#سلام_آقا
«أَلسَّلامُ عَلَى الدِّمآءِ السّآئِلاتِ»
" سلام بر آن خون هاى جارى"
#ناحیـه_مقدسـه #به_تـو_از_دور_سـلام
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
#رمان_نامیرا #فصل_هیفدهم
محمد بن اشعث و ابن خضرمی و گروه پیرمردان همیشگی در تالار قصر منتظر ورود عبیدالله بودند. چند نفر دیگر نیز در گوشه ای از تالار در حال جروبحث با یکدیگر بودند و پیدا بود که برای حل اختلافات خویش آمده بودند. صدای پای گروه نگهبانان از بیرون به گوش رسید. آنها که در تالار بودند. سکوت کردند و به احترام ایستادند. شش نگهبان در دو صف وارد شدند و به دنبال آنها عبیدالله بن زیاد با لباس های فاخر و هیبتی سنگین به تالار آمد. همه تعظیم کردند و سلام دادند. عبیدالله بی آنکه به کسی نگاه کند، یکراست به سراغ تخت رفت و بر آن نشست. انگار تشت زیر تخت کمی ناراحت بود، بالشی از کنار تخت برداشت و بر تشت گذاشت و روی بالش نشست. ابن اشعث و ابن خضرمی، در حالی که هنوز سر به زیر داشتند، زیر چشمی به امیر نگریستند. کثیر بن شهاب که با امیر وارد شده بود، کنار تخت ایستاد. وقتی عبیدالله در جایش مستقر شد، اشاره کرد تا همه سر بلند کنند. محمد بن اشعث نخستین کسی بود که به او خوشامد گفت: « امیر عبیدالله زیاد با ورود به کوفه، تمامی دوست داران خلیفه را شاد کردند و تمامی گمراهان را ناامید؛ امیدوارم دشمنان خلیفه به تیغ امیر هلاک گردند. »
تمامی پیرمردان و حاضران، سخنان ابن اشعث را تأیید کردند. عبیدالله به ابن اشعث اشاره کرد که نزدیک تر برود. بعد گفت: « ابن اشعث! جایگاه تو نزد من بسیار عزیز است. »
ابن اشعث جلو رفت و در سوی دیگر تخت امیر ایستاد. عبیدالله تک تک جماعت را از نظر گذراند تا به ابن خضرمی رسید. رو به ابن اشعث کرد. گفت: « هیچ یک از شیوخ و بزرگان قبایل را در جمع نمی بینیم. »
ابن اشعث گفت: « خداوند مقرر فرموده که بزرگان کوفه به تدبیر امیر هدایت شوند؛ و اگر لجاجت کنند؛ به هلاکت خود رضا داده اند. »
بعد به ابن خضرمی اشاره کرد و گفت: « این مرد پسر خضرمی است که از بی تدبیری نعمان و زبونی او در مقابل شورشگران به تنگ آمده بود و نامه ای برای امیرمؤمنان به شام فرستاد که به سبب آن، پسر معاویه بهترین تصمیم را گرفت و پسرزیاد را به تأدیب کوفیان فرستاد... و اکنون چشم امید به فضل و سخاوت امیر دارد. »
ابن خضرمی تعظیم کرد. عبیدالله به اشاره او را فراخواند. ابن خضرمی جلو رفت. امیر کیسه ای پول به او داد. ابن خضرمی شادمان کیسه را گرفت و به جای خویش بازگشت. عبیدالله سر در گوش ابن اشعث برد و آهسته گفت: « او را برای کاری به بصره بفرست؛ که بازگشت نداشته باشد. دوست ندارم بار دیگر کسی را در مقابل دیدگانم ببینم که حرمت امیر خویش را، به شکایت و سعایت زیر پا می گذارد. »
ابن اشعث تعظیم کرد. ابن خضرمی زیر چشمی نگاه می کرد. ابن اشعث به نزد او رفت و در گوش ابن خضرمی سخنی گفت که او خرسند لبخند زد. بعد تعظیمی به عبیدالله کرد و از تالار خارج شد. ابن اشعث به گروهی دیگر اشاره کرد و گفت: « اینان گروهی هستند که با یکدیگر اختلاف دارند و آمده اند تا به حکم امیر گردن نهند. »
عبیدالله گفت: « مگر کوفه قاضی ندارد که وقت امیر را به اختلاف خویش می گیرند؟! »
ابن اشعث گفت: « شریح قاضی در کوفه است، اما نعمان بن بشیر ترجیح می داد، خود میان مردم حکم کند. از این رو شریح خانه نشین شد. »
عبیدالله گفت: « و شریح نیز راضی است که از بیت المال بخورد و در خانه بماند. »
به کثیر بن شهاب رو کرد و گفت: « به خانه شریح قاضی برو و بگو هم اکنون به دیدار ما بیاید و اگر سستی کرد، با زنجیر او را بیاور! »
کثیر بن شهاب بی درنگ بیرون رفت و عبیدالله ادامه داد: « شما هم به مسجد بروید، تا شریح را به دادتان بفرستم! »
همه بیرون رفتند و عبیدالله به پیرمردان نگریست و گفت: « و اینان؟ »
ابن اشعث گفت: « اینان ریش سفیدانی هستند که نعمان را مشورت می دادند تا بهترین حکم را بدهد. »
ابن زیاد گفت: « امیری که پیرمردان رو به قبله مشاورش باشند، جز به ترس و احتیاط حکم نمی کند. »
بعد رو به پیرمردان گفت: « شما هم به خانه هایتان بروید و خدا را بر این عنر طولانی شکر کنید و چشم به راه ملک الموت بمانید. »
رو به ابن اشعث ادامه داد: « هر کدامشان مردند، مرا خبر کن تا به قدرشناسی از خدمت شان بر جنازه شان نماز و قرآن بخوانم! »
پیرمردان رنجیده و ترسیده بیرون رفتند. سپس امیر رو به ابن اشعث کرد. گفت: « مردم را نیز برای نماز خبر کنید که همه حاضر شوند. سخنان مهمی با آنان دارم. »
***
کثیر بن شهاب سوار بر اسب به همراه دو نگهبان از کوچه ای گذشت و در مقابل خانه ی شریح قاضی ایستاد و از اسب پیاده شد. یکی از سربازان همراهش در زد. غلام شریح قاضی در را باز کرد. از دیدن کثیر بن شهاب جا خورد. کثیر گفت: « به شریح قاضی بگو که پسر شهاب بسیار عجله دارد تا او را به نزد امیر عبیدالله ببرد! »
غلام گفت: « آقایم در حال نماز است. »
« الان چه وقت نماز است! صبر امیر بسیار کم تر از صبر خدای امیر است. »
『 آئینــــهےتربیت 』
#رمان_نامیرا #فصل_هیفدهم محمد بن اشعث و ابن خضرمی و گروه پیرمردان همیشگی در تالار قصر منتظر ورود ع
شریح قاضی درحال نماز بود که کثیر بن شهاب در اتاق را باز کرد و با کفش وارد شد و مقابل شریح ایستاد؛ که در حال قنوت بود. شریح از دیدن او جا خورد و به نمازش سرعت داد. کثیر گفت: « زودتر دست از خدا بردار که بندگانش بیشتر به تو محتاجند. »
شریح سریع نمازش را تمام کرد و با خشمی ترس آلود رو به کثیر کرد و گفت: « چه شده که با کفش هایی که به سرگین جانوران آلوده است، به نمازخانه ی من وارد شده ای؟! »
کثیر گفت: « از خشم امیر عبیدالله بترس که دنیای ات را با پول خلیفه آباد می کنی و آخرت خود را با نافله های بیگاه؟! »
شریح با ترس بلند شد، عبایی بر دوش انداخت. گفت: « پناه برخدا! از این پس، آنچه برای آخرت اندوخته ام، باید به دنیای امیر تو بفروشم! »
و از اتاق بیرون رفت. کثیر بن شهاب پوزخندی زد و به دنبال او بیرون رفت.
