•ا﴿﷽﴾ا•
#یکروزازخواببیدارشدم✨
#قسمتبیستودوم
تو چشماش هنوز تردید رو میشد دید!
سری تکون داد و به چهرم دقیق شد...✔️
ادامه داد : خب حاج بابا همراه با نذری که کرده بود قول داده بود که پسرش در راه امام زمان بزرگ کنه... پسرش بشه یکی از سربازان امام زمان (عج)🌸🕊"
و خب بعد اون اتفاقاتی که افتاده بود و تو راهتو از حاج بابا جدا کرده بودی، بابا خیلی ناراحت بود..البته این رو ما به تازگی فهمیدیم...!
در واقع علت اصلی ناراحتیش که عملی نشدن عهدش بود رو تازه فهمیدیم! اونم میشه گفت یجورایی اتفاقی..🍁
...
حالا بیخیال این حرفا...میدونی محمد مهدی شاید خودت حتی خبر نداشته باشی اما بابا تو این چند سال خیلی تلاش کرده تا دوباره با خدا آشتی کنی و برگردی به راه درست خودت...🙂"
چه مستقیم، چه غیرمستقیم...!🌼
شاید اگه گاهی اوقات چیزی نمیگفت به خاطر این بوده که مطمئن بود یه زمانی مثل امروز خودت بالاخره برمیگردی...❗️
بیدار میشی از خواب کوتاه اما عمیقی که توش فرو رفته بودی...! 🍃🚶🏻♂
محمد مهدی من واقعا از این حالی که الان داری، از این سوالایی که الان پرسیدی، خیلی خوشحالم... از صمیم قلبم خوشحالم...😇💐
از جملات آخر حسين منم لبخند زدم...🌱
راه افتادم برگردم اتاقم، نزدیک در اتاق بودم
که یه حسی مانع رفتنم شد... 🖐🏻
برگشتم سمت حسین.. ✨
داشت با همون محبتی که سرتاسر
چهرش و پوشونده بود نگاهم میکرد...🌸
#داستانادامهدارد...
@adrakny_313|🌱اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج