🔅 #پندانه
✍ برگ عیشی به گور خویش فرست
دگران نفرستند تو پیش بفرست
🔹مرد فقیری به شهری وارد شد. هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود.
🔸پشت در نشست و منتظر شد. ساعتی بعد در را باز کردند. تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دستبسته به کاخ پادشاهی بردند.
🔹هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم؟ جوابی نشنید.
🔸در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظیم و اکرام او برخاستند و پوزش طلبیدند.
🔹چون علت ماجرا را پرسید! گفتند:
هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را اینگونه انتخاب میکنیم.»
🔸پادشاه کنونی که مرد فقیر بود با خود اندیشید که داستان پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟
🔹طرح رفاقت با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت:
در روزهای آخر سال، پادشاه را با کشتی به جزیرهای دوردست میبرند که آنجا نه آبادانیست و نه ساکنی دارد و آنجا رهایش میکنند. بعد همگی بر میگردند و شاهی دیگر را انتخاب میکنند.
🔸محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز داستان زندگیاش دگرگون شد.
🔹به کمک آن مرد، بهصورت پنهانی غلامان و کنیزانی خرید و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آنجا را آباد کنند. کاخها و باغها ساخت.
🔸هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین او را به دنیا و تاجوتخت کاری نیست.
🔹چون سال تمام شد روزی وزیران به او گفتند:
امروز رسمی است که باید برای صید به دریا برویم.
🔸مرد داستان را فهمید، آماده شد و با شوق به کشتی نشست، او را به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند.
🔹غلامان در آن جزیره او را یافتند و با عزت به سلطنتی دیگر بردند.
💢 امروز که فرصت ساختن دنیای دیگر و آخرتمان را داریم، تلاش کنیم و فردای زندگی خود را بهشتی بسازیم.
« روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس»
💻 @Adinehpardis_ir
🔅#پندانه
✍️ آنچه خدا به تو داده، مقدمه خواسته توست...
🔹شخصی از خدا دو چیز خواست: یک گل و یک پروانه.
🔸اما چیزی که به دست آورد یک کاکتوس و یک کرم بود.
🔹غمگین شد. با خود اندیشید شاید خداوند من را دوست ندارد و به من توجهی ندارد.
🔸چند روز گذشت. از آن کاکتوس پر از خار، گلی زیبا رویید و آن کرم تبدیل به پروانهای زیبا شد.
💢 اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید، به او اعتماد کنید. شاید آنچه خدا به شما داده، مقدمه خواسته شما باشد. خارهای امروز گلهای فردایند.
«روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس»
💻 @Adinehpardis_ir
🔅#پندانه
✍ الهی ما را جز به خودت محتاج دیگران نکن
🔹ﻋﺎﺭﻓﯽ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ، ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ و ﺩﯾﺪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ایستاد و تماشا کرد.
🔸ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ.
▪️ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ:
ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭو ﺑﺎﺯ ﮐﻦ!
▫️ﻣﺎﺩﺭ:
ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ!
▪️ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟!
▫️ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧوﻧﻪ، ﺑﺎ ﻟﺒﺎسای ﮐﺜﯿﻒ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ،
ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ.
▪️ﺩﺭو ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، شبه ﻣﺎﺩﺭ.
🔹ﻫﺮ ﭼه ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ، ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ. عارف ﭘﯿﺶ رفت و ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩ:
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭو ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ. ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ.
🔸ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.
🔹عارف گفت:
ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭو چرا ﺭﺍﻩ نمیدی؟
🔸مادر ﮔﻔﺖ:
ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ! ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎد خوﻧﻪ.
🔹عارف ﺑﻪ ﺑﭽﻪ گفت:
ﻗﻮﻝ میدی ﺩﻳﮕﻪ شبا ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎی خوﻧﻪ و ﻟﺒﺎستو ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟
🔸بچه ﮔﻔﺖ:
بله.
🔹عارف گفت:
ﺑﺮﻭ ﺧوﻧﻪ.
🔸ﺻﺒﺢ ﮐﻪ عارف ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪ و ﺩﯾﺪ ﺩﺭِ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ. ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ!
🔹ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ.