*
روعه به کمک ام سلیمه و یکی دو زن دیگر مشغول تمیز کردن خانه بودند. روعه به هریک سفارشی کرد. هانی وارد اتاق شد. نگاهی به وضع اتاق انداخت. روعه رو به یکی از زنان گفت: « این جا گوشه ایر برای خواب پسر عقیل آماده کن! آن زیرانداز را بیاور! »
و رو به هانی گفت: « مخده های آن اتاق را هم باید بیاوریم! »
هانی گفت: « ام سلیمه را رها کن که باید به بنی کلب برود و عروسمان را به خانه ی داماد ببرد! »
روعه گفت: « اشتیاق خودش به دیدن مسلم او را نگه داشته، نه اجبار من! »
هانی رو به ام سلیمه گفت: « همه آماده رفتن اند. فقط منتظر تو مانده اند. »
ام سلیمه رو به روعه گفت: « فردا بر می گردم، هر کاری برای راحتی مسلم از من ساخته است، دریغ نکن! »
روعه با لبخند او را بدرقه کرد: « حتماً! سلام مرا به ام ربیع و ام وهب برسان! »
ام سلیمه بیرون رفت.
*
بازار شبانگاه بنی کلب، با مغازه های بسته که بر سر در هر یک از آنها مشعلی یا فانوسی روشن بود، پر از مرد و زن و پیر و جوان بود که به استقبال عروس و داماد قبیله آمده بودند. ربیع و سلیمه سوار بر اسب، در میانه جمعیت، آرام در حرکت بودند. پیشاپیش آنها گروهی که با سازهای مختلف پایکوبان می نواختند و بی عجله طول بازار را طی می کردند؛ و پشت سر آنها کودکان، در حالی که دست های یکدیگر را گرفته بودند، پای می کوفتند و نوازندگان را همراهی می کردند.
عمرو بن حجاج و عبدالاعلی کمی عقب تر در دو سوی عروس و داماد، پیش می آمدند و مردم در اطراف آنان با شادمانی در حرکت بودند و سلیمه به مشعل هایی که در دست داشتند، می نگریست که همه گذر را روشن کرده بود و نور لرزان و سرخ آن، دلش را آرام و گرم می کرد. ام ربیع در حال شکرگزاری، اشک شادی می ریخت و ام سلیمه در کنار او شادمان لبخند می زد و از شکوه استقبال مردم بنی کلب از دخترش، راضی و خرسند بود. زنان بنی کلب نیز سلیمه و ام ربیع را گرم در میان گرفته بودند و به مهر، آنان را همراهی می کردند. ربیع در میان جماعت، به دنبال عبدالله بن عمیر گشت، اما ا را نیافت. سلیمه احساس کرد ربیع نگران است. به او نزدیک تر شد. پرسید: « به دنبال کسی هستی؟ »
ربیع گفت: « عبدالله بن عمیر! »
اما عبدالله بن عمیر در حیاط خانه بر سکویی نشسته بود و شمشیر خود را تیز می کرد. صدای هلهله و شادی مردم و ساز و دهل را از دور می شنید. لحظه ای دست از کار کشید و کنجکاو به صدا گوش داد. وقتی صدا نزدیک تر شد و او دریافت که هلهله شادی است. دوباره به کار خود مشغول شد. ام وهب تچنیز در حال نماز بود که صدا را هر لحظه بیش تر می شنید.نمازش به پایان رسید. کنجکاو به سوی پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد و د حال که به صدا گوش می داد، به عبدالله نگاه کرد که همچنان در حال تیز کردن شمشیر بود. کنجکاو به حیاط آمد و کنار عبدالله ایستاد و گفت: « این شور استقبال مردم است؟ »
عبدالله بی آنکه دست از کار بکشد، وانمود کرد که بی تفاوت است. گفت: « به استقبال عروس قبیله رفته اند. »
« و یا به شادی بیعت بنی کلب با مسلم بن عقیل!؟ »
عبدالله یک لحظه دست از کار کشید و بی آنکه به ام وهب نگاه کند، دوباره به کار خود ادامه داد. گفت: « پس برای هلاک خود شادی می کنند! »
ام وهب کنار عبدالله نشست. همچنان صدای ساز و دهل نزدیک تر می شد، صدایی که با حرکات تیز کردن شمشیر عبدالله هماهنگ بود. ام وهب پرسید: « تو شمشیرت را برای کدام یک تیز می کنی، کوفیان یا شامیان؟! »
عبدالله بی آنکه دست از کار بکشد، نگاهی به ام وهب انداخت و بدون پاسخ به کارش ادامه داد. ام وهب در نگاه عبدالله دلخوری را احساس کرد. گفت: « پرسش سختی است، یا ام وهب لیاقت پاسخ ندارد؟! »
عبدالله دست از کار کشید و مستقیم در چشم ام وهب نگریست و گفت: « وقتی کنایه می زنی، پس حرفی در دل داری که پنهانش می کنی! »
ام وهب نمی خواست صریح تمایل خود را بگوید، اندیشید اگر حرف دلش را بگوید، ممکن است عبدالله دلگیر شود، و ناچار از راه دیگر وارد شد.
