eitaa logo
عدلیه_یزد
2.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
490 ویدیو
1 فایل
اطلاع رسانی سریع، آموزش های ساده عمومی و حقوقی و ارزیابی بازخوردهای مردمی هدف اصلی ایجاد این صفحه است.
مشاهده در ایتا
دانلود
📌از قضا، گذرمان به دادگستری افتاد و از کنارش گذشتیم. راننده با سر اشاره کرد به دادگستری و نُچ نُچی انداخت: « یعنی خدا نکنه سر و کار مردم به اینجا بیفته. اینا هرکاری خواسته باشن سر ملت می آرن. چنان جون و پول مردم رو بالا می کشن که بیا و ببین!» گفتم: «مگه رئیس و مدیر نداره؟ خب، برو حرفاتو منتقل کن.» نفسش را با صدا بیرون داد: «اینجا هم مثل بقیه جاها. ول معطلی داداش!» پرسیدم:« مگه رئیسش رو می شناسی؟» نیشخندکنان گفت:«می گن اسمش بهشتیه.» ذره ای سرچرخاند سمتم: -این رو بدون، صد در صد با شهید بهشتی نسبت فامیلی داره، وگرنه رئیسش نمی کردن. از داستان جهنم مفتی 📖 برگرفته از کتاب جان به لب( مجموعه 35 داستان براساس خاطرت قضات دادگستری) ✒️نویسنده: مظفر سالاری-سعید زارع بیدکی 📕 نشر معارف 🔴 به همت دادگستری کل استان یزد # عدلیه_یزد
📌از قضا، گذرمان به دادگستری افتاد و از کنارش گذشتیم. راننده با سر اشاره کرد به دادگستری و نُچ نُچی انداخت: « یعنی خدا نکنه سر و کار مردم به اینجا بیفته. اینا هرکاری خواسته باشن سر ملت می آرن. چنان جون و پول مردم رو بالا می کشن که بیا و ببین!» گفتم: «مگه رئیس و مدیر نداره؟ خب، برو حرفاتو منتقل کن.» نفسش را با صدا بیرون داد: «اینجا هم مثل بقیه جاها. ول معطلی داداش!» پرسیدم:« مگه رئیسش رو می شناسی؟» نیشخندکنان گفت:«می گن اسمش بهشتیه.» ذره ای سرچرخاند سمتم: -این رو بدون، صد در صد با شهید بهشتی نسبت فامیلی داره، وگرنه رئیسش نمی کردن. از داستان جهنم مفتی 📖 برگرفته از کتاب جان به لب( مجموعه 35 داستان براساس خاطرت قضات دادگستری) ✒️نویسنده: مظفر سالاری-سعید زارع بیدکی 📕 نشر معارف 🔴 به همت دادگستری کل استان یزد # عدلیه_یزد
📌نگاهی انداختم به سند ازدواج و سایر موارد مهریه. موقع بررسی این پرونده، حتی به مخیله ام نمی آمد کسی این چیزها را برای مهریه بنویسد. از زوجه پرسیدم: «سکه ها کم بودن؟ اینا دیگه چی ان؟» زن با دبدبه ای خاص، نگاهش را برگرداند سمت پدرش. پدر زوجه روی صندلی اندکی جابه جا شد و گلویی صاف کرد. از تسبیحی که می گرداند و محاسنی که جا گذاشته بود، می خورد مذهبی و مقید باشد. -خدمت شریفتون عرض کنم که مهریه و صداق فقط به پول و مادیات که نیست. حقیر با آوردن این موارد،‌ خواستم بار معنوی این پیوند را بیشتر کرده باشم. از داستان مهریه عجیب 📖 برگرفته از کتاب جان به لب( مجموعه 35 داستان براساس خاطرت قضات دادگستری) ✒️نویسنده: مظفر سالاری-سعید زارع بیدکی 📕 نشر معارف 🔴 به همت دادگستری کل استان یزد # عدلیه_یزد
