eitaa logo
مسابقات ادبی هنری
21 دنبال‌کننده
11 عکس
12 ویدیو
0 فایل
ادمین 09120696514 https://eitaa.com/M_fazel_azimi
مشاهده در ایتا
دانلود
«بسمه تعالی» اولین چیزی که یادم می آید، گنبدی طلایی بود که در دل شب می درخشید. به همراه ماه عسلی کنارش قاب فراموش نشدنی ای را به تصویر کشیده بودند. قابی که طوری به دلم نشست که می خواستم فقط بنشینم و نگاه کنم. قاب قمر بنی هاشم. از میان نخلستان خارج شدم و فقط و فقط گنبدی چشمانم را گرفت. انگار در قلبم چیزی گیر کرده بود. تا گنبد را دیدم بغضم مانند دلم گرفت. همین طور که به گنبد خیره بودم، نزدیک و نزدیک تر می شدم. حرم هیچ صحنی نداشت. فقط قسمت اطراف ضریح را دیدم. وارد شدم... عده ی زیادی دور ضریح بودند. فقط دوست داشتم بشینم گوشه ای دخیل ببندم. خیلی طولی نکشید که ناگهان اطراف ضریح نسبتا خالی شد! فقط چهار، پنج نفر آن اطراف بودند. تعجب کرده بودم. فرصت خیلی خوبی برای استفاده بود. به سمت ضریح رفتم. ولی جلوتر که رفتم دیدم خبری از ضریح نیست، بلکه قبر داخل ضریح بود. بدون هیچ حفاظی. قبری برجسته که حدود چهار، پنج وجب از سطح زمین بالاتر آمده بود. بالا آمده. همه چیز خیلی غیر عادی بود. چرا ضریحی نیست؟ چرا مردم رفتند؟ فقط چندین بچه با پلاستیک هایی پر از شکلات گوشه ای نشتته بودند. اشک از چشمانم جاری شد و به سمت قبر مطهر رفتم. خیلی نزدیک شدم. یک خادم کنار قبر بود. برای تبرک دستم را روی قبر کشیدم. خادم رو به من با زبان عراقی چیزی گفت. فقط فهمیدم که نباید دست بزنم و باید عقب تر بایستم. فهمیدم به خاطر ویروسی است که آمده. رفتن ناگهانی مردم هم به همین خاطر بوده. رفتم عقب. گوشه ای روبه روی قبر نشستم و بلند بلند زدم زیر گریه. گریه به حال خودم که درد این غربت ناگهانی حرم دوبرابرش کرده بود. خیلی حالم بد بود و فقط گریه می کردم. دو پسر بچه با چشمانی اشک آلود و غمناک به سمتم آمدند. یکی از آنها یک دانه شکلات به من تعارف کرد. شکلات را از دستش گرفتم. اشکش را پاک کردم. به آنها گفتم: شما چرا گریه می کنید؟ یکی از آنها گفت: هیچکس پیش قبر نمونده. خیلی تنها شده. به او گفتم: ایشان هیچ وقت تنها نیست. میدونی چیه؟ تو نباید گریه کنی. عمو به گریه ی بچه ها حساسه. با این حرف گریه خودم بیشتر شد. پسر بچه ی دیگر گفت: تو چرا گریه می کنی؟ با بغض گفتم: من دلم خیلی گرفته. چند وقته که در حسرت یه زیارت مونده بودم. بهترین زیارتم هم همین گریه هاس. اصلا نوع حرف زدن خودم هم دست خودم نبود... از خواب بیدار شدم. به خودم آمدم. تا حالا هیچ خوابی انقدر برایم دل چسب نبوده. حس و حال عجیب و غیر قابل درکی داشتم. دلم برای حرم عمو خیلی تنگ شده بود. شاید یک زیارت کامل کرده بودم. اینم تو این اوضاع که زیارت حضرت معصمه هم نمی شد بروم. وای که چه خوابی بود...
شعر زیبا از آقا عبدالله محمدی نجات👇👇👇 السلام علیک یا بانو
کرونا آمد و قرنطینه خبر حذف صفر نقدینه قدر وصل تو را ندانستیم غم هجرت نشسته در سینه السلام علیک یا بانو منم و بیت های دیرینه شکل صبرت چه خوب زینبی است کم ندارد غریبی ا ز پینه جام هجرت درون هر قفسست داده روحی به قلب گنجینه بنوا با کرم دل ما را بزدا از درونمان کینه دستمان راگرفته ای عمری ول نکن دستمان در آدینه دل من بند کنج ایوان است با همان عشق و با طمانینه خاطراتم ورق ورق پر شد بر در گیت صحن آیینه
شعر از آقای افشار👇👇👇
در سحر گاه به دیدار تو بیدار شدم «من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم» گوشه چشمی ز تو آسایش من ریخت به هم «چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم» بر درت معتکفم،راه به جایی نبرم «که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم» عطش عشق تو آتش زده بر دل طوری «که به جان آمدم و شهره باز شدم» نفست گرم که یک جمله تو طوفان کرد «از دم رند می آلوده مدد کار شدم» تازه شد داغ ،که فهمیدم همه رویا بود «من که با دست بت بتکده بیدار شدم»