eitaa logo
آئینه‌ی جان
1.3هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
191 فایل
کانال انتشار تولیدات فرهنگی - تبلیغی
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 قضاوت عجولانه 🔸مردی سگش را در خانه می گذارد تا از طفل شیر خوارش مواظبت کند و خودش برای شکار بیرون رفت و زمانی که برگشت، سگش را دید که در جلو خانه ایستاده و پارس می کند و پنجه هایش خون آلود است. 🔸مرد با تفنگش به سوی سگ شلیک کرد، او را کشت و با سرعت وارد خانه شد تا باقی ماندهٔ فرزندش را ببیند. زمانی که وارد شد دید که گرگی غرق در خون غلتیده و فرزندش بدون هیچ آسیبی سالم است. 📌قبل از اینکه عکس العملی نشان دهید به حرف های طرف مقابل گوش كنيد تا به دلیل اشتباه تا آخر عمر نادم و پشيمان نباشید. @aeenejan eitaa.com/aeenejan
💎 گنجشک 🔸گنجشکی به خدا گفت؟ لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی ام، سر پناه بی کسی ام بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟ 🔸خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود، تو خواب بودی، باد را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. 🎯 چه بسیار بلاها که به واسطه *محبت پروردگار* از ما دور شد و ما ندانسته به *دشمنی* او برخاستیم. @aeenejan eitaa.com/aeenejan
💠 جزیـــــره 🔸 تنها نجات یافته کشتی از طوفان، در ساحلی دور دست گرفتار شده بود. او هر روز به امید کشتی نجات ساحل و افق را به تماشا می‌نشست. 🔸 سرانجام خسته و ناامید از تخته پاره‌ها، کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و درآن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان میرود. 🔸بدترین اتفاق ممکن افتاده بود و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد. فریاد زد: "خدایا! چطور راضی شدی بامن چنین کاری بکنی ؟" 🔸صبح روز بعد باصدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی آمده بود تا نجاتش دهد مرد خسته و حیران بود نجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که مادیشب آن آتشی راکه روشن کرده بودی را ببینیم." 📌 هیچ یک از کار های خداوند بدون حکمت نیست. @aeenejan eitaa.com/aeenejan
از خدا پرسیدند:✨ عزیزترین بندگان نزد تو چه کسانی هستند؟ خداوند گفت: آنها که میتوانند تلافی کنند اما به خاطر من میبخشند @aeenejan eitaa.com/aeenejan
💠حکایتی از ذکاوت بوعلی سینا 🔹نقل است است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد. روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید. از الاغش فرود آمد و الاغ خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند. شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لگد زد. شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضي از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟‎ روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته... قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟! او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت. شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان فارسی مثل گشت: 🔺" جواب ابلهان خاموشی است" 📚منبع: امثال و حکم علی اکبر دهخدا @aeenejan eitaa.com/aeenejan
💠 علّت عظمت و بزرگى ذکر صلوات 🔸از عارفي پرسيدند : چرا اينقدر ذکر در منابع دينى ما تأکيد شده! و براى آمرزش گناهان، وسعت روزى ، صحت و سلامتى، گشايش در کارها و... صلوات تجويز کرده اند، سِرّ و راز اين ذکر چيست؟ 🔸فرمود: اگر به قرآن نگاه کنيد فقط يکجا در قرآن هست که خداوند انسان را هم شأن و هم درجه ى خودش مي کند يعنى از انسان ميخواهد که بيايد کنار او و با هم در يک کارى مشارکت کنند و آن آيه اینست : "انّ الله و ملائکته يصلّون علي النبي يا ايها الذين آمنوا صلّوا عليه و سلموا تسليما" خداوند و ملائکه اش براى پيامبر(ص) صلوات ميفرستند. شما هم بياييد و همراهى کنيد. 📌علّت عظمت و بزرگى ذکر صلوات همين است؛ که انسان را يکباره تا کنار خداوند بالا مي برد. 🌹 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ @aeenejan eitaa.com/aeenejan