📌آخرین بار یه خانمی بهش زنگ زد و گفت بره یه جایی نمی‌دونم کجا. چند وقتی بود که اوستا تیپ‌های مشتی می‌زد و می اومد سر کار. لابلای کار، یه ساعتی می‌رفت بیرون و برمی‌گشت. حتمنی با همین خانمه می‌رفت. آخه پشت تلفن، بدجور به هم دل می‌دادن و قلوه می‌گرفتن. اینو از حرفای یواشکی اوستا فهمیدم. به هم زنگ می‌زدن و تِرتِر می‌گفتن و می‌خندیدن. هر چی هم اوستا منو می‌فرستاد پی نخود سیاه یا می‌رفت بیرون حرف می‌زد، کارشون این‌قدر ضایع بود که منِ هالو هم می‌فهمیدم. بعد از کلیدها، به‌دردبخورترین سرنخ همین بود. از داستان سوخته هوس 📖 برگرفته از کتاب جان به لب( مجموعه 35 داستان براساس خاطرت قضات دادگستری) ✒️نویسنده: مظفر سالاری-سعید زارع بیدکی 📕 نشر معارف 🔴 به همت دادگستری کل استان یزد # عدلیه_یزد
📌«متوجه نمی‌شم. با این توضیحات، چی شد که بهم کمک کردین؟» مرد، همان‌طور که برای گرم شدن دستانش، آنها را به هم می‌مالید، گفت:« وقتی حکمم را صادر کردین، پیشم اومدین و با ناراحتی گفتین که چون خودت اعتراف کردی، چاره‌ای نداشتم که حکم محکومیت رو صادر کنم. توضیح دادین که این حکم قابل تخفیف نیست و ناچار باید ۸۰ ضربه شلاق رو تحمل کنی. اما قرار شد به مأمور اجرا سفارش کنین تا طوری حکم رو اجرا کنه که کمتر اذیت بشم. همین‌طورم شد. خودتونم با دادستان اومدین و شاهد اجرای حکم شدین.» از داستان شلاق_و_شیلنگ 📖 برگرفته از کتاب جان به لب( مجموعه 35 داستان براساس خاطرت قضات دادگستری) ✒️نویسنده: مظفر سالاری-سعید زارع بیدکی 📕 نشر معارف 🔴 به همت دادگستری کل استان یزد # عدلیه_یزد
📌نوبت رسید به دفاع مادر: «این مرتیکه چشم نداره ببینه من روی پای خودم وایسادم. فکر می‌کنه چون وضع مالیش خوبه، می‌تونه بچه رو از چنگم در بیاره. جناب قاضی، من برای رفاه بچه م از کله سحر می‌زنم بیرون تا کار کنم و منت کسی رو نکشم.» مکثی کرد و چهره در هم کشید و با دست به شوهر سابقش اشاره کرد: «حالا ایشون اومده و می‌گه دخترم قیلون کش حرفه‌ای شده. خب، معلومه! اگه اون این حرفا رو نزنه، پس کی بزنه؟ دخترم پیشم میمونه و خودم بلدم به خوبی ازش نگهداری کنم. » ... از داستان دختر طلاق 📖 برگرفته از کتاب جان به لب( مجموعه 35 داستان براساس خاطرت قضات دادگستری) ✒️نویسنده: مظفر سالاری-سعید زارع بیدکی 📕 نشر معارف 🔴 به همت دادگستری کل استان یزد # عدلیه_یزد
📌«خب، اینایی که گفتم موارد صدور حکم تبعید بود. در مورد روحانی موردنظر، گزارشایی مربوط به تحریکات مردم علیه امنیت، اخلال در نظم، قاچاق یا سایر مواردی که توضیح دادم دارین؟ اگر سند یا گزارشی دارین، با ذکر منبع و منشأ، اعلام کنین.» چهره‌های درهم کشیده و نگاه‌های سنگین و پر از شماتت همه روی من متمرکز شده بودند. بو برده بودند که قصد دست به یکی کردن با آنها برای صدور رای تبعید را ندارم.» ... از داستان جلسه ای برای تبعید 📖 برگرفته از کتاب جان به لب( مجموعه 35 داستان براساس خاطرت قضات دادگستری) ✒️نویسنده: مظفر سالاری-سعید زارع بیدکی 📕 نشر معارف 🔴 به همت دادگستری کل استان یزد # عدلیه_یزد
📌«طبق معمول، گوشه ی دنجی از راهرو دادگستری را گیر آورده بود و به قول خودش، مشق می‌نوشت. بدون اینکه توجهی به خیسی لباس و شلوارش بکند، دست از نوشتن برداشت. شبیه آدمی که توی فکر عمیقی باشد، با بی‌تفاوتی نگاهم کرد و دوباره چشم دوخت به کاغذهایش: -آقای نوروززاده، عنوانش رو بذارم «پرتاب جسارت»، خوبه؟ اگر هم میبینین سنگینه، می‌تونم بذارم«جایگاه خطرناک متهم». سال ۱۳۴۵، توی دادگاه تهران، به عنوان کارآموز قضایی مشغول خدمت بودم.».. از داستان به وقت قرائت حکم 📖 برگرفته از کتاب جان به لب( مجموعه 35 داستان براساس خاطرت قضات دادگستری) ✒️نویسنده: مظفر سالاری-سعید زارع بیدکی 📕 نشر معارف 🔴 به همت دادگستری کل استان یزد # عدلیه_یزد