『 آئینــــهےتربیت 』
شریح قاضی درحال نماز بود که کثیر بن شهاب در اتاق را باز کرد و با کفش وارد شد و مقابل شریح ایستاد؛ که
گفت: « تو که پیمان برادری با پسر عباس بسته ای، چرا در شادی اش شرکت نمی کنی؟ »
عبدالله تلخ خندی زد و رو به ام وهب کرد. گفت: « آن پیمان در تنهایی او بود که همین جماعت می خواستند به ظلم با او رفتار کنند... »
تکه ای چرم برداشت و شمشیر خود را امتحان کرد. کاملا تیز شده بود. از جا بلند شد. گفت: « اما اکنون، کسی باید که مرا در تنهایی ام همراهی کند. »
ام وهب که انگار تازه عمق تنهایی عبدالله را دریافته بود، بغض فروخورده ی خود را از عبدالله پنهان ساخت. عبدالله شمشیر را در غلاف کرد و به سوی ام وهب گرفت و گفت: « این شمشیر نیز، جز برای جنگ با مشرکان از نیام بیرون نمی آید.»
ام وهب شمشیر را گرفت و لب گزید و به سوی خانه رفت. اما در میان راه احساس کرد که صدای ساز و دهل، انگار پشت در خانه است. هر دو پرسشگر به یکدیگر نگریستند. ام وهب شمشیر را بر دیوار حیاط آویخت و به سوی در رفت. اما عبدالله مانع شد: « کجا می روی؟ »
« انگار بر در خانه ما هستند. »
عبدالله می خواست چیزی بگوید که یکباره سکوت شد. هر دو لحظه ای به در خیره شدند. عبدالله آرام و با احتیاط به سمت در رفت. ام وهب نیز به دنبال او بود. جمعیت در سکوت کامل، پشت د ایستاده بودند. عمرو بن حجاج از اسب پیاده شد و در زد. عبدالاعلی نیز آرام از اسب پیاده شد و کنار عمرو ایستاد. زبیر ناخرسند کنار بشیر ایستاده بود. ربیع و سلیمه هم چنان بر اسب کنار یکدیگر بودند و ربیع نیز بیش از دیگران نگران و بی تاب می نمود. عبدالله در را باز کرد. پشت سر او ام وهب نزدیک شد. عبدالله از دیدن عمرو بن حجاج و جماعت پشت سرش تعجب کرد. عمرو دوستانه و مشتاق به او نگریست و عبدالاعلی انگار به جماعت پشت سرش می بالید که همه به فرمان او بودند. ربیع از اسب پیاده شد و چون خطاکاران پشیمان نگاه از عبدالله دزدید.
ادامه دارد..
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#دعاےابوحمزهثمالے
مهربانےتـودیدایـنبنــده
وافسارپارهڪرد!
چہ مہرباݩ خدایۍ تـو
:;:;:;:;:;:;:;:;:;:;:;:;:;:;:;
@aeineh_tarbiat
♥️ختم۱۱۰روزه #نهج_البلاغه
#روز_سی_و_یکم :
♡ نامه ۳۱ ♡
°(از ضرورت توجه به معنویات تا شرایط اجابت دعا)°
دیگران را نیـز بــه رفاقت با نهجالعشـقدعوتڪنید🌿
💠 سهم هر روز در 👇🏻
Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱
#تربیت_فرزند
بهوقٺ #عصبانیت تربیٺ نداریم🚫
از پیامبر اکرم (ص) نقل شده است که ایشان از تأدیب به هنگام خشم نهی فرمودند.
بنظـرشما چــرا؟!
⚠️ یک نقش اساسی و زیربنایی در تربیت #حیا ست.
به هنگام عصبانیت ممکنہ این #حرمت شکسته بشـہ و #پرده_دری رخ بده❌
📍برگرفته از کتاب #ادب_الهی📚
حواسمون به این اصل مهم باشه
آخه وسط #دعوا که حلوا خیرات نمیکنن🤷🏻♀
توجـه به این نکته در سنینی که عجب و غرور متربی یا فرزند بیشتره یا در مقابل هر حرفی سریعا 🙅🏻♂ #گارد میگیره 🙅🏻♀ ، خیلی حائز اهمیت تر میشه‼️
Join ;) 👇🧒🏻👦👧🏼👶🏽
@aeineh_tarbiat
#سلام_آقا
«أَلسَّلامُ عَلَى الاَْجْسامِ الْعارِیَةِ فِى الْفَلَواتِ»
" سلام بر آن بدنهاى برهنه و عریان در بیابانها"
#ناحیـه_مقدسـه #به_تـو_از_دور_سـلام
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
#رمان_نامیرا #فصل_هجدهم
عمرو گفت :«هرگز به یاد نمی آورم در خانه عبدالله بسته باشد.»
عبدالاعلی گفت :«شرمم باد که تو را در قبیله ات گوشه نشین و تنها ببینم.»
زبیر جلو آمد. اموهب نزدیک تر شد و کنار عبدالله ایستاد.زبیر نصیحت گر و دلسوزانه گفت:« همه اینها خویشان و دوستان تو اند چرا از کسی کنار می گیری که جز خیر برای تو نمی خواهد.»
عبدالله به سلیمه و بعد به ربیع نگاه کرد که شرم زده کنار عمرو ایستاده و سر به زیر داشت.
بعد رو به عمرو کرد و لبخند زد و گفت:« وصلت مبارکی است. از خداوند میخواهم به آنها برکت دهد.»
عمرو ناخرسند سر تکان داد. گفت :«من به اطمینان تو راضی به این وصلت شدم نمیدانستم در نیمه راه رهایشان می کنی.»
ام وهب برای حمایت از عبدالله و همدلی با عمرو وساطت کرد. گفت :«درباره عبدالله اینگونه قضاوت نکنید که او پیش از همه این وصلت را میخواست و بیش از همه آرزو دارد مسلمانان چون دوران رسول خدا با برادری زندگی کنند.»
سپاس راه باز کرد و گفت:« و خانه عبدالله هنوز هم خانهی همه برادران اوست.»
