•ا﴿﷽﴾ا•
#یکروزازخواببیدارشدم✨
#قسمتنوزدهم
محمد حسین، برادر مهربونم لبخند زد
و اینبار با محبت بیشتری نگاهم کرد...🌱
‹خدایا تو چقدر خوبی؟ تو چقدر مهربونی؟
چقدر خوبی اگه اینقدر بنده هات خوبن! ✨🌸
خدایا تمام حس های خوبی که دارم بدست میارم رو مدیون لطف و رحمت و مهربونی توام🌺🍃›
از لبخندش، از مهربونیش دلگرم شدم!
سوال آخرمو دوباره تکرار کردم:
" جواب میدی داداش؟💫"
اینبار حسین با لبخندی که هنوز پایدار بود سمت اتاقش حرکت کرد و در همون حال گفت :
«چه عجب شما بیدار شدی برادر...✅
بیا، بیا اینجا بشین تا حاجی اینا میان برات تعریف کنم چخبره...بیا دیگه داداش کوچیکه، تاکسی خبر کنم؟..😁»
واقعا چرا این روی شاد و مهربون برادر بزرگترم رو تاحالا ندیده بودم!؟😅🤨
سری به چپ و راست تکون دادم و برای بیشتر از این معطل نزاشتنش سریع رفتم سمت اتاق و رو زمین جلوش نشستم...🖐🏻
حسین : « عه آقا مهدی چرا رو زمین؟
زشته اخوي بیا بالا بالا ها پیش ما بشین،
بابا با ما به ازین باش که با خلق جهانی!!😄»
خخخ خندم گرفته بود...
گفتم : « داداش شما مثل اینکه از ما شوخ و شاد تری هاا.. 🚶🏻♂راستش رو بگو از کی ارث بردی مام بریم بگیریم؟ 🤔👏🏻»
محمد حسین : " به آقا رو خب معلومه...!
از پدر جان گرامی دیگه...شمام که خودت استاد شوخی اخوي، کم لطفی نفرما... 😉🌲"
#داستانادامهدارد...
@adrakny_313|🌱اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج