seh daghigheh ta ghiamat eide ghadir.pdf
2.15M
🔸عرض سلام و ادب خدمت همراهان گرامی
🔹نسخه ویرایش شده و رایگان کتاب سه دقیقه در قیامت به همراه نکات تازه مطرح شده توسط راوی عزیز این کتاب، به عنوان عیدانه غدیر منتشر گردید.
#فروشگاه_نشر_هادی
@nashrhadi_com
#معرفی_کتاب
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی 💌 #فرار_از_جهنم 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #نهم: تص
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #فرار_از_جهنم
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #دهم: کابوس های شبانه
بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم ... دستبند به دست، زنجیر شده به تخت ... هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم ... چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم ... تمام صورتم کبودی و ورم بود ... یه دستم شکسته بود ... به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن ... .
همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن ... اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم ... .
هنوز حالم خوب نبود ... سردرد و سرگیجه داشتم ... نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد ... سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد ... مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود ... .
برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم ... می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم ... بین زمین و هوا منو گرفت ... وسایلم رو گذاشت طبقه پایین ... شد پرستارم ... .
توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد ... توی سالن غذاخوری از همهمه ... با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم ... من حالم اصلا خوب نبود ... جسمی یا روحی ... بدتر از همه شب ها بود ...
سخت خوابم می برد ... تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد ... تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها ... فشار سرم می رفت بالا... حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه ... دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم ...
نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن ... چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود ... .
اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت ... همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود ... کنار گوشم تکرار می کرد ... اشکالی نداره ... آروم باش ... من کنارتم ... من کنارتم ...
اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود ...
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی 💌 #فرار_از_جهنم 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #دهم: کا
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #فرار_از_جهنم
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #یازدهم: کابوس های شبانه
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم ... همه جا ساکت بود ... حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد ... تا اون موقع قرآن ندیده بودم ... ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ ... جا خورد ... این اولین جمله من بهش بود ...
نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد ... .
موضوعش چیه؟ ... .
قرآنه ... .
بلند بخون ... .
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه ... .
مهم نیست. زیادی ساکته ... .
همه جا آروم بود اما نه توی سرم ... می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم ... شروع کرد به خوندن ... صدای قشنگی داشت ... حالت و سوز عجیبی توی صداش بود ... نمی فهمیدم چی می خونه ... خوبه یا بد ... شاید اصلا فحش می داد ... اما حس می کردم از درون خالی می شدم ... .
گریه ام گرفته بود ... بعد از یازده سال گریه می کردم ... بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم ... اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم ... تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در ... .
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی 💌 #فرار_از_جهنم 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #یازدهم:
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #فرار_از_جهنم
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #دوازدهم: من و حنیف
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ... حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد ... از خوشحالیش تعجب کردم ... به خاطر خوابیدن من خوشحال بود ... ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ ... نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود ... و این آغاز دوستی من و حنیف بود ... .
اون هر شب برای من قرآن می خوند ... از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم ... اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم ... توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد ...
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم ... خیلی زود قضاوت کرده بودم ... .
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت ... اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده ... حنیف هم با اون درگیر می شه ... .
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه ... اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش ... .
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده ... اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره ... و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه ...
🌱
#مباهله یعنی :
احتیاط!
دلت را به خدا بسپار ...
دستت را
از دست پنجتن(علیهمالسلام)
رها مکن !
وگرنه گُم میشوی !
#عید_مباهله_مبارک ❣
عشق نایاب.mp3
9.58M
🎉 #عیدغدیر_مبارک 🎊
🎶 نواهنگ ❤️ #عشق_نایاب ❤️
🎙 #سیدمحمدصادق_سجاد
✅ #پخش_برای_اولین_بار
عاشقان اهل بیت ع
🌹بِسْمِ رَبِّ الشُّـهَداءِ وَالصِّدیقین🌹
1⃣معرفی شهید باید دیروز انجام میشد با عذر خواهی با تاخیر ارسال شد
🍃عارف جان تک پسر و فرزند اول ما هستند و متولد ۲۴ مرداد ۱۳۷۱ بود.