💠 فرصتي براي پرواز 🔸 پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. پس آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. 🔹یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است. اما نمی‌دانم چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. 🔸این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. 🔹روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. 🔸صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. 🔹درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ 🔸کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد. 📌 گاهی لازم است برای پيشرفت و شکوفايي استعدادهايمان، موقعيت فعلي را تغيير دهيم . @aeenejan eitaa.com/aeenejan
💠 آداب نقل قول 🔸شخصی نزد همسایه‌اش رفت و گفت:“گوش کن، می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم، دوستی به تازگی در مورد تو می‌گفت…” همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: “قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده‌ای یا نه؟ ”گفت: “کدام سه صافی؟” اول از میان صافی . آیا مطمئنی چیزی که تعریف می‌کنی واقعیت دارد؟ گفت: “نه… من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.” سری تکان داد و گفت:“پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی گذرانده‌ای. یعنی چیزی را که می‌خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی‌ام می‌شود.” گفت: “دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.” بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی‌کند، حتما از صافی سوم، یعنی ، رد شده است. آیا چیزی که می‌خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟ نه، به هیچ وجه! 📌همسایه گفت: “پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌ کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.” @aeenejan eitaa.com/aeenejan
💠 دیگ همسایه 🔸 می گویند مردى زیرک از همسایه اش دیگی را قرض گرفت . چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید در جوابش گفت: دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. 🔹چند روز بعد، مرد زیرک دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به مرد زیرک داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از مرد زیرک خبری نشد. همسایه به در خانه او رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. 🔸 مرد زیرک گفت: دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت: مگر دیگ هم می میرد؟ و جواب شنید : چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد. ✅ این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد، عجیب ترین دروغ ها و داستان ها را باور می کنیم، اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید. @aeenejan eitaa.com/aeenejan
