پاهایم قدرت همراهیام را ندارند. هرطور شده پلهها را دو تا یکی بالا میروم و خودم را به پنجره میرسانم. چندبار صفحات گوشی را عقب جلو میبرم تا بتوانم دوربین را پیدا کنم. پایین ساختمان رسیدهاند. بیهدف شلیک میکنند و هر جنبندهای را هدف میگیرند. یقۀ عماد، مؤذن مسجد روستا را میگیرند و سمت دیوار پرتش میکنند. عماد به دیوار تکیه میزند و در خودش جمع میشود، شاید میخواهد در پناه دیوار باشد! تمام تنم میلرزد. صدای بههم خوردن دندانهایم فضا را پر میکند. دستهایم سرد و کرخ شده است. سه نره غول ،عماد را محاصره میکنند و تفنگهایشان را سمتش نشانه میگیرند. آنکه جلوتر ایستاده با کف پوتینش مرتب به سر و تن عماد میکوبد. صدای خرد شدن استخوانهایم را میشنوم! صفیه جیغ میزند و گریه میکند. زبانم در دهانم سنگینی میکند. صدای یخ زدهام فریاد میشود تا دخترکم را ساکت کنم. مهاجم با قنداق تفنگ به پشت عماد میکوبد تا مجبورش کند دمر دراز بکشد.
_ یاالله ... رافضی نجس ... واق واق کن...
بگو واق.. واق...
مجبورش میکند چهار دست و پا راه برود و واق واق کند. نای ایستادن ندارم. گوشیم قبل از زانوهایم به زمین میافتد و دستانم سر صفیه را به آغوشم میکشند. اتاق پر از صدای نفس صفیه میشود. صدای رگبار تفنگهایشان در تکبیر و اللهاکبر گم میشود...
روسریام را در دهانم گلوله میکنم، شاید تمام آزادیام را در گلو خفه میکنم...
#فردای_براندازی
@Abuhossein