🔸ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﻢ ﺧوﻧﻪتوﻥ؟
🔹ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ:
ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ نمیده، ﺧﻮﺩﻡ ﺭو ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ میده!
🔸ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ:
ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎم ﺧوﻧﻪتوﻥ؟
🔹ﮔﻔﺖ:
ﻧﻪ! ﻧﮑﻨﻪ میخوای ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻨﻮ ﺑﮑﺸﻪ؟!
🔸ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺑﭽﻪ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ به ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ نبرد! ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪشان.
🔹ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ. چهکار ﮐﻨﺪ؟ ﺭﺍه دیگری ﻧﺪﺍﺭد! ﻫﺮ چه ﺩﺭ ﺯﺩ، ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ!
ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ.
🔸ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻی ﭘﺸﺖﺑﺎﻡ و ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ! ﺑﭽﻪ هم ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ میکند. ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ، ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ!
🔹ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭستش ﺩﺍﺭد! چهکارش کند ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ نمیشود.
🔸ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ، ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﮔﺬﺍشت و ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪﺯﺩن!
🔹ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ. ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ و ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ. ﺧﺎﮎ ﻭ گل ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ.
▪️وقتی ﺑﭽﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ، ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎﺩﺭ؟
▫️ﺟﺎنم.
▪️ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﭼﯿﺰﯼ ﺭو ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
▫️ﭼﯽ ﺭو ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟!
▪️مادرجان، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ اوﻣﺪﻡ خوﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ، ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ، ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ، ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭو بهروم ﻧﺒﻨﺪ!
▫️ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ خوﻧﻪ؛ خوﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ!
🔹خدایا، ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺎ نبند؛ وقتی ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ، ﭘﺎﮎ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎکﺑﺎﺯﯼ!
🔸ﺍﻟﻬﯽ ﻓﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺟﺰ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ.
🔹ﺍﻟﻬﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ! ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ!
«روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس»
💻@Adinehpardis_ir
🔅#پندانه
✍ تا زندهای از مالت به دیگران ببخش
🔹پیرمردی رو به موت سؤال کرد:
فرزندانم به من رسیدگی نمیکنند و مرا رها کردهاند، من هم میخواهم وصیت کنم بعد از مرگم یکسوم مالم را به فقرا بدهند.
🔸گفتم:
با این کار نزد خدا هیچ اجری نمیبری، چون برای رضای خدا چنین کاری نکردهای و برای رضای نفس خودت کردهای که تو را آرام کند، تا با این کار از بیمهری فرزندانت انتقام گرفته باشی.
🔹اگر برای رضای خداست و میتوانی انجام بدهی که بسیار بعید میدانم توفیقش را داشته باشی، خانهات را بفروش و در حیاتت به نیازمندان بده، و در این واپسین سالهای عمر در مستأجری زندگی کن.
🔸مستأجری که نقل مکان به خانه آخرتش بسیار نزدیک است.
«روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس»
💻 @Adinehpardis_ir
🔆 #پندانه
✍ طمع، عزت را از انسان میگیرد.
🔹عارف معروفی به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند.
🔸کودکان در آن مسجد درس میخواندند و وقت نانخوردن كودكان بود.
🔹دو كودک نزدیک عارف نشسته بودند. یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
🔸در زنبیل پسر ثروتمند پارهای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک. پسر فقیر از او حلوا خواست.
🔹آن كودک گفت:
اگر خواهی كه پارهای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن.
🔸آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پارهای حلوا بدو داد.
🔹بار دیگر بانگ میكرد و پارهای دیگر میگرفت. همچنین بانگ میكرد و حلوا میگرفت.
🔸عارف در آنان مینگریست و میگریست.
🔹كسی از او پرسید:
ای شیخ! تو را چه رسیده كه گریان شدهای؟
🔸عارف گفت:
نگاه كنید كه طمعكاری به مردم چه رسانَد. اگر آن كودک بدان نان تهی قناعت میكرد و طمع از حلوای او برمیداشت، سگ همچون خویشتنی نمیشد.
«روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس»
💻 @Adinehpardis_ir
🔅#پندانه
✍️ بالاترین حاجت در کهنسالی چیست؟
🔹عالمی در مجلسی از جمعیت سؤال کرد:
بالاترین حاجت شما در دنیا چیست؟
🔸جوانی گفت:
بالاترین حاجت من ازدواج است.
🔹میانسالی گفت:
بالاترین حاجت من ثروتی است که آرامشم دهد.
🔸پیر فرتوتی بر دیوار مجلس تکیه داده بود. عالم از او جواب سوال را پرسید.
🔹پیر گفت:
تمام این حاجات را من عمری بهدنبالش بودم و کموبیش به آن رسیدم.
🔸بدانیم در پیری که بیماری و ضعف و ناتوانی و تحقیر چون شما را فراگیرد که نتوانید از اندوخته خود بهره ببرید، بالاترین حاجت بنیآدم، حاجتش به مرگ است.
🔹کاش من در سن شما این بزرگترین حاجت خود را فراموش نکرده بودم و به آخرت خود که بزرگترین حاجت اکنون من است، توشهای برمیگرفتم.
🔸پس بزرگترین حاجت انسان، حاجت او به مرگ است و چه بسیار پیرانی که در سن پیری نهتنها لذتی از زندگی نمیبرند بلکه همیشه از زندگیکردن در عذاب هستند و مرگ بزرگترین حاجت آنها برای رهاشدن از این سختیهای زندگی است.
🔹و اگر مرگ را حق تعالی بهایی برای خریدش از سوی این پیران قرار میداد، تردید نکنید هرآنچه جمع کرده بودند، حاضر به معاملهاش با مرگشان از سوی خداوند میشدند.
«روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس»
💻 @Adinehpardis_ir
🔅#پندانه
✍ حکایت دنیای پَست
🔹قطره عسلی بر زمین افتاد. مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه عسل برایش اعجابانگیز بود، پس برگشت و جرعهای دیگر نوشید.
🔸باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمیکند و مزه واقعی را نمیدهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد.
🔹مورچه در عسل غوطهور شد و لذت میبرد، اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود. پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت. در این حال ماند تا آنکه مُرد.
🔸دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات مییابد و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود.
🔹این است حکایت دنیای ما.
🔸چه زیبا مولای متقیان این دنیا را ناچیزتر از آب بینی بز و استخوان خوک در دست جذامی نام نهاد.
« روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس»
💻 @Adinehpardis_ir
🔅#پندانه
✍ شباهت دل با آب
🔹در حیرتم از خلقت آب؛
🔺اگر با درخت همنشین شود، آن را شکوفا میکند.
🔺اگر با آتش تماس بگیرد، آن را خاموش میکند.
🔺اگر با ناپاکیها برخورد کند، آن را تمیز میکند.
🔺اگر با آرد همآغوش شود، آن را آماده طبخ میکند.
🔺اگر با خورشید متفق شود، رنگینکمان ایجاد میشود.
🔸ولی اگر تنها بماند، رفتهرفته گنداب میگردد.
🔹دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تاثیرپذیر است و در تنهایی مرده و گرفته است.
🔸باهمبودنهایمان را قدر بدانیم.
«روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس»
💻 @Adinehpardis_ir
🔅#پندانه
✍ امان از کسی که ببیند ولی دیده نشود
🔹گوسفندی ذبح کرده بودیم که برای سلاخی آن را به خانه آوردیم. ساعتی نکشید مگسها دور او جمع شدند.
🔸برای من یک نکته بسیارعجیب بود؛ مگسهایی سیاه با بالهایی رنگی دیدم که مثل رنگینکمان نور داشتند.
🔹واقعاً در حیرت شدم این مگسها چرا ساعتی قبل نبودند؟ آنان بیتردید همان لحظه خلق نشده بودند، بلکه همین حوالی ما زندگی میکردند.
🔸یک تکه از گوشت زائد را بر زمین روی آسفالت گذاشتم. ساعتی بعد دیدم مورچههایی بسیارریز دورش جمع شدند.
🔹فهمیدم آنها هم همنشین ما بودند ولی من نمیشناختمشان.
💢 در پیرامون ما نیز خیلیها زندگی میکنند که آنان را نمیبینیم ولی آنان ما را میبینند و امان از کسی که ببیند ولی دیده نشود.
🔺اگر در زندگی ثروتی به ما رو کرد همین مگسهای رنگی بینامونشان سریع سروکلهشان برای خوردن پیدا میشود.
🔺پس باید مراقب این مگسها باشیم.
«روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس»
💻@Adinehpardis_ir
🔅#پندانه
✍️ عیبجویی نکنیم
🔹وقتی آن کس که دوستش داریم بیمار میشود، میگوییم امتحان الهی است.
🔸و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم بیمار میشود، میگوییم عقوبت الهی است.
🔹وقتی آن کس که دوستش داریم دچار مصیبتی میشود، میگوییم از بس که خوب بود.
🔸و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم به مصیبتی دچار میشود میگوییم از بس که ظالم بود.
🔹مراقب باشیم، قضا و قدر الهی را آن طور که پسندمان هست، تقسیم نکنیم!
🔸همه ما حامل عیوب زیادی هستیم و اگر لباسی از سوی خدا که نامش سِتْر (پوشش) است نبود، گردنهای ما از شدت خجالت خم میشد.
🔹پس عیبجویی نکنیم در حالی که عیوب زیادی چون خون در رگها و وجودمان جاریست.
«روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس»
💻@adinehpardis_ir
🔅 #پندانه
✍ کور خود و بینای مردم
🔹روزی از روزهای بهاری باران بهشدت در حال باریدن بود. خب در این حالت هرکسی دوست دارد، زودتر خود را به جایی برساند که کمتر خیس شود.
🔸رندی از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او میدوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.
🔹رند پنجره را باز کرد و فریاد زد:
آهای همسایه! چیکار میکنی؟ خجالت نمیکشی از رحمت خدا فرار میکنی؟
🔸مرد همسایه وقتی این حرف رند را شنید، دست از دویدن کشید و آرامآرام بهسمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آبکشیده شده بود.
🔹چند روز گذشت. این بار رند خود در میانه باران گرفتار شد.
🔸بهسرعت در حال دویدن بهسوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
آهای! خجالت نمیکشی از رحمت خدا فرار میکنی!؟ چند روز قبل را یادت هست به من میگفتی چرا از رحمت خدا فرار میکنی؟ حال خودت همان کار را میکنی؟
🔹رند در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر میدوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.
🔸هستند کسانی که از زمین و زمان ایراد میگیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیه ذکر میکنند.
«روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس»
💻@Adinehpardis_ir
🔅#پندانه
✍ اعمال انسان بر چهرهاش اثر میگذارد...
🔹حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که بهعنوان آثار هنری زمانش باقی بماند.
🔸نقاش به جستوجو پرداخت که چه بکشد که نماد فرشته باشد. چون فرشتهای برایش قابل رویت نبود کودکی خوشچهره و معصوم را پیدا نمود.
🔹روزهای بسیاری آن کودک را کنارش مینشاند و تصویر او را میکشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند.
🔸حال نوبت به کشیدن تصویر شیطان رسید، نقاش به جاهای بسیاری میرفت تا کسی را پیدا کند که نماد چهره شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمییافت چون همه بندگان خدا بودند، هرچند اشتباهی کردہ بودند.
🔹سالها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد.
🔸پس از چهل سال که حاکم احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است، به نقاش گفت هر طور شده این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود.
🔹نقاش بار دیگر به جستوجو پرداخت تا مجرمی زشتچهره با موهایی درهمریخته را در گوشهای از خرابات شهر یافت.
🔸از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیاش را بهعنوان شیطان رسم کند. او هم قبول نمود.
🔹چند روز مشغول رسم نقاشی شد تا اینکه روزی متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم میچکد.
🔸از او علت را پرسید. مجرم گفت:
شما قبلا هم از چهره من نقاشی کشیدهاید. من همان بچه معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی. امروز اعمالم مرا به شیطان تبدیل نموده است.
«روابط عمومی دفتر امام جمعه شهرستان پردیس»
💻 @Adinehpardis_ir