عبدالله نگاهی به اموهب و نگاهی به عمرو و بقیه انداخت و ناچار راه باز کرد. ام وهب خوشنود ازتصمیم عبدالله لبخند زد. با اشاره دست از نوازندگان خواست شروع کنند. دوباره ساز و دهل و پایکوبی آغاز شد و جماعت به دنبال عمرو و عبدالاعلی وارد خانه شدند. سلیمه و ام ربیع نیز وارد شدند.اموهب با آغوش باز از سلیمه استقبال کرد و او را همراه امربیع و ام سلیمه به داخل خانه برد.بزرگان بنی کلب نیز به همراه عبدالله وارد خانه شدند و بقیه جماعت در حیاط خانه به پایکوبی ادامه دادند. مردان بنی کلب به همراه عمروبنحجاج وارد اتاق شدند و گرداگرد نشستند. عمرو در بالای اتاق نشست و ربیع و عبدالاعلی در دو سوی او نشستند. در اتاق دیگر زنان گرد سلیمه را گرفته بودند و گرم و شاد گفت و گو می کردند.عبدالله که کنار پستوی در کنج اتاق بود ردایی رنگارنگ و زربفت را برداشت و به سوی ربیع آمد و گفت:« این دیبای چینی است که از سرداری ایرانی تحفه گرفتم و آن را زیبنده داماد عمرو به حجاج می دانم.»
عمرو برخاست و ردارا از عبدالله گرفت و آن را باز کرد و به همه نشان داد. زبیر که مشغول خوردن سیب بود با تحسین به آن نگریست. عمرو هدیه عبدالله را به ربیع داد. ربیع آن را بوسید و بر زانو گذاشت.ام وهب نیز از اتاق زنان در صندوقچه خاتم کاری شده را باز کرد و دو گوشواره طلا بیرون آورد.اموهب گفت:« این دو گوشوار زرین تحفه ای است از ایران که به عروس ام ربیع هدیه میدهم.»
در جعبه را بست و آن را به سلیمه داد او را بوسید. زبیر در حالی که سیب نیم خورده ای در دست داشت رو به جماعت کرد و گفت :«می دانستم که عبدالله بن عمیر هرگز به قبیله اش پشت نمی کند.»
عبدالاعلی گفت:« آری به خصوص وقتی که پیروزیهای بزرگ در انتظار ماست.»
عمرو گفت :«اما من همچنان تردید را در چشمان عبدالله میبینم.»
ربیع به عبدالله نگریست. عبدالله گفت:« من هرگز در تردید زندگی نکردهام. و به آنچه تا کنون گفته ام هنوز هم یقین دارم.»
عبدالاعلی گفت :«کاش در کوفه بودی و میدیدی مردم چگونه گرد مسلم را گرفتهاند و چنان چشم به راه حسین بن علی هستند که گمان می کنی پیامبری تازه میخواهد مبعوث شود.»
ربیع امید داشت نظر تازه ای از عبدالله بشنود.عمرو :«گفت کوفه در دست ماست! تا جایی که عبیدالله برای ورود به کوفه خود را در امان ندید و به هیبت حسین بن علی به دارالاماره رفت.»
عبدالله از شنیدن نام عبیدالله تعجب کرد. گفت «عبیدالله؟!»
عمرو گفت:« پسر زیاد که در بدروزگاری به حکومت کوفه آمده و بخت خود را واژگون کرده.»
عبدالله گفت :«پس خلیفه هم از کار کوفیان آگاه شده است.»
عبدالاعلی گفت:« دیر نیست که اهل بصره و مدینه و مکه هم به کوفیان بپیوندند.»
زبیر گفت:« و حتی یمن و مصر.»
عبدالله خونسرد و حسرت آلود به جمع نگریست.گفت:« هنوز پسر زیاد بر جایگاه خود ننشسته با او مخالفت می کنید؟! این چه آتشی است که در خانه خود انداخته اید و گمان میکنید دنیا را به آتش کشیده اید؟!»
عمرو گفت :«از حکومت او در بصره بسیار شنیدهایم. او نیز چون پدرش از کوفیان کینه دارد اما هرگز فرصت نمی یابد تا مانند پدرش رفتار کند.»
عبدالله گفت:« شما را به خدا به او مهلت دهید تا با تدبیر هم کوفه را آرام کند و هم خواسته های شما را برآورد.»
عبدالاعلی گفت:« کار از این حرفها گذشته عبدالله... اگر ما به مهلت دهیم پسر عقیل مهلت نخواهد داد.»
ربیع با دقت به سخنان آنها را گوش میداد و حالا گویی بیشتر دوست می داشت عبدالله دیگران را قانع کند.گفت:« شاید اگر عبدالله با پسر عقیل روبرو شود او را به گفتوگو با عبیدالله ترغیب کند و بدون آنکه خونی ریخته شود کوفه به دست یاران امام بیافتد.»
سلیمه که در اتاق سخنان ربیع را شنید نگران شد. عمرو با خشم به او نگریست. عبدالاعلی رو به ربیع گفت :«حرفهای عبدالله در تو نیز تاثیر گذاشته که به همین سادگی از خون پدرت میگذری؟!»
زبیر با لحنی شیطنت آمیز گفت:« و یا شیرینی زندگی، مرگ را در چشم او بزرگ کرده.»
ربیع گفت:« به خدا سوگند نه از مرگ باکی دارم، نه از خون پدر گذشتهام.»
از جا بلند شد و ادامه داد:« وقتی پدرم وصیت کرد که هرگز به خونخواهی او به شام نروم، دلیلش را نمی دانستم؛ اما اکنون میفهمم وقتی بنی امیه از ریختن خون خاندان پیامبر و دوستدارانش باکی ندارد، چرا ما بهانه ریختن خون دیگران شویم؟»
عبدالاعلی گفت:« تو اگر از خون پدرت از گذشته ای، من نمیتوانم از خون شریف ترین مرد قبیلهام بگذرم.»
عمر بن حجاج برخاست. لحنی نصیحت گر داشت و هنوز به همراهی عبدالله امیدوار بود. گفت:« می بینی عبدالله! چه آشوبی در قبیلهات بپا کردی! خداوند تو را در قبیله چنان بزرگ و عزیز کرده که جوانی چون ربیع به تاثیر سخن تو، خون پدرش را زیر پا میگذارد.چرا این شرافت را قدر نمی دانی و سخنانی میگویی که جز تفرقه و جدایی در بنی کلب هیچ نتیجهای ندارد!»
بعد به سوی در رفت و لحظهای ایستاد و گفت:« عبدالله تصمیمهای بزرگ برازنده مردان بزرگ است.»
