.
خندید.
اما ته دل من غوغایی بود.
حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت.
– واقعا که، تو که دیگه بچه نیستی.
باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی. نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی.
حضرت علی، سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد. ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت.
و همون جا کنار مهر،ولو شدم
روی زمین بقیه رفتن صبحانه بخورن، ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم.
قطعہ اۍ از بہشت
#نسلسوختہ
#قسمتهجدهم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
نهار رسیدیم #سبزوار، کنار یه پارک ایستادیم.کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم. #وضو گرفتم و ایستادم به نماز.
سر سفره نشسته بودیم، که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد. پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد.
– من یه دختر و پسر دارم و اگر ممکنه بهم کمکی کنید. مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید.
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت. – آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید.
سرش رو انداخت پایین که بره، مادرم زیرچشمی نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد و دنبال اون خانم بلند شد.
– نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟
با شرمندگی سرش رو آورد بالا، چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد. با خوشحالی گفت: – دخترم از دخترتون بزرگ تره ، اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست.
نگاهش روی من بود. مادرم سرچرخوند سمت من ، سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد.
سعید خودش رو کشید کنار من.
– واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟ تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ بابا رو هم که می شناسی. همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره. برو یه چیزی به مامان بگو. بابا دوباره باهات لج می کنه
?قسمت سی و چهارم?
گدای واقعی
راست می گفت. من کلا چند دست لباس داشتم و ۳ تا پیراهن نو تر که توی مهمونی ها می پوشیدم، و سوئی شرتی که تنم بود. یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت. اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند.
حرف های سعید، عمیق من رو به فکر فرو برد. کمی این پا و اون پا کردم و اعماق ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که صدای پدرم من رو به خودم آورد.
– هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده.
رو کرد سمت من
– نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای. هر چند، تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد و نباشه دلت بسوزه. تو خودت گدایی باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت.
دلم سوخت. #سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین?
خیلی دوست داشتم بهش بگم:
– شما خریدی که من بپوشم؟ حتی اگر لباسم پاره بشه هر دفعه به زور و التماس مامان. من گدام که…
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد.
– خانم، اینقدر دست دست نداره. یکیش رو بده بره دیگه. عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی. اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه.
صورتش سرخ شد. نیم نگاهی به پدرم انداخت، یه قدم رفت عقب
– شرمنده خانم به زحمت افتادید.
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت، از ما دور شد. اما من دیگه آرامش نداشتم، #طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت.
قطعہ اۍ از بہشت