شهید عارف کاید خورده از استان خوزستان مدافع حرم شهرستان دزفول روز یکشنبه ۲۸ آبان ۹۶ و سالروز شهادت حضرت علی بن الموسی الرضا (ع) در مقابله با تروریستهای تکفیری در شهر البوکمال استان دیرالزور سوریه به شهادت رسید.
4⃣
#خصوصیات✨
🍂پسر جوان، #پهلوان و #شجاع مدافع حرم من که از بچگی بسیار پرانرژی و پرپتانسیل بود البته من و عارف جان فاصله سنی زیادی با هم نداشتیم و به همین دلیل به نوعی با همدیگر دوست بودیم.
ویژگی خاص عارف از کودکی، #ادبش بود. پسرم از همان دوران خردسالی با اینکه خیلی پرانرژی و شلوغ بود، همیشه ا#دب داشت و من و پدر و خواهرش را با الفاظی همچون مامان جان، بابا جان، آبجی جون، صدا میکرد و این ادب را در هنگام رفتار با دوستان همسن و سالش هم رعایت میکرد.
عارف جان همیشه خوش پوش و مرتب و منظم و #آراسته بود و هیچکس فکرش را نمیکرد که این پسر تا این حد به خدا و ائمه اطهارش معتقد باشد که حاضر شود قدم در راه آنان بگذارد، اما پسرم همیشه به دنبال این بود که به سمت کمال برود. نمیگویم که پسرم از کودکی معصوم بود، چون هیچکس بی عیب و ایراد نیست، ولی همواره در تلاش بود که به پیشرفت و کمال برسد و توانست به این خواسته خود دست یابد.🍃
5⃣
🔹یادم میآید که هنوز دوره راهنماییش تمام نشده بود که شروع به سوال کردن در مورد دین اسلام و اینکه آیا اجباری در داشتن این دین وجود دارد؟ کرد
🔸و من در پاسخ گفتم که نه پسرم تو آزادی که هر دینی که میخواهی انتخاب کنی، اما باید انتخابت از روی منطق و با اطلاعات صحیح باشد و از آن به بعد عارف شروع به خواندن قرآن و تورات و انجیل کرد و به تحقیق در مورد ادیان مختلف پرداخت
♦️و بعد از مدتی به من گفت که به این نتیجه رسیدم که اسلام کاملترین دین است و میخواهم که مسلمان واقعی باشم، چون طبق تحقیقاتی که انجام دادم متوجه شدم مذهب تشیع، بهترین مذهب است...🍃
6⃣
☘عارف جان دانشجو بودند که به شهادت رسیدند، اما جدای از دانشگاه در دورههای آموزشی زیادی حضور پیدا میکردند و از کودکی در رشتههای ورزشی شنا، تیراندازی با تپانچه و کمان و رشتههای رزمی شرکت میکردند و تخصص اصلی ایشان در تیراندازی با تپانچه بود و دارای رتبههای برتری در مسابقات شهرستانی و استانی بودند.
7⃣
با خودم گفتم درست میگوید. دلایل زیبای عارف من را راضی کرد. ته قلبم راضی هستم که عارف در راه خدا جهاد کند. از زمانی که پسرم به دنیا آمد رضایت قلبی من این بود که عارف، فردی بزرگ و جهادگر در راه خدا باشد. وقتی دیدم خودش هم با شناخت انتخاب کرده قلبا خوشحال شدم و گفتم به او لبخند زدم و موافقتم را اعلام کردم.
البته پدر عارف کاملا رضایت داشت به این سفر حتی خودش مشوق عارف بود و به او روحیه میداد که به جنگ با داعشیان برود. پدر عارف جان جزو شاگردان ممتاز حضرت علی (ع) بودند و همیشه دعا میکنم که ایشان هم نشین با حضرت علی(ع) باشند، چون تمام تلاشش در زندگی این بود که مکتب علی (ع) پیاده شود و به هیچ عنوان کاری نمیکرد که موجب ناراحتی کسی شود این را همه میگویند...🍃
8⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌رجزخوانی شهید مدافع حرم "عارف کاید خورده" در حضور سردار سلیمانی
🔟