#رمان_نامیرا #فصل_دوازدهم
نعمان در تالار بزرگ قصر کوفه، آشفته و عصبی قدم می زد. پیرمردان قبلی حضور داشتند. محمد بن اشعث نیز در میانه ایستاده بود. نعمان یکباره ایستاد و رو به محمد بن اشعث کرد. پرسید: « آیا مسلم از من هم سخنی می گوید؟ »
ابن اشعث گفت: « او نمی گوید، اما مردم می گویند؛ چون امیر خویشاوند مختار است، او را رها کرده تا خانه اش مأمن کسانی باشد که بر امیرمؤمنان یزید، خروج کرده اند و به نام حسین بن علی با مسلم بن عقیل بیعت می کنند. »
نعمان ناباور به محمدبن اشعث خیره شد. گفت: « با مسلم بن عقیل بیعت می کنند؟! »
یکی از پیرمردان جلو رفت و گفت: « من می گویم اگر ...»
نعمان بر سر او فریاد زد: « از تو نخواستم چیزی بگویی! »
بعد رو به اشعث گفت: « بگو جارچیان در کوفه مردم را به نماز مغرب فرا خوانند تا همگی در مسجد حاضر شوند! وای بر آنان که از بیعت پسر معاویه خارج شوند! »
محمد بن اشعث سر فرود آورد و بیرون رفت. نعمان رو به یکی از نگهبانان کرد و گفت: « یکی را پی مختار بفرستید تا پیش از غروب آفتاب به دیدن ما بیاید! »
نگهبان تعظیم کرد و بیرون رفت.
*
یکی از مأموران نعمان در میدان بزرگ کوفه، بر سکویی ایستاده بود و چند نفر اطراف او بر طبل می کوبیدند. مردم در رفت و آمد بودند و گروهی نیز به گرد جارچی جمع شده بودند. جارچی فریاد زد: « آی اهل کوفه، امیر نعمان بن بشیر، فرمان داده تا همه ی شما هنگام نماز در مسجد جمع شوید که امیر سخنان مهمی با شما دارد. امروز بر همه ی اهل کوفه واجب است که نمار مغرب را در مسجد کوفه به پا کنند و به سخنان امیر خویش گوش فرا دهند! »
دوباره طبل ها به صدا در آمد، همان مرد مغازه دار که آب را به عبدالله فروخته بود، به همراه چند تن دیگر، گرد جارچی جمع شده بودند؛ که با پایان سخن او به راه خود ادامه دادند و آهسته با یکدیگر گفتکو کردند. مغازه دار گفت: « وقتی فرستاده حسین بن علی در کوفه است، واجب تر آن است که نماز را با او بخوانیم. »
مرد دیگر گفت: « آری من نیز نماز در خانه ی مختار و همراه مسلم را به نماز امیر ترجیح می دهم. »
در همین حال عمرو بن حجاج و ربیع و همراهان، از میدان عبور کردند و سخنان جارچی را شنیدند. عمرو بی اعتنا به فریاد جارچی و جماعتی که گرد او را گرفته بودند، به راه خویش ادامه داد. ربیع با کنجکاوی به جارچی نگاه کرد
*
محمد بن اشعث و ابن خضرمی بر در خانه ایستاده بودند و در حالی که اطراف را زیر نظر داشتند، با یکدیگر گفتگو می کردند. ابن خضرمی خشمگین بود و ابن اشعث سعی می کرد او را آرام کند. ابن اشعث گفت: « خشم خود را در سینه پنهان کن که کوفه در دست یاران مسلم است و جز آن که خود را بع کشتن دهی، هیچ نتیجه ای نخواهی گرفت! »
ابن خضرمی گفت: « از نعمان در عجبم که خویشاوندی با مختار را بر مصلحت کوفه ترجیح می دهد، تا جایی که مردم چنان جسور شده اند که آشکارا امیرمؤمنان یزید را ناسزا می گویند. »
ابن اشعث گفت: « امشب نعمان تکلیف همه را یکسره خواهد کرد. اکنون به خانه مختار برو و از تصمیم های تازه مسلم خبر بگیر! که این کارت بیشتر سود دارد تا خشم نابهنگامت. »
ابن خضرمی گفت: « اما من شنیده ام که عمرو می کوشد مسلم را به حمله به نعمان وادارد؛ که اگر چنین شود، بی شک مسلم چیره خواهد شد. هرکار که می کنیم باید به عاقبت خویش هم بیاندیشیم. »
***
جماعت در حیاط خانه مختار جمع بودند. ربیع و عمرو نیز کنار مسلم ایستاده بودند. در میان جماعت، ابن خضرمی نیز حضور داشت. ربیع چشم از مسلم بن عقیل برنمیداشت. مسلم نامه ی امام را باز کرد و گفت: « و این پاسخی است که مولایم حسین بن علی به نامه های شما داده است. »
مردم سکوت کردند. مسلم شروع به خواندن کرد: « به نام خداوند بخشنده مهربان.
از حسین بن علی به جمع مؤمنان و مسلمانان. اما بعد، هانی و سعید نامه های شما را نزد من آوردند. آنچه را نوشته بودید، دانستم و درخواست شما را دریافتم. سخن بیش ترتان این است که امام نداریم؛ و از من می خواهید به سوی شما بیایم... »
ربیع چشمش به گروهی افتاد که به گریه افتادند و گروهی دیگر که با تأیید سرتکان دادند. مسلم ادامه ی نامه را خواند: « شاید به سبب ما، خداوند شما را به راه حق هدایت کند. اینک برادر و پسرعمو و معتمد اهل خاندانم را به سوی شما فرستادم تا از اوضاع شما به من بنویسد. اگر برای من بنویسد که رأی جماعت اهل فضل و خرد، چنان است که فرستادگان به من گفته اند و در نامه هایتان خوانده ام، به زودی نزد شما خواهم آمد. انشاءالله... »
گریه جماعت بیش تر شد و گروهی یک صدا فریاد زدند: « انشاءالله... »
مسلم خواندن نامه را ادامه داد: « ...به جان خودم سوگند که امامت و رهبری مردم را کسی نمی تواند عهده دار شود، مگر آنکه به کتاب خدا حکم کند، عدل و داد به پا دارد، تنها حقیقت را اجرا کند و همه ی وجود خویش را در