و بیرون رفت. عبدالله که انگار سرانجام حضور آنان را در خانه خود می دانست در سکوت به روبرو خیره شد. همه ی نگاه ها به سوی عبدالاعلی چرخید و منتظر پاسخ او بودند. زبیر از ظرف میوه پس نشست. عبدالاعلی تند و محکم بلند شد. لحنی تهدیدآمیز داشت. رو به عبدالله گفت:« امیدوارم روزی نرسد که تو را شرمنده و پشیمان ببینم.»
و بیرون رفت و بقیه نیز به دنبال او بیرون رفتند. تنها ربیع ماند. عبدالله آرام سر بلند کرد و به ربیع نگریست و تلخخندی زد و گفت :«با همسرت به خانه برو و از من دوری کن که نتیجه همراهی با من جز تنهایی نیست.»
.........
عبیدالله از روی تخت بلند شد.در تالار قصر به جز ابن اشعث و کثیربن شهاب، شریح قاضی نیز حضور داشت. عبیدالله گفت:« تو چه میگویی شریح؟ تو نیز چون پسر اش از اطمینان داری که در نماز امروز خطری در کمین ما نیست؟»
شریح گفت :«خیر امیر، خطری نیست، اما برای این که محبت مردم نسبت به امیر بیشتر شود، بهتر است ردایی ساده به تن کنید و چون فرزند پیامبر به میان مردم بروید، چنان که هنگام ورود به شهر آنها را آزمودید.»
عبیدالله لختی تأمل کرد. نگاهی به لباس خویش انداخت. عبای زربفت را از روی دوش برداشت و گفت:« راست گفتی که این لباس به کار نماز امروز نمی آید.»
شریح از اینکه پیشنهادش مورد توجه قرار گرفته خوشنود شد. یکی از غلامان امیر سریع جلو آمد و عبا را از دست عبیدالله گرفت. عبیدالله گفت :«اما ردای ساده نیز بر محبت مردم نسبت به ما نمی افزاید. آنها پیوسته دوست دار علی و فرزندانش بوده اند و همواره از معاویه و پسرش در هراس. و من امروز به ترس مردم بیشتر محتاجم تا محبتشان.»
روبه غلام کرد و گفت:« لباس رزم و زره پولادین مرا بیاورید.»
غلامی دیگر تعظیم کرد و سریع بیرون رفت. ابن اشعث و شریح به هراس افتادند. تعظیم کردند و بیرون رفتند و به همراه مردم که پراکنده و یا در گروههای سه چهار نفره گفت و گو کنان به سوی مسجد کوفه میرفتند، وارد مسجد شدند. در چهره و رفتار مردم ترسی پنهان دیده یکی بر بام مسجد اذان میگفت.عبیدالله ابن زیاد با لباس رزم و زره پولادین بر تن در میان دو گروه نگهبان که از دو سو از او مراقبت می کردند به سمت مسجد آمد. مردم با دیدن او راه باز کردند و عبیدالله وارد مسجد شد. ابوثمامه که از دور عبیدالله و همراهانش را زیر نظر داشت، به همراه مردم وارد مسجد شد.
با ورود عبیدالله به مسجد مردم از جا برخاستند.عبیدالله بی آنکه به مردم نگاه کند یکراست به جایگاه نماز رفت و نگهبانان نیز در مقابل او رو به مردم به صف ایستادند. اما عبیدالله گویی از پشت سر خود مطمئن نبود.همچنان که با عمامهاش ور می رفت، برگشت و صف پشت سر خود را نگاه کرد که چند پیرمرد ژنده ایستاده بودند و ترسیده به عبیدالله می نگریستند. بعد به صف های دیگر نگریست گویی به همه مشکوک بود. از نماز خواندن منصرف شد. عمامه را دوباره بر سر بست و بر
منبر رفت. مردم با تعجب به رفتار او می نگریستند و با یکدیگر زمزمه میکردند.عبیدالله بر منبر چند لحظه در سکوت به جماعت نگاه کرد، مانند کسی که در میان جمعی به دنبال مجرمانی بود که آنها را نمی یافت. بعد گفت :«وقت تنگ است و من حرف هایی با شما دارم که پیش از نماز می گویم.»
و منتظر ماند تا مردم کاملا سکوت کنند. سپس گفت :«اما بعد؛امیر مومنان یزید بن معاویه مرا بر کوفه حاکم کرده و بیت المال شما را به من سپرده است. او دستور داد تا نیاز محرومان را برآورم از مظلومان حمایت کنم و به فرمان برداران شما نیکی کنم...»
لختی سکوت کرد.مردم که از سخنان او احساس آرامش کردند کمی آسوده شدند و برخی حتی لبخند رضایت زدند. ابوثمامه با دقت و بدگمان به سخنان او گوش میداد. خشم در سخنان عبیدالله کمکم به اوج رسید. یکبار فریاد بر آورد: «اما سرکشان و آشوبگران! هرگز در امان نخواهند بود.من همانگونه که برای فرمانبرداران شما چون پدری مهربان خواهم بود، خشم با شمشیر هم برای گردنکشانی است که فرمان مرا زیر پا گذارند و با دستورهای من مخالفت کنند. پس از آن که می ترسد باید از رفتار خود بترسد. اهل بصره بهتر از هر کس می دانند که پسر زیاد هرگز سخنی نگفته که به آن عمل نکرده باشد.»
و با خشم بلند شد و به میانه جماعت نگریست و گفت :«به این مرد هاشمی نیز سخن مرا برسانید تا از خشم من بپرهیزد و از آشوب و فتنه دست بردارد.»
به تندی از منبر پایین آمد. به سوی شریح قاضی رفت که نزدیک در ایستاده بود. گفت :«تو به نیابت از سوی من نماز جماعت را به پا دار. شاید خداوند به واسطه این مردم گناهان تو را ببخشاید!»
بعد به همراه سربازان و محمد بن اشعث و کثیربن شهاب از مسجد بیرون رفت. شریح به ناچار به جایگاه نماز ایستاد.با رفتن عبیدالله میان مردم همهمه در گرفت و کمکم پراکنده شدند و تنها چند نفر باقی ماندند و به شریح اقتدا کردند. ابوثمامه صائدی نیز در گوشه ای از مسجد، فرادا نماز خواند.
عبیدالله نیز خشماگین وارد تالار شد و ابن اشعث و کثیربن شهاب نیز ترس آن به دنبال او وارد شدند. عبیدالله در حالی که به سوی تخت میرفت، زره از تن باز کرد. یکی از غلامان نزدیک شد و زره را از دست او گرفت. عبیدالله بر تخت نشست و با خشم به ابن اشعث و کثیر نگاه کرد. هر دو سر به زیر انداختند.عبیدالله گفت:« پس بزرگان این قوم مرده اند که این گونه نماز را کوچک می شمارند؟!»
