『 آئینــــهےتربیت 』
ه کوشید، غافلگیر شدن خود را پنهان کند؛ اما نتوانست. نان را بر زمین گذاشت. گفت: « تو قدرت تفکر را از
#رمان_نامیرا #فصل_نهم
عمرو قدرت تصمیمگیری را از دست داده بود. ام سلیمه هم با این حرف، غرور را تحریک کرده بود. به تندی از اتاق بیرون رفت. ام سلیمه رفتن او را نگاه کرد و پیدا بود که از تأثیر سخنان خود بر عمرو اطمینان یافته بود. لحظهای بعد خودش هم از اتاق بیرون رفت.
یک باره با سلیمه روبرو شد که همه حرفهای آنها را شنیده بود. با بغضی خشماگین به مادر نگاه میکرد. مادر معنای نگاه او را دریافت. گفت: «جوری نگاه نکن که خیال کنم راضی به این وصلت نیستی.»
سلیمه گفت: «اما شما نباید این وصلت را به سیاست های پدر پیوند دهی!»
ام سلیمه گفت: «اختیار همه ما در دست پدرت است. پس تو به کاری که در آن اختیاری نداری وارد نشو. به جای اینکه چون ماتم زده ها به من نگاه کنی، برو در آینه نگاهی به خود بینداز تا وقتی پدر تو رو صدا می زد همچون مادر مرده ها به مجلