#معرفی_کتاب
"دا"
نویسنده: سیده اعظم حسینی
روای: سیده زهرا حسینی
📚 برشی از کتاب:
از آن روز من توی جنتآباد بودم. مادرم اجازه نمیداد وارد غسالخانه بشوم یا قسمتی بروم که خیلی شلوغ باشد. من بیرون کنار اجساد میایستادم. اگر کسی میآمد جسدی را شناسایی میکرد ما روی تکه کاغذ اسم را مینوشتیم و روی جسد یا تکه باقیمانده از بدن میگذاشتیم. روی یک برگه دیگر مینوشتیم که فلان شخص از فلان خانواده یا آشنا به این اسم در این ساعت آمد و جسدش را شناسایی کرد. در این سه روز کارم این بود. در حالی که مادرم را میدیدم در یک حالت بهت و شوک قرار داشت. باور کردن و دیدن و از بین رفتن جوانانی که پرپر میشدند آسان نبود. با این حال مدیریت عجیبی داشت. به همه رسیدگی میکرد. به همه دلداری میداد. گاهی با صدای بلند صحبت میکرد: خانم چته؟ چرا گریه میکنی؟ الآن که وقت گریه نیست. فقط تو که نیستی. بلند شو، بلند شو.
خودم دیدم در حالی که تمام بدنش میلرزید . . .
#موسسه_ابرار
#کتاب_دا
#سیده_اعظم_حسینی
#سیده_زهرا_حسینی
💠 @abrar_313
#گزارش_تصویری
✍ کتاب را دیده بودم اما نویسندهاش نه، مشتاق دیدارش بودم. وقتی کتاب را میخواندم با تکتک واژههایش انس میگرفتم. حالا مقابل کسی نشسته بودم که ساعتها و سالها روایتهایی را که ثبت کرده بود به کتاب "دا" تبدیلش کرده. از خاطراتش پرسیدم از روایتهایی که مو به تنم سیخ کرده بود از گریه و خندههای راوی پرسیدم. از رنج و دردهایش، همهی اینها را در بیتفاوت و راکد نبودن راوی میدانست.
مجلسمان گل انداخته بود. بیشتر وقتی که خانم بستان هم حضور داشتند.
نمیدانم چه خاصیتیست همیشه وقتی خوش میگذرد لحظات را حس نمیکنم به خودمان که آمدیم الله اکبر اذان از لای پنجره فیروزهای موسسه نور انداخت و داخل مجلسمان پیچید. قامت بستیم به نماز جماعت. آغوش گرم سادات بود که اخرین نگاهمان را در هم گره داد. و قولهایی که بازهم به موسسه میآیند در گوشم زنگ میخورد.
پن: خانم بستان روای کتاب جدید خانم سیده اعظم حسینی است که در آینده چاپ میشود.
#موسسه_ابرار
#کافه_وفا
#کتاب_دا
#سیده_اعظم_حسینی
💠 @abrar_313