هر یک منتظر بودند تا دیگری پاسخ سرانجام کثیربن شهاب به سخن آمد و گفت:« بسیاری از آنان با مسلم بن عقیل بیعت کردهاند.»
عبیدالله گفت :«هم اکنون به سراغ همه آنان بروید! می خواهم تا فردا پیش از نماز ظهر، همین جا آنان را ملاقات کنم.
هردو تعظیم کردند و خواستند بیرون بروند که عبیدالله چیزی به خاطر آورد.گفت صبر کنید! مبادا آنان را به خشم فرا بخوانید که می ترسم چون شتران دوساله رم کنند.»
هر دو سر فرود آوردند و بیرون رفتند.
......
غلام شبث بن ربعی در بزرگ خانه را باز کرد و ابوثمامه صائدی وارد خانه شد و یک راست به سمت ساختمان رفت و در طول راه به اطراف چشم گرداند بلکه شبث را در باغ ببیند.غلام که میدانست شبث به دیدن ابوثمامه رغبت ندارد با نگرانی در را سریع بست و طرف ابوثمامه رفت. ابو ثمامه گفت:« شبث را در باغ نمی بینم.»
غلام گفت:« در خانه است، همینجا منتظر باش تا صدایش کنم.»
ابوثمامه که انتظار چنین برخوردی را نداشت، ایستاد. چشمش به اسبی در گوشه حیاط افتاد. گفت :«شبث مهمان دارد؟»
غلام گفت :«آری از کوفیان است.»
و سریع به داخل خانه رفت تا مجبور نشود بیش از این به ابوثمامه توضیح دهد. ابوثمامه که به رفتار او مشکوک شده بود، اندیشناک به اطراف نظر انداخت. بعد آرام به اسب نزدیک شد و آن را براندازد کرد. کوشید اسب و صاحبش را بشناسد. بعد با خود گفت:«این اسب کثیربن شهاب است. شک ندارم، اما در خانه شبث چه میکند؟»
شبث مضطرب از خانه بیرون آمد. ابوثمامه با دیدن او گرم جلو رفت. شبث سعی کرد با گامهای بلند و تند جلوتر برود تا ابوثمامه از خانه دور بماند. ابوثمامه گفت :«سلام بر شبث بن ربعی! انگار بی وقت آمدم.»
«نه مهمانی دارم از بصره که برای معامله ای آمده.»
ابوثمامه بدگمان به او نگاه کرد سرد و لبخند زد. گفت:« از مسلم بن عقیل پیغامی دارم.»
شبث مجال ادامه سخن به او نداد. ترسید مهمانش نام مسلم ابن عقیل را شنیده باشد. آهسته گفت:« سلام مرا به پسر عقیل برسان و بگو خود به دیدارش می آیم.از تو هم پوزش می خواهم که نمی توانم چون همیشه در خانه ام پذیرایی کنم.»
ابوثمامه با لبخندی بد گمان سر تکان داد و گفت:« امیدوارم معامله پر سودی برایت باشد.»
«من هم امیدوارم.»
ابوثمامه رفت و شبث منتظر ماند تا از خانه بیرون برود. ابوثمامه در را بست.کمی جلوتر ایستاد و دوباره به خانه شبث نگاه انداخت. حالا کنجکاوی اش به نگرانی تبدیل شده بود. به تصمیمی یک باره از آنجا دور شد.
ادامه دارد...
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
♥️ختم۱۱۰روزه #نهج_البلاغه
#روز_سی_و_دوم :
♡ نامه ۳۱ ♡
°(از ضرورت یاد مرگ تا آخر)°
دیگران را نیـز بــه رفاقت با نهجالعشـقدعوتڪنید🌿
💠 سهم هر روز در 👇🏻
Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
#سلام_آقا
«أَلسَّلامُ عَلَى الْمَنْحُورِ فِى الْوَرى»
" سلام بر آنکه در ملأ عام سرش بریده شد"
#ناحیـه_مقدسـه #به_تـو_از_دور_سـلام
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
شـرح زبارت عاشورا ١-٣.mp3
3.64M
#شـرحزیارتعاشورا
🎧 دعای سوم(بخش اول)
﴿... وَأن یَجْعَلَنی مَعَکُم فِی الدُّنیا وَ الاخِرَه... ﴾
√مقام معیت یعنـے چہ!؟
#ادامہصوت را شنبه در آئینهےتربیت پیگیرۍ ڪنید.
#استاد_رفیعی 🎤
#تربیتے
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
___
بـهمابپیوندید👇🏼
▪️http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
#رمان_نامیرا #فصل_نوزدهم
عمرو بن حجاج دو لنگه در را باز کرد. خسته و عرق ریزان وارد خانه شد. از رو به رو ام سلیمه جلو آمد و سلام کرد. عمرو سرسری پاسخ داد. چشمان ام سلیمه، سرخی بعد از گریه را داشت که ته مانده بغض خود را فرو خورد. عمرو در حالی که دستار از سر بر داشت و آن را به ام سلیمه می داد، وارد اتاق شد. خستگی او با شوری همراه بود که متوجه حال ام سلیمه نشد. عمرو گفت: « مردان مذحج حتی کودکان خود را برای تمرین جنگ و شمشیرزنی به میدان آورده بودند. »
ام سلیمه گفت: « پس جنگ نزدیک است! »
عمرو قبای خود را از روی دوش برداشت و به ام سلیمه داد و نشست تا پای بند خود را باز کند. گفت: « کاش مسلم انقدر احتیاط نمی کرد. به یک فرمان او می توانیم عبیدالله را به زیر بکشیم و ... نمی دانم این چه سستی است! »
ام سلیمه قبا و دستار عمرو را بر دیوار آویخت و گفت: « او پسر زیاد است و من از حیله های او می ترسم. »
عمرو پای بند خود را باز کرد. گفت: « اگر حسین بن علی اکنون در کوفه بود، آن می کرد که من می گویم، اما مسلم بن عقیل... آه! »
به پاهایش هوا خورد و احساس سبکی کرد. به عادت همیشگی سلیمه را صدا زد: « سلیمه، آب! »
مادر بغض کرد و به گریه افتاد. عمرو گویی تازه غیبت سلیمه را احساس کرده بود. خاموش و سرد به دیوار تکیه داد و زانو در بغل گرفت. ام سلیمه گفت: « تو وقتی تشنه و خسته به خانه می آیی به یاد سلیمه می افتی. من چه کنم که در هر نفس ام یاد اوست و جای خالی اش را همه جا می بینم. »
