●○ مشتـاق ظھور ○●
🍃💐 #چهله_زیارت_عاشورا💐🍃 ✴ #روز_نهم 🌟19 دی ◾ #شهید_حسین_خرازی #شهید_احمدعلی_نیری #شهی
✨#شهید_حاج_حسین_خرازی🕊
✨شهید احمد کاظمی🕊
🔺شهید احمد کاظمی، حاج حسین خرازی را از اولیاءالله معرفی میکرد و قبر او را دری از درهــای بهـشت میدانست.
🔻همرزم شهید کاظمی میگوید:
🔹روزی همراه شهید کاظمی جهت انجام مأموریت به اصفهان رفته بوديم. سری هم به گلزار شهدا در تخت فولاد زدیم، حاج احمد گفت: بچههـا، دوست داريد، دری از درهای بهشت رو به شما نشون بدم؟؟!
🔸گفتيم: چی از اين بهتر !
🔹ڪفشهـایش را درآورد، وارد گـلزار شد... يڪ راست بُردمان سر مزار شهيد حسين خرازی با يقين گفت: از اين قبر مطهر، دری به بهشت باز میشه...
🔸نشستيم، فاتحهای خواندیم... حال و هوای او تماشائی بود... ده روز بعد خود کاظمی به شهادت رسید و در جوار دوست و همرزم قدیمیاش آرام گرفت.
👌سالروز شهادت🕊
👌علمدار لشکر۱۴ امام حسین
✨شهید سردار حاج حسین خرازی🕊
🦋یادش گرامی و راهش پررهرو باد🦋
• | @adventt |•
5.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️چرا برای حضرت زهرا سلام الله علیها اشک می ریزیم؟!
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 #علیرضا_پناهیان
• | @adventt |•
mahdirasuli-@yaa_hossein.mp3
زمان:
حجم:
6.1M
#شب_جمعه
🎵قرار عاشقی هر گدا شب جمعه
🎙مهدی #رسولی
#مناجات
• | @adventt |•
●○ مشتـاق ظھور ○●
✨🏴✨یالااله الا الله الملک الحق المبین ✅صلوات 🏴صلوات های این هفته به نیت سلامتی و عزت رهبرمون ام
#لَحظاتتوباصلوات_ناب_کن👌
💠از #امام_صادق💚 علیه السلام پرسیدند
💟روز حسرت، ڪدام روز است ڪه خدا می فرماید
((بترسان ایشان را از روز حسرت.))سوره مریم آیه39
🌷حضرت جواب دادند
آن روز قیامت است ڪه حتی نیڪوڪاران هم حسرت می خوردند ڪه چرا بیشتر نیکی نڪردند.
💟پرسیدند
آیا ڪسی هست ڪه در آن روز حسرت نداشته باشد؟
🌷حضرت فرمودند
آری، ڪسی ڪه در این دنیا مدام بر رسول خدا صلوات فرستاده باشد.
📚منبع
وسائل الشیعه/ج7/ص 198.
• | @adventt |•
13.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 ببینید و بشنوید!
شهیدان حاج قاسم سلیمانی، حسن باقری، احمدکشوری، علی صیادشیرازی، محمدابراهیم همت، احمد کاظمی و ... با ملت ایران سخن میگویند:
🌷نترسید و امیدوار باشید🌷
▫️ بازخوانی بمناسبت سوم عروج سردار عالیقدر اسلام سپهبد سلیمانی؛ در همین ساعت در بغداد
• | @adventt |•
🌷شهیدی که سردار شهید قاسم❤️ سلیمانی وصیت کرد کنار او دفن شود:
شهید محمد حسین یوسف الهی سال 1340 در شهر «کرمان» متولد شد، پدرش فرهنگی بود و در آموزش و پرورش خدمت می کرد. محیط خانواده کاملا فرهنگی بود و همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قرآن آشنا می شدند.
علاقه زیاد و ارتباط عمیق محمد حسین با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران دارد. در روزهای انقلاب محمد حسین دبیرستانی بود و حضوری فعال داشت و یکی از عاملان حرکتهای دانش آموزان در شهر کرمان بود.
آغاز جنگ عراق علیه ایران در لشکر 41 ثارالله واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت خود ادامه داد و بعدها به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. در طول جنگ پنج مرتبه به سختی مجروح شد و بالاخره آخرین بار در عملیات والفجر هشت به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیست و هفتم بهمن ماه سال 1364 در بیمارستان لبافی نژاد تهران به شهادت رسید.
#شهید «#محمّد_حسین_یوسف_الهی» عارفی است که در در واحد اطلاعات عملیات لشکر 41 ثارالله، مراتب کمال الی الله را طی کرد و کمتر رزمنده ای است که روزگاری چند با محمد حسین زیسته باشد اما خاطره ای از سلوک معنوی و کرامات او نداشته باشد.
محمد حسین، مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده حضرت روح الله رحمت الله علیه، یک شبه ره صد ساله را پیمودند و چشم تمام پیران و کهنسالان طریق عرفان را حسرت زده قطره ای از دریای بی انتهای خود کردند.
خاطراتی خواندنی از این شهید عزیز را با هم مرو می کنیم:
* به من گفته بود در کنار اروند بمان و جذر و مدّ آب را که روی میله ثبت می شود بنویس. بعد هم خودش برای مأموریّت دیگری حرکت کرد.
نیمه های شب خوابم برد. آن هم فقط
25 دقیقه.
بعداً برای این فاصلة زمانی، از پیش خودم عددهایی را نوشتم. وقتی حسین و دوستش برگشتند، بی مقدّمه به من خیره شد و گفت: تو شهید نمی شوی.
با تعجّب به او نگاه کردم! مکثی کرد و گفت: چرا آن 25 دقیقه را از پیش خودت نوشتی؟ اگر می نوشتی که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن بود.
در آن شب و در آن جا هیچ کس جز خدا همراه من نبود!
* با مجروح شدن پسرم محمّد حسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم نمی دانستم در کدام اتاق هست. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا.
وارد اتاق شدم. خودش بود؛ محمّد حسین من! امّا به خاطر مجروح شدن هر دو چشمش بسته بود! بعد از کمی صحبت گفتم: مادر! چه طور مرا دیدی؟! مگر چشمانت ...
امّا هر چه اصرار کردم، بحث را
عوض کرد ...
* پنجمین بار که مجروح و شیمیایی شد سال 62 بود. او را به بیمارستان شهید لبّافی نژاد تهران آوردند. من و برادر دیگرم با اتوبوس راهی تهران شدیم.
ساعت 10 شب به بیمارستان رسیدیم. با اصرار وارد ساختمان بیمارستان شدیم.
نمی¬دانستیم کجا برویم.
جوانی جلو آمد و گفت: شما برادران محمّد حسین یوسف الهی هستید؟ با تعجّب گفتیم: بله!
جوان ادامه داد: حسین گفت: برادران من الآن وارد بیمارستان شدند. برو آنها را بیاور اینجا!
وارد اتاق که شدیم، دیدیم بدن حسین سوخته ولی می تواند صحبت کند.
اوّلین سؤال ما این بود: از کجا دانستی که ما آمدیم؟
لب¬خندی زد و گفت: چیزی نپرسید؛ من از همان لحظه که از کرمان راه افتادید، شما را می دیدم!
محمد حسین حتی رنگ ماشین ما را میدانست.
روحتان شاد ای شهدای فاطمی 🕊🌷
• | @adventt |•