💠 خوشبختی از خدا پرسید خوشبختی را کجا می توان یافت؟ خدا گفت: آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم. با خود فکر کرد و فکر کرد؛ اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم. خداوند به او داد. اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم. خداوند به او داد. اگر ..... اگر ....... واگر اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود. از خدا پرسید: حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم ! خداوند گفت: باز هم بخواه . گفت: چه بخواهم هر آنچه را که هست دارم . گفت: بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی . و او دوست داشت و کمک کرد ؛ و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیند و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد . رو به آسمان کرد و گفت : خدایا اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران. @aeenejan eitaa.com/aeenejan
💠 ابلهی گفت و احمقی باور کرد! 🔹صاحب خانه ای مرغ هایی از بازار خرید. بدنبال ساخت لانه برای آنها بود. هرکسی نظری داشت. همسایه ها اندرونی خانه را پیشنهاد می کردند. زن خانه کنج حیاط را و فرزندان هم گوشه دیگری را! 🔸روباهی از راه رسید و پیشنهاد داد که لانه مرغان را بیرون از خانه بنا نهند تا درون خانه کثيف کاری نکرده و خانه تمیز مانده و اهل و عیالِ صاحب خانه، هر روز درگیر شست وشو و رفت و روب حیاط منزل نشود! 🔹بچه های نادان صاحب خانه از این پیشنهاد خوشحال شدند که به به چه پیشنهادی! اما صاحب‌خانه که از فریب‌کاری و توطئه روباه با خبر بود، گفت: از کی تا حالا روباه ها قابل اعتماد بودند که بار دوم باشد؟ وای به حال کسی که به دلسوزی تو باورش شود؛ 🔸 صاحب‌خانه به اهل خانه رو کرد و گفت: "ابلهی گفت و احمقی باور کرد"! حالا روباه وعده می‌دهد شما که انسانید چرا باور می‌کنید؟ @aeenejan eitaa.com/aeenejan
💠 بـــــرادر 🔸 دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند: كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. 🔸 شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت:‌ «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند.» بنابر این شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. 🔸در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت: «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود.» بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. 🔸سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. 📌 نتيجه: خوبی و کار نيک هیچ وقت در دنیا و آخرت از بین نمی رود. @aeenejan eitaa.com/aeenejan
💠 معلم 🔸عجیب ترین معلم دنیا بود، امتحاناتش عجیب تر! امتحاناتی که هر هفته می گرفت؛ هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد، آن هم نه در کلاس، در خانه... دور از چشم همه، اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم، نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم. 🔸 فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من، به جز من که از خودم غلط گرفته بودم، من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم، بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم. 🔸 مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت، چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود،آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند، اما این بار فرق داشت، این بار قرار بود حقیقت مشخص شود. 🔸روز بعد وقتی معلم نمره ها را خواند، فقط من بیست شده بودم، چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم. ✍️ زندگی پر از امتحان است؛ خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم، تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم، اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد، آن روز چهره مان دیدنی ست، آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم. 📌راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟ @aeenejan eitaa.com/aeenejan
