به یاد ابوکوثر
محمودرضا اطاعت پذیری عجیبی از
#پدر داشت
در حد اطاعت از ولی امر یا خدا!
جور دیگری نمیتوانم کیفیت اطاعت
پذیری اش را بگویم...
اگر پدر یک بار به او میگفت نرو،
قطعا از سر اطاعت نمیرفت
علت اینکه بیخبر گذاشته بود؛
این بود که اگر پدر میگفت نرو
دیگر نمیرفت
و او طاقتش را نداشت که دیگر نرود...
#شهید_محمودرضا_بیضائی
🌱|@abokosar313
16.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینکه غم نیست تنم غرق جراحت باشد
حرم حضرت زینب به سلامت باشد...
#شهید_محمودرضا_بیضائی
🌱|@abokosar313
به یاد ابوکوثر
یک بار عکس هایی را که خودش آنجا از دیوار نوشته های تکفیری ها و رزمندگان ارتش سوریه گرفته بود نشانم داد
بین آنها عکس یکی از رزمنده های ایرانی بود که داشت شعاری به زبان عربی روی دیوار می نوشت
به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت:
این بعد از نوشتن شعار زیرش نوشت:
جیش الخمینی فی سوریا
این را که گفت زد زیر خنده
گفتم: به چی میخندی؟
گفت: تکفیری ها از ما و نام امام خمینی خیلی میترسند
بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از محلاتی که اهالی اش آنجا را ترک کرده بودند
متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف میدوید
رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟
گفت پسرش مجروح است و در خانه افتاده،
ولی کسی نیست که کمک کند
با تعدادی از بچه ها رفتیم داخل و دیدیم پسرش یکی از همین تکفیری هاست
هیکل درشت ریش بلند و لباس چریکی به تن داشت
يک گوشه افتاده بود و خون زیادی از پایش رفته بود
تا متوجه ما شد، شروع کرد به داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار ما کرد! همین طور که داشت فریاد می زد و بد و بیراه میگفت، یکی از بچه ها رفت نزدیکش و توی گوشش گفت:
می دانی ما کی هستیم؟
ما ایرانی هستیم
این را که گفت، دیگر صدایی از طرف درنیامد...
#شهید_محمودرضا_بیضائی
راوی: برادر شهید
🌱|@abokosar313
29.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درون خودش کلنجاری داشت با خودش
برای کسی آشکار نمیکرد اما گاهی توی حرف هایش، میزد بیرون
هر بار که بر میگشت و مینشستیم به حرف زدن،
بیشتر بوی رفتن میداد و اگر توی حرفهایش دقیق میشدی،
میتوانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل میکند
آن اوایل، یک بار که از معرکه برگشته بود، وسط حرف هایش خیلی محکم گفت: «جانفشانی اصلا کار آسانی نیست»
بعد تعریف کرد که آنجا در نقطهای باید فاصلهای چند متری را در تیررس تکفیریها میدوید و توی همین چند متر، دخترش آمده جلوی چشمش
بعد توضیح داد که تعلقات چطور مانع شهادت شهید است…
تمرینهای زیادی توی یکی دو سال گذشته برای بریدن رشته تعلقاتش انجام داده بود و همه را هم برید
این بار که میرفت به کسی گفته بود:
«این دفعه از کوثر بریدم»
#شهید_محمودرضا_بیضائی
🌱|@abokosar313
به یاد ابوکوثر
میگفت:
یادش بخیر شب نشینیهامون.
پولی نداشتیم ولی همونی هم که بود دنگی دنگی میذاشتیم رو هم تا بساطمون جور بشه
پولا رو که جمع میکردیم، با محمود میزدیم بیرون تا خرید کنیم
میگفت:
محمود موتورش رو آتیش میکرد و میپریدم ترک موتورش و تو سرمای اول زمستون میزدیم به دلِ خیابونا
محکم بغلش میکردم و سرم رو میذاشتم روی شونه هاش تا گرم بمونه دلم وسط سرمایِ زمستون.
معمولا محمود مسئول خرید میشد.
حسابیام هله هوله خر بود.
از چیپس و پفک و کرانچی بار میزدیم تا ماست موسیر و انواع ماءالشعیر.
میگفت:
محمود از میوه غافل نمیشد. سیب و موز رو که میخرید،میرفت سراغِ پُرتَقال!!!
بعد هم میرفتیم لادن یکی دو کیلو تخمه میخریدیم تا جنسمون جورِ جور بشه.
شبایی هم مثل شب یلدا که خاصتر بودن ولخرجی میکردیم و دو سه کیلویی بستی سنتی میخریدیم که هیچی تو سرمای زمستون مثل بستنی نمیچسبه!
میگفت:
خریدمون که تموم میشد و برمیگشتیم،
یکی یکی بچه ها جمع میشدن تو اتاق ما. پیچ سماور برقی رو میپیچوندیم و یه پتو سربازی پهن میکردیم وسط اتاق و دور پتو مینشستیم
کوه پوست تخمه بودکه اون وسط جمع میشد
صدای چِرِک چِرِک تخمه شکستن و شوخی بچه ها و خندههاشون
قشنگترین صداهاییه که تو عمرم شنیدم،و پایِ اصلی خیلی از شوخیها وقشنگترین صدایِ خنده ها
محمود بود...
میگفت:
شب نشینی، مخصوصا تو شب یلدا بدون بازی نمیشد
سریع دو تیم میشدیم و یه تیکه سنگ میآوردیم و گل یا پوچ رو شروع میکردیم و صدای خندههای حلالمون تا خود صبح ادامه داشت
آخر سر هم دیوان حافظ رو با سلام و صلوات و بسم الله باز میکردیم و برای تک تک بچه ها تفأل میزدیم،به نیت آرزوهاشون
و این وسط،خیلیا به آرزوهاشون رسیدن
ولی ما هنوز منتظریم تا "بگذرد ایام هجران نیز هم" ما هم برسه...
#شهید_محمودرضا_بیضائی
راوی: دوست شهید
🌱|@abokosar313
یک سال بعد از شهادت آقا محمودرضا
یکی از همرزم های آقا محمودرضا میگفت:
«البارحه ائتالی محمود فی النام»
دیشب محمود اومد به خوابم...
«و رئیته یقره القرآن»
و دیدمش که داشت قرآن میخوند...
بغلش کردم، بغلم کرد...
بوسیدمش، من رو بوسید...
به من گفت: چون من رو نمیبینی
از من دوری نکن...
من کنارتم...
یادت میاد هنگام نبرد یادم کردی؟!
به چشم بههم زدنی اومدم پیشت و نجاتت دادم!!
«وقال لی اتذكر عندما مرضت فی البیت؟؟
انا كنت حاضر عندك، واقره الدعاءلك...»
و گفت: یادت میاد تو خونه مریض بودی؟
من پیشت بودم و برا شفات دعا میکردم...
«قلت لهواین انته الان؟»
بهش گفتم: الان کجایی؟!
«قال لی:
انامع اصحاب الحسین...»
گفتم: من به نیتت گوسفند قربونی کردم و دادم به فقرا!
خندید و گفت: آره... بهم رسید...
گفتم چرا میخندی؟
«قال لانی: لاحتاج الثواب قسمت الثواب لكم...»
گفت:
او به من گفت:
من به ثواب احتیاج ندارم، ثواب را برای شما قسمت کردم...
#شهید_محمودرضا_بیضائی
۱۰ روز تا وصال...
🌱|@abokosar313