#رمان_نامیرا #فصل_شانزدهم
عبدالاعلی و ربیع و بقیه به دروازه کوفه رسیدند. شریک نیز همراه آنان بود. به محض ورود به کوفه شریک ایستاد. عبدالاعلی گفت:« اگر کمی طاقت بیاوری تا خانه مختار راهی نیست.»
شریک گفت:« بستگانی در قبیله مراد دارم که چشم انتظار من هستند.»
ربیع گفت :«مگر نگفتی که به دیدار مسلم بن عقیل آمدهای؟»
شریک گفت :«گفتم اما دوست ندارم که بیمار و رنجور به دیدار مسلم بروم.»
و سریع به راهی دیگر رفت. ربیع به رفتار او مشکوک شده بود. روبه عبدالاعلی پرسید :«عجیب نیست که تاکنون با اشتیاق از مثل میگفت و حالا با اکراه از ما جدا شد؟!»
عبدالاعلی گفت :«نه اشتیاق او برای ما سودی داشت،نه اکراهش زیان؛پس زودتر برویم که هم به دیدار مسلم برسیم و هم به جشنی که عمرو برای تو و عروست تدارک دیده.»
......
مراسم عروسی ربیع و سلیمه بود. گروهی از مردان در میانه مجلس مردان رقص شمشیر میکردند.جماعت شادمان در حال گفتوگو با یکدیگر بودند و غلامان با میوه و شربت و شیر از آنان پذیرایی می کردند. عمروبن حجاج در بالای مجلس نشسته بود. در یک سمت او روی و در سمت دیگرش عبدالاعلی و هانی بن عروه نشسته بودند. شبث بن ربعی نیز کنار ربیع بود.غلامی با سبد بزرگ میوه نزدیک شد و آن را جلوی عمرو بن حجاج گذاشت. عمرو نگاهی به جماعت انداخت تا از کیفیت پذیرایی از آنان مطمئن شود. بعد رو به هانی کرد و در واقع میخواست از او اجازه بگیرد. هانی با لبخند و اشاره سر به او اجازه داد. عمرو برخاست و رو به مهمانان ایستاد و گفت:« امروز ما دو بهانه برای جشن و شادمانی داریم؛ یکی عروسی دخترم سلیمه با بهترین جوان بنی کلب که در پاکی و صداقت چون پدرش شناخته شده، و دیگری بیعت قبیله بنی کلب با مسلم بن عقیل.»
بعد دست بر شانه عبدالاعلی گذاشت و گفت:« این شجاعت و دلیری عبدالاعلی را هرگز فرزندان بنی کلب هرگز فراموش نخواهند کرد. پس بخورید و بیاشامید که خداوند بهترین نعمت های خود را برای مومنان آفریده است.»
دوباره رقص شمشیر و پایکوبی آغاز شد.در قسمت زنانه، امربیع روعه و امسلیمه و زنان دیگر گرد سلیمه جمع شده بودند. یکی گردنبند او را به گردنش می بست.دیگری لباس و روسری اش را مرتب می کرد و دیگری بر دستانش حنا می زد. سلیم آرام سر برگرداند و ربیع را دید که با پدرش شادمانه گفت و گو می کردند. ربیعی نیز یک لحظه سر بلند کرد و نگاهش با نگاه سلیمه گره خورد. مسلیمه از درگاهی قسمت زنان دیسی را که در آن تکیه ای جواهر بود به مهمانان نشان داد. گفت:« این هدیه روعه، همسر هانی، به عروس قبیله است.»
زنان کل کشیدند. عمرو با اشاره سر از روعه تشکر کرد. روعه که در کنار ام سلیمه بود لبخند زد و گفت :«ارزش سلیمه بیش از این جواهرات است چرا که هانی در محبت به سلیمه با پدرش رقابت میکرد.»
هانی سنگین و پر ابهت سر تکان داد و گفت:« شادمانی من بیشتر از این است که عمرو دخترش را به جوانی داد که از دوستداران خاندان علی است و اگر جز این بود یقین دارم که سلیمه به مرگ راضی تر بود تا ازدواج.»
هانی سوی ربیع گرفت.گفت :«این تیغ جز خون دشمنان خدا و رسولش را بر زمین نریخته یقین دارم داماد عمرو هم جز در راه حق از آن بهره نخواهد برد.»
ربیع شمشیر را گرفت و بوسید. رقص شمشیر شدت گرفت. همزمان مردی هیجانزده وارد شد اما سعی کرد توجه مهمانان را جلب نکند. شبث متوجه او شد. مرد آرام در گوش یکی از مهمانان چیزی گفت. او نیز در گوش دیگری گفت. حالا عمرو بن حجاج هم متوجه شده بود. مرد به همراه یکی از مهمانان بیرون رفتند. عبدالاعلی که گرم خوردن بود عمرو را به حرف گرفت. یکی دو نفر دیگر نیز بیرون رفتند. هانی نیز متوجه آنها شد.شبث وقتی دید دو نفر دیگر نیز در گوشی صحبت کردند و بعد از مجلس بیرون رفتند، او نیز آرام خود را کنار کشید و بعد برخاست و در شلوغی جشن بی آن که حتی عمرو متوجه شود بیرون رفت و سریع وارد کوچه شد و دید که مردم همه به یک سو می رفتند. به تندی جلو رفت و خود را به گروهی از مردم رساند. پرسید:« کجا می روید؟!»
مردی هیجان زده گفت:« حسین بن علی!»
و به سرعت رفت. شبث بیشتر کنجکاو شد و جلوی یکی دیگر را گرفت. پرسید :«حسین بن علی چه شده!؟»
«به کوفه آمده به سوی دارالعماره میرود.»
شبث ناباور و حیرت زده به دنبال جماعت رفت. نزدیک مسجد کوفه گروهی از مردم را دید که گرد چند سوار حلقه زده بودند و با پایکوبی و شادمانی آنها را همراهی میکردند. پیشاپیش سواران مردی سبز پوش با امامه ای سیاه در حال حرکت بود. شبث نیز خود را به جمعیت مشتاق رساند و سعی کرد نزدیک تر برود.صدای دف و ساز عروسی از دور شنیده می شد و گروه مردان رقصنده در عروسی همچنان با همراهی ساز و دف به پایکوبی مشغول بودند. حالا مردم آشکارا بیرون می رفتند. ام سلیمه و روعه از اتاق زنانه نگران و پرسشگر به عمرو و هانی اشاره کردند. عمرو با اشاره او را آرام کرد. اما هانی به سراغ روعه رفت.