💠 منکر خدا 🔸 مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند وقتی به موضوع *خدا* رسید، آرایشگر گفت: من باور نمیکنم که خدا وجود دارد. مشتری پرسید: چرا باور نمیکنی؟ 🔸 آرایشگر جواب داد: کافی ست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟! شما به من بگو اگر خدا وجود داشت، این همه آدم مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمیتوانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج وجود داشته باشد. 🔸مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمیخواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد، مردی را دید با موهای بلند و کثیف و بهم تابیده و ریش اصلاح نکرده، ظاهرش کثیف و بهم ریخته بود. 🔸 مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی می‌زنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو رو اصلاح کردم. 🔸مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچ کس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند،کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد. آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند. 🔸مشتری تأکید کرد: دقیقاً نکته همین است. وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد. @aeenejan eitaa.com/aeenejan
🔻حکایت زنبور و مور ✍ زنبوری، موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه می کشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام می زد. به او گفت: 🔸ای مور؛ این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای! بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است، تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم... 🔸این را گفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست. قصاب که مشغول سلاخی کردن بود کارد سلاخی اش زنبور را گرفت و بر زمین افتاد. مور جلو آمد و پای زنبور را گرفت و کشید. زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟ مور گفت: 👈هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد..! 📜 📎@aeenejan 🖇eitaa.com/aeenejan 🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷
💠 نجات جان یا نجات عقیده؟ 🟢 از امام حسن عسکری علیه‌السلام سوال شد: یکی از برادران ما در چنگال کفار اسیر شده و جانش در خطر است. برادر دیگری هم در چنگال شبهه‌کننده‌ای گرفتار شده است و فکر و عقیده‌اش در خطر است. من فقط می‌توانم یکی از آن‌دو را نجات دهم. نجات کدام یک مهم‌تر است؟ 🟢 حضرت در پاسخ فرمود: اگر کنار دریا ایستاده‌ باشی و مومنی شریف در دریا افتد، کنارش هم گنجشکی در حال غرق باشد، کدام یک را اول نجات می‌دهی؟ گفت: انسان شریف را . 🟢 امام علیه‌السلام فرمود: نجات مومن از دست گمراه‌کننده، مانند نجات آن مومن شریف از غرق شدن است . 🟢 سپس حضرت برای این مطلب استدلالی بیان فرمودند: اگر مومن در دست کافر کشته شود، چه می‌شود؟ به بهشت می‌رود یا جهنم؟ گفت: مسلّم است که به بهشت می‌رود . امام علیه‌السلام فرمود: اگر مومن در دست گمراه کننده، به گمراهی بیفتد، چه می‌شود؟ به بهش می‌رود یا جهنم؟ گفت: گمراهی نتیجه‌اش جهنم است . 🟢 امام علیه‌السلام فرمود: کدام یک را ترجیح می‌دهی؟ کسی را که در این دنیا زنده بماند و چند روزی بیشتر نفس بکشد و در آخر هم به بهشت برود، یا کسی را که در این دنیا گمراه بشود و در آخرت به عذاب ابدی گرفتار شود؟ چگونه راضی می‌شوی که فردی در عذاب ابدی بماند برای این‌که یک انسان دیگر، چهار روز بیشتر در این دنیا زنده بماند؟ 📚 تفسیر امام حسن عسکری علیه‌السلام، ص ۳۴۹ •┈┈••✾❀🕊🌿🕊❀✾••┈┈• 📎@aeenejan 🖇eitaa.com/aeenejan