عمرو بیهوده سعی می کرد به خود مسلط شود. یکباره بلند شد و به طرف پنجره رفت. گفت: « جوری از سلیمه می گویی، که انگار از دنیا رفته! »
« از دنیای من رفته؛ فقط به این دلخوشم که به میل خود رفت و ربیع را انتخاب خودش بود. »
عمرو که از بیرون نگاه می کرد، چشمش به ابوثمامه افتاد که جلو در با غلامش گفتگو می کرد و پیدا بود که سراغ عمرو را می گرفت. سریع برگشت و هنگام بیرون رفتن، یک آن به ام سلیمه نگریست. گویی تازه متوجه چشمان قرمز و خیس او شده بود. گفت: « اشک های تو جز آن که غمت را همیشه تازه نگه دارد، هیچ سود دیگری ندارد. »
عمرو بیرون رفت و ام سلیمه رو به پنجره ایستاد: « چه کنم که تنها دوای دلتنگی ام گریه است. »
از همان جا دید که عمرو و ابوثمامه در حال گفتگو با یکدیگر بودند و ابوثمامه دلگیر و نگران چیزهایی به عمرو می گفت. اما گویی مسائل کوفه هم اهمیت خود را نزد او از دست داده بودند. بی تفاوت رو برگرداند و پشت به پنجره ایستاد و نفهمید که ابوثمامه بد گمانی خود را از شبث بن ربعی برای عمرو می گفت و عمرو می کوشید او را آرام کند. عمرو گفت: « شاید احتیاط بیش از حد شبث، تو را بد گمان کرده. »
« یقین دارم که کثیر بن شهاب نزد او بود و نمی خواست با من رو به رو شود. »
عمرو گفت: « کیاست او را به نفاق تعبیر نکن! »
« چه کیاست، چه احتیاط، مرا نسبت به خود به تردید انداخت. »
همزمان محمد بن اشعث از انتهای گذر به خانه ی عمرو نزدیک شد. ابن اشعث با دیدن عمرو لبخند به لب آورد و با اشتیاق به او نزدیک شد: « سلام بر بزرگ مذحج، عمرو بن حجاج زبیدی! »
و او را در آغوش گرفت و گفت: « مدتی است که اشتیاق دیدار تو را دارم. »
ابوثمامه گفت: « تو اشتیاق دیدار عمرو را داری، یا عبیدالله؟! »
ابن اشعث کنایه ابوثمامه را با لبخند پاسخ داد: « امیر عبیدالله دوست می داشت بزرگان کوفه به دیدارش بروند؛ که نرفتند. »
عمرو گفت: « کسی که با پسر عقیل دیدار کند، نیازی به دیدار عبیدالله ندارد. »
ابن اشعث گفت: « این بی مهری برای امیر که بزرگان را به بخشش های خود بشارت داده، بسیار سنگین است. »
ابوثمامه گفت: « کاش بخشش های امیر تو، شامل همه ی مسلمانان می شد. »
ابن اشعث حضور ابوثمامه را مزاحم می دید، اما چاره ای جز پاسخ مناسب نداشت. گفت: « او در مسجد گفت که با همه ی فرمانبرداران به نیکی و انصاف رفتار می کند. »
ابوثمامه گفت: « این رسم تازه ای در خاندان امیه نیست. »
ابن اشعث احساس کرد نخست باید ابو ثمامه را قانع کند. گفت: « امیر برای جبران گذشته ها به کوفه آمده، کینه های کهنه را زنده نکنیم و زندگی امروز خود و فرزندانمان را فدای گذشته نکنیم. »
عمرو گفت: « اما ذلت و زبونی امروز کوفیان، به خاطر سستی و ترس گذشته است که هرگز فراموش نمی شود. »
ابن اشعث اغواگرانه رو به عمرو کرد و گفت: « ما از شکوه و جلال دوران رسول خدا بسیار شنیده ایم، اکنون مائیم که باید شکوه آن دوران را زنده کنیم، نه کینه های بعد از رسول الله را. »
ابوثمامه گفت: « من دوران رسول خدا را در شکوه و جلالش ندیدم، بلکه در عدالت و دینداری اش دیدم که در بنی امیه، نه عدالت دیدیم، نه دینداری! »
ابن اشعث احساس کرد با حضور ابوثمامه، بحث او بی تأثیر خواهد بود.
گفت: « بهتر است این بحث را در حضور امیر عبیدالله بیان کنیم تا پاسخ های او را بشنویم. »
عمرو گفت: « من جز با شمشیر با پسر زیاد رو به رو نمی شوم. »
ابوثمامه اگر آنجا مانده بود، در انتظار چنین پاسخ تندی از سوی عمرو بود که وقتی این سخن را شنید، خیالش از سوی عمرو آسوده شد. جمله آخرا را گفت و رفت: « به پسر زیاد بگو، عمر حکومت یزید کوتاه تر از آن است که او بخواهد خون خود را به پای او هدر دهد! »
و ابن اشعث با کینه ای پنهان به او نگریست که دور می شد. عمرو با لبخندی ظفرمند به ابن اشعث نگریست. ابن اشعث نگاه خود را از ابوثمامه به عمرو چرخاند. عمرو گفت: « می بینی که اکنون حق آشکار شده و با همه خاندانش در راه کوفه است. »
ابن اشعث گفت: « حق آن است که تو با تدبیر عمل کنی! »
بعد با دست به سمتی اشاره کرد که ابوثمامه رفته بود و گفت: « کسانی که از حکومت نصیبی ندارند و برکنارند، از حقوق پایمال شده مردم سخن می گویند، هنگامی که نصیبی از حکومت می برند و برکاری گمارده می شوند، فقط بر ثروت خود می افزایند. »
و اغواگر به عمرو نزدیک شد: « اما تو هنوز پسر زیاد را نشناخته ای! او دوستانش را بسیار دوست می دارد و مردی بسیار بخشنده است که تا تو را از مال بی نیاز نکند، دست از تو بر نمی دارد. »
عمرو عصبی گفت: « تو می خواهی مرا به بخشش های عبیدالله بفریبی، در حالی که آنچه حسین بن علی به من می بخشد، بسیار با ارزش تر از چیزی است که تو به آن دل خوش کرده ای! »
عمرو به تندی وارد خانه شد و ابن اشعث ناکام دندان بهم سایید.