📌سیدمحمود از پشت افتاده بود روی زمین؛ بدون هیچ حرکتی. صورتش به سمت من کج شده بود؛ پر بود از خون. دویدم سمتش. قلبم لگد می‌زد به قفسه سینه. جان کندم تا رسیدن به او. مادرش تازه فهمیده بود و جیغ کشان می‌دوید. گردن کشیدم داخل اتاق. شیشه‌های در پر بود از شتک‌های خون .دست محافظ هنوز به اسلحه بود. به حالت لحظه شلیک، همان‌طور نیم خیز و دست به اسلحه منجمد شده بود ... از داستان شلیک_ناخواسته 📖 برگرفته از کتاب جان به لب( مجموعه 35 داستان براساس خاطرت قضات دادگستری) ✒️نویسنده: مظفر سالاری-سعید زارع بیدکی 📕 نشر معارف 🔴 به همت دادگستری کل استان یزد # عدلیه_یزد
📌متهم از نظر سن و سال، جای پدر بزرگم بود. برای همین سعی داشتم سؤالاتم را با محترمانه ترین شکل ممکن، بپرسم: - پدر جان، شکایتی از شما صورت گرفته. اجازه می‌دین تفهیم اتهام کنم؟ پیرمرد لبخند خسته‌ای زد : - باکیش نی. بعداً متوجه شدم «باکیش نی» طبق لهجه یزدی چند معنا دارد که در این عبارت یعنی «مسئله‌ای نیست، بفرمایید». متهم این جمله را آن‌قدر سریع تلفظ کرده بود که من «باکِش نی » متوجه شده بودم. به خیال خودم، یعنی با کش نیست. با خودم گفتم: «خدایا، نبودن باک بنزین چه ربطی به سؤالم یا اصلاً چه ربطی به این پرونده داره؟» ... از داستان معمای_راچینه 📖 برگرفته از کتاب جان به لب( مجموعه 35 داستان براساس خاطرت قضات دادگستری) ✒️نویسنده: مظفر سالاری-سعید زارع بیدکی 📕 نشر معارف 🔴 به همت دادگستری کل استان یزد # عدلیه_یزد
📌«خب، اینایی که گفتم موارد صدور حکم تبعید بود. در مورد روحانی موردنظر، گزارشایی مربوط به تحریکات مردم علیه امنیت، اخلال در نظم، قاچاق یا سایر مواردی که توضیح دادم دارین؟ اگر سند یا گزارشی دارین، با ذکر منبع و منشأ، اعلام کنین.» چهره‌های درهم کشیده و نگاه‌های سنگین و پر از شماتت همه روی من متمرکز شده بودند. بو برده بودند که قصد دست به یکی کردن با آنها برای صدور رای تبعید را ندارم... از داستان جلسه ای برای تبعید 📖 برگرفته از کتاب جان به لب( مجموعه 35 داستان براساس خاطرت قضات دادگستری) ✒️نویسنده: مظفر سالاری-سعید زارع بیدکی 📕 نشر معارف 🔴 به همت دادگستری کل استان یزد # عدلیه_یزد
📌«طبق معمول، گوشه ی دنجی از راهرو دادگستری را گیر آورده بود و به قول خودش، مشق می‌نوشت. بدون اینکه توجهی به خیسی لباس و شلوارش بکند، دست از نوشتن برداشت. شبیه آدمی که توی فکر عمیقی باشد، با بی‌تفاوتی نگاهم کرد و دوباره چشم دوخت به کاغذهایش: -آقای نوروززاده، عنوانش رو بذارم «پرتاب جسارت»، خوبه؟ اگر هم میبینین سنگینه، می‌تونم بذارم «جایگاه خطرناک متهم». سال ۱۳۴۵، توی دادگاه تهران، به عنوان کارآموز قضایی مشغول خدمت بودم... از داستان به وقت قرائت حکم 📖 برگرفته از کتاب جان به لب( مجموعه 35 داستان براساس خاطرت قضات دادگستری) ✒️نویسنده: مظفر سالاری-سعید زارع بیدکی 📕 نشر معارف 🔴 به همت دادگستری کل استان یزد # عدلیه_یزد