💠 گول ظاهر افراد را نخوریم 🟢 در حديثى آمده است: اميرمؤمنان على علیه‌السلام شبى از مسجد كوفه به سوى خانه خويش حركت كرد، در حالى كه كميل بن زياد كه از دوستان خاص آن حضرت بود ایشان را همراهى مى‌ كرد. در اثناء راه از كنار خانه مردى گذشتند كه صداى تلاوت قرآنش بلند بود و اين آيه را أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ ... با صداى دلنشين و حزين مى‌ خواند. 🔻 كميل در دل از حال اين مرد بسيار لذت برد و از روحانيت او خوشحال شد. بى‌ آنكه کمیل چيزى بر زبان براند، امام رو به سوى او كرد و فرمود: سر و صداى اين مرد مايه شگفتی تو نشود، او اهل دوزخ است و به زودى خبر آن را به تو خواهم داد! 🔻 كميل از اين مساله در تعجب فرو رفت، نخست اينكه امام از فكر و نيت او آگاه گشت و ديگر اينكه شهادت به دوزخى بودن اين مرد ظاهر الصلاح داد. مدتى گذشت تا سرانجام كار خوارج به آنجا رسيد كه در مقابل امير مؤمنان ايستادند و حضرت با آنها پيكار كرد؛ در حالى كه قرآن را آن گونه كه نازل شده بود، حفظ داشتند. 🔻 اميرمؤمنان علیه‌السلام رو به كميل كرد و در حالى كه شمشير در دست حضرت بود و سرهاى آن كافران طغيانگر بر زمين افتاده بود، با نوک شمشير به يكى از آن سرها اشاره كرد و فرمود: اى كميل! أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ يعنى اين همان شخصى است كه در آن شب تلاوت قرآن مى‌ نمود و حال او اعجاب تو را برانگيخت. كميل حضرت را بوسيد و استغفار كرد. 📚 تفسیر نمونه، اسلامیه، ج19، ص398. •┈┈••✾❀🕊🌿🕊❀✾••┈┈• 📎@aeenejan 🖇eitaa.com/aeenejan
♨️ مصیبت‌های روزانه 🔰 مردی خدمت امام سجاد علیه‌السلام رسید و از حال خودش شکایت نمود، امام علیه‌السلام فرمود: بیچاره آدمی هر روز سه مصیبت به او می‌رسد و حتی از یکی از آن‌ها پند و عبرت نمی‌گیرد. اگر عبرت می‌گرفت و گوش فرا می‌داد، کار دنیا و سختی‌های آن بر او آسان می‌شد. ✅ مصیبت اول: هر روز که می‌گذرد، یک روز از عمرش کاسته می‌شود، اگر از مال او چیزی کم گردد، ناراحت می‌شود، در حالی که مال جایگزین دارد،‌ اما عمر از دست رفته جبران نمی‌شود. ✅ مصیبت دوم: هر روز روزی‌اش را به طور کامل دریافت می‌کند. چنانچه این روزی از راه حلال به دست آید، باید در قیامت حساب پس بدهد و اگر از راه حرام باشد،‌ کیفر خواهد دید. ✅ مصیبت سوم: این قسم که از دو قسمت قبلی بزرگ‌تر و مهم‌تر است،‌ این است که هیچ روزی را به شب نمی‌رساند مگر این‌که یک منزل به آخرت نزدیک‌تر شده است، اما او نمی‌داند که آیا به سوی بهشت می‌رود و یا به طرف آتش گام برمی‌دارد . 📚 شیخ مفید، الاختصاص، ص342. •┈┈••✾❀🕊🌿🕊❀✾••┈┈• 📎@aeenejan 🖇eitaa.com/aeenejan
💠 چند دقیقه‌ای پای نصایح ابوذر 🟢 نامه‌ای به دست ابوذر رسید، آن را باز کرد و خواند. از راه دور آمده‌ بود. شخصی به وسیله نامه از او تقاضای اندرز جامعی کرده بود. او از کسانی بود که می‌دانست ابوذر از پیامبر (ص) حکمت‌ها آموخته است. ابوذر در پاسخ فقط یک جمله نوشت، یک جمله کوتاه: 🔻 با آن کس که‌ بیش از همه مردم او را دوست می‌داری، بدی و دشمنی مکن. نامه را بست و برای طرف فرستاد. آن شخص بعد از آنکه نامه ابوذر را باز کرد و خواند، چیزی از آن سر در نیاورد. با خود گفت، یعنی چه؟ مقصود چیست؟ 🔻اینکه از واضحات است، مگر ممکن است که‌ آدمی محبوبی داشته باشد آن هم عزیزترین محبوب‌ها و با او بدی بکند؟! بدی که نمی‌کند بماند، مال و جان و هستی خود را نیز در پای او ریخته و فدا می‌کند. از طرف دیگر باخود اندیشید که شخصیت گوینده جمله را نباید از نظر دور داشت، گوینده این جمله ابوذر است. ابوذر، لقمان امت است و عقلی‌ حکیمانه دارد، چاره‌ای نیست، باید از خودش توضیح بخواهم. 🔻 مجددا نامه‌ای به ابوذر نوشت و توضیح خواست. ابوذر در جواب نوشت: مقصودم از محبوبترین و عزیزترین افراد در نزد تو همان خودت هستی. مقصودم شخص دیگری نیست. تو خودت را از همه‌ مردم بیشتر دوست می‌داری. 🔻 اینکه گفتم با محبوب‌ترین عزیزانت دشمنی نکن، یعنی با خودت خصمانه‌ رفتار نکن. مگر نمی‌دانی هر خلاف و گناهی که انسان مرتکب می‌شود، مستقیماً صدمه‌اش بر خودش وارد می‌شود و ضررش دامن خودش را می‌گیرد. 📚 داستان راستان، ج1، 141 •┈┈••✾❀🌾🌺🌾❀✾••┈┈• 📎@aeenejan 🖇eitaa.com/aeenejan
💠 رفتار امام صادق(ع) در وضعیت اقتصادی بحرانی 🟢 نرخ گندم و نان روز به روز در مدینه بالا می‌رفت. نگرانی و وحشت بر همه مردم مستولی شده بود. آن کس که آذوقه سال را تهیه نکرده بود، در تلاش بود که تهیه کند و آن کس که تهیه کرده بود، مواظب بود آن را حفظ کند. 🔻 در این میان مردمی هم بودند که به واسطه تنگدستی مجبور بودند روز به روز آذوقه خود را از بازار بخرند. امام صادق علیه‌السلام از معتب، وکیل خرج خانه خود، پرسیدند ما امسال در خانه گندم داریم؟ - بلی یا ابن رسول الله، به قدری که چندین ماه را کفایت کند، گندم‌ ذخیره داریم. - آنها را به بازار ببر و در اختیار مردم بگذار و بفروش. - یا ابن رسول الله، گندم در مدینه نایاب است، اگر اینها را بفروشیم دیگر خریدن گندم برای ما ممکن نخواهدبود. - همین است که گفتم، همه را در اختیار مردم بگذار و بفروش. 🔻 معتب دستور امام را اطاعت کرد، گندم‌ها را فروخت و نتیجه را گزارش‌ داد. امام به او دستور داد بعد از این نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر. نان خانه من نباید با نانی که در حال حاضر توده مردم مصرف‌ می‌کنند، تفاوت داشته باشد. نان خانه من باید بعد از این نیمی گندم باشد و نیمی جو. من بحمدالله توانایی دارم که تا آخر سال خانه خود را با نان‌ گندم به بهترین وجهی اداره کنم، ولی این کار را نمی‌کنم تا در پیشگاه‌ الهی مسئله اندازه گیری معیشت را رعایت کرده باشم. 📚 داستان راستان، ج2، ص32. •┈┈••✾❀🌾🌺🌾❀✾••┈┈• 📎@aeenejan 🖇eitaa.com/aeenejan
🚫 تبعیض ممنوع 🖌 در سال فتح مکه، زنی مرتکب جرمی شده بود که باید مجازات می‌شد. اتفاقا این زن که دزدی کرده بود، وابسته به یکی از خانواده‌های بزرگ و جزو اشراف طراز اول قریش بود. وقتی بنا شد حد درباره‌اش اجرا شود و دستش را قطع کنند، یکی از خاندان زن برخاست که: ای وای، این ننگ را چگونه تحمل کنیم؟ دسته جمعی به سراغ پیامبر (ص) رفتند و از او درخواست کردند که از مجازات زن صرف نظر کند. فرمود: ✅ هرگز صرف نظر نمی‌کنم. هرچه که واسطه و شفیع تراشیدند، پیامبر ترتیب اثر نداد. در عوض مردم را جمع کرد و به آنها گفت: می‌دانید چرا امت‌های گذشته هلاک شدند؟ 📍 دلیلش این بود که در این گونه مسائل تبعیض روا داشتند. اگر مجرمی که دستگیر شده بود، وابسته به یک خانواده بزرگ نبود و شفیع و واسطه نداشت، او را زود مجازات می‌کردند، ولی اگر مجرم شفیع و واسطه داشت، در مورد او قانون کار نمی‌کرد. خدا به همین سبب چنین اقوامی را هلاک می‌کند. 📌 من هرگز حاضر نیستم در حق هیچ کس تبعیضی قائل شوم. 📚 مجموعه آثار شهید مطهری، ج۲۴، ص۲۳۳. •┈┈••✾❀🌾🌺🌾❀✾••┈┈• 📎@aeenejan 🖇eitaa.com/aeenejan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁لقمان به پسرش گفت: ✍️ پسرم دنیا کم ارزش است و عمر تو کوتاه. حسادت، خوی تو و بد رفتاری، منش تو نباشد ! که این دو جز به خودت آسیب نمی‌رسانند و اگر تو خودت به خودت آسیب برسانی کاری برای دشمنت باقی نگذاشتی ... چرا که دشمنی خودت با خودت، بیشتر از دشمنی دیگری به زیان تو تمام خواهد شد. •┈┈••✾❀🌿🖤🌿❀✾••┈┈• 📎@aeenejan 🖇eitaa.com/aeenejan
💢 «لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچه‌هایت را اینجوری عاقبت بخیر می‌کند!» ✍️ از سالها قبل مادرش را می‌شناختم! مترون (ریاست پرستاری) بیمارستان بود. یکی از بهترین و بزرگترین بیمارستان‌های قدیم تهران. • روزی که فهمیدم پوریا فرزند این مادر است، و حالا شده همسر افسانه، که یکی از نزدیک‌ترین دوستانم بود، از تعجب شاخ درآوردم. 🍀آنقدر این پسر بی‌شیله پیله و بی‌تکلّف بود که باورم نمی‌شد پسر همان مترون باکلاس و وزینی است که حداقل چهل سال پیش مترون یک بیمارستان بزرگ بوده و به چند زبان خارجی مسلّط است. 🍀• هر چه بیشتر می‌شناختمش تعجبم از اینهمه رهایی‌اش از «کلاس» و «مقام» و «مال» و «تعلقات دست و پاگیر دنیا» بیشتر یقینی می‌شد اما هرگز فکر نمی‌کردم این بشود عاقبتش .... 🩷• روزی که شهید شد و بالای دست هزاران نفر بدرقه شد و آمد و ... درِ قطعه شهداء را برایش باز کردند و در ردیف «شهدای امنیت» آرام گرفت: کنار مادرش ایستاده بودم و به کلماتش دقت می‌کردم. • همان خانم مترون باکلاس چهل سال پیش که حالا به سختی راه می‌رفت، هر چند دقیقه یکبار همه‌ی صدای ضعیفش را جمع میکرد و ناله می‌زد : «این گل پرپر من/ هدیه به رهبر من» برای من که سالها می‌شناختمش، جوّ کادر درمان و فضای حاکم در این طیف از مشاغل را می‌شناختم، این جمله عجیب بود! 🌼 این رضایت عجیب بود! 🌼 این شادی عجیب بود! 🌷• این خانم چگونه به اینجا رسیده بود، که خداوند عزّت «مادر شهید» بودن را آنهم با این حجم از رضایت و شادی قسمتش کرد؟ • این سوال دیوانه‌ام کرده بود انگار! به طلبِ فهمیدنش رسیده بودم انگار ! که .... مادرش دستش را از روی دسته‌ی ویلچیرش برداشت و بازوی مرا گرفت و مرا به سمت آغوش خود کشید! سرم را گذاشتم روی سینه‌اش ! گفت : سالها آمدید خانه ما و رفتید! گفتم : عزّتش امروز برای من کافیست! گفت : من می‌دانم پوریا را چرا برای دفاع از رهبرش خریدند! نفسم انگار حبس شد. او داشت پاسخ مرا میداد بی‌آنکه بداند ... ✅️ ادامه داد : من با درآمد شبکاری بیمارستان پوریا را بزرگ کردم. آنوقتها که پرستار کشیک بخش بودم و می‌دویدم دنبال صدای ناله‌ها... الآن دارم اجابت «خدا خیرت بدهد» و «خدا عوضت بدهد»های بیمارانم را به چشم می‌بینم ! لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچه‌هایت را اینجوری عاقبت بخیر می‌کند! من پوریا را با شادی هدیه کردم، چون با شادی از من خریدند! شادیِ رضایت بیمارانم .... •با خودم گفتم: چه وسعت روحی دارید شما... که همین الآن هم بی‌آنکه بدانید با دو جمله تمام جان مرا سرشار شادی و آرامش کردید و خودتان خبر ندارید! 🌷این شد عاقبت مادرشهید «پوریا احمدی» ! همان خانم مترون باکلاس و وزین بیمارستان معیّری! فقط «عشق» است که تمام موانع را کنار می‌زند و تو و نسل تو را برای محبوبت خریدنی میکند! •┈┈••✾❀🌿🖤🌿❀✾••┈┈• 📎@aeenejan 🖇eitaa.com/aeenejan
💎 جایزه‌ی بزرگ 🔺 روزى يكى از زنان مدينه خدمت حضرت زهرا عليهاالسلام رسيد و گفت: مادرِ پيرى دارم كه در مسائل نماز، سؤالات فراوانى دارد و مرا فرستاده است تا آن مسائل شرعى را از شما بپرسم. 🌻 حضرت زهرا عليهاالسلام فرمود: بپرس! 🔺 آن زن، مسائل زيادى طرح كرد و براى هر يک از آن‌ها، پاسخ شنيد. در ادامه گفت و شنود، آن زن از زیادی پرسش‌های خود، خجالت كشيد و گفت: اى دختر رسول خدا!(ص) از اينکه با سؤالات زيادی که دارم، شما را به زحمت می‌اندازم، معذرت می‌خواهم! 🌻 فاطمه عليهاالسلام فرمود: باز هم بيا و هر آنچه سؤال برايت پيش می‌آيد، بپرس! آيا اگر كسى برای بردن بارِ سنگينى به بالاى بام، به کار گرفته شود و در مقابل، صد هزار دينار طلا مزد بگيرد، چنين كارى براى او دشوار خواهد بود؟ 🔺 گفت: خير. 🌻 حضرت ادامه داد: من در ازاى هر مسأله‌ای كه پاسخ می‌دهم، بيش از فاصله بين زمين تا عرش، جواهر و مروارید، جایزه می‌گيرم؛ پس چنین کاری برای من سنگین نیست. 📚 بحار الأنوار، ج۲، ص۳ •┈┈••✾❀🌿🖤🌿❀✾••┈┈• 📎@aeenejan 🖇eitaa.com/aeenejan