***
شریک بن اعور گوشه ای از اتاق پتو، پیچ نشسته بود و عرق تب و بیماری چهره اش را پوشانده بود. هانی بن عروه کنارش نشسته بود و معجونی را در کاسه ای گلین با سرانگشت هم می زد. شریک از تب به خود می لرزید. هانی به سختی معجون را به او خوراند و گفت: « این یکی را باید حتماً بنوشی وگرنه این تب، تو را خواهد کشت. »
شریک چند جرعه نوشید و سپس دست هانی را آرام پس زد و با لرز و لکنت سخن گفت: « شما را به خدا دست از سر من بردارید و برای نیرنگ های عبیدالله چاره ای کنید که من به جان مسلم بیمناکم. »
مسلم بن عقیل بالای اتاق، کنار ابوثمامه صائدی و عمرو بن حجاج نشسته بود و همگی نگران حال شریک بودند. هانی می خواست با مزاحی او را آرام کند. گفت: « اکنون جان تو به مرگ نزدیک تر است، مؤمن!... تو آسوده استراحت کن و عبیدالله را به ما بسپار! »
عمرو گفت: « عبیدالله هیچ یاوری در کوفه ندارد، جز محمد بن اشعث و کثیر بن شهاب که مردان قبیله آنها نه اهل رزمند و نه توان جنگ با ما را دارند. »
شریک گفت: « در بصره به چشم خویش دیدم که عبیدالله چگونه فرستاده ی حسین بن علی را بی هیچ سؤال و جوابی گردن زد. او بیشتر دوست دارد، مردم چنان از او بترسند که از حیوانی وحشی می ترسند. »
در همین حال غلام هانی وارد اتاق شد. هانی به او نگریست که یعنی چه می خواهی؟ غلام گفت: « محمد بن اشعث آمده و می خواهد شما را ببیند. »
هانی سریع از جا بلند شد و به غلام گفت: « زود برو، مبادا وارد خانه شود! »
غلام بی درنگ بیرون رفت. عمرو گفت: « می خواهد تو را به دیدار عبیدالله بخواند. »
هانی گفت: « عبیدالله کوچک تر از آن است که من به دیدارش بروم. »
خواست از اتاق بیرون برود که مسلم او را بازداشت. گفت: « صبر کن هانی! بهتر است دعوت او را بپذیری. در این صورت هم به تو مشکوک نمی شود و هم سخنانش را می شنوی و از قصد و تصمیمش آگاه می شویم. »
همه تأیید کردند، جز عمرو که سکوت کرده بود. هانی بیرون رفت. مسلم متوجه نا خشنودی عمرو شد. همدلانه به او نگاه کرد. گفت: « پسر حجاج من اشتیاق تو را برای جنگ یا عبیدالله می فهمم، اما مولایم حسین به من فرمان داده که هرگز در جنگ شروع کننده نباشم. »
عمرو گرچه در دل قانع نشده بود، اما به نشان اطاعت سر به زیر انداخت. مسلم رو به ابوثمامه کرد و گفت: « تو نیز به دیدار شیوخ کوفه برو و آنها را به آمدن امام و یاری مولایم اطمینان بده تا مبادا عبیدالله به دروغ، سخنانی بگوید آنها را بفریبد. »
***
عبدالله در رؤیای غریب در میان غبار و دود و آتش محو و کدر، شمشیرها و نیزه هایی را می دید که بالا و پایین می رفتند و خون آلود می شدند، رودی خروشان، تیرهایی که از هر طرف به آسمان می رفتند، سم اسبانی که در میدان جنگ در هم می آمیختند، خیمه هایی که در آتش می سوختند، غباری که خورشید را می پوشاند، اسبانی که بر جنازه های بی سر می تاختند، سرهایی که بدون بدن افتاده بودند، شلاق هایی که بالا می رفت و فرود می آمد، کودکانی که از شلاق ها می گریختند، رودی خروشان که آب در آن سرخ و خونرنگ می شد، و صدای ام وهب را که عبدالله را صدا می زد. عبدالله در رختخواب کوشید از خواب بیدار شود. عرق بر تمام چهره اش نشسته بود.
ام وهب که از ناله های عبدالله بیدار شده بود، بالای سر او نشسته بود و مرتب صدایش می زد: « عبدالله... عبدالله... »
عبدالله یکباره از جا جهید و هراسناک اطراف را نگاه کرد. ام وهب را کنار خود دید. ام وهب از چشمان وحشت زده و سرخگون او به هراس افتاد. عبدالله مات به او خیره شد. ام وهب گفت: « انگار کابوس می دیدی! »
عبدالله منگ و گیج سربرگرداند و به رو به رو خیره شد. گفت: « چه وحشتناک بود فرات... سرهای بریده و سینه های دریده... این چه کابوسی بود... نه... کابوس نبود... کابوس نبود... »
برخاست و چون خوابگردها از اتاق بیرون رفت. ام وهب از پشت پنجره به او نگریست که در حیاط ایستاده و رو به آسمان نفس عمیق می کشید. با طلوع آفتاب، عبدالله آماده سفر به کوفه شد. در حالی که افسار اسب را در دست داشت، از خانه بیرون آمد. به دنبال او ام وهب بیرون آمد و خورجینی را به زین اسب بست. ام وهب گفت: « می ترسم این جماعت بفهمند به دیدار عبیدالله رفته ای و حرمتت را بشکنند. »
« اینها دست از سر من بر نمی دارند تا مرا با خود همراه کنند. »
و سوار بر اسب شد. ام وهب گفت: « کاش به جای عبیدالله به دیدار مسلم می رفتی! »
عبدالله دهانه اسب را گرفت و رو به ام وهب چرخاند. از این سخن احساس کرد، ام وهب نیز تمایل دارد که او به یاران مسلم ملحق شود. گفت: « چنان امر را مشتبه کرده اند که مسلمانی چون تو نیز شکستن بیعت خلیفه ی مسلمانان را کوچک می شمارد. »
و به راه افتاد. ام وهب نگران ماند و دور شدن عبدالله را تماشا کرد و با خود گفت: « کاش هرگز به کوفه نیامده بودیم! »
ادامه دارد...
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
Mehdi Rasouli - Ma Zende Be Anim Ke Aram Nagirim [SevilMusic].mp3
11.01M
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
🎤 حاج مهدے رسولـے
#مداحی
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
♥️ختم۱۱۰روزه #نهج_البلاغه
#روز_سی_و_سوم:
♡ از نامه ۳۰ تا ۲۸ ♡
دیگران را نیـز بــه رفاقت با نهجالعشـقدعوتڪنید🌱
💠 سهم هر روز در 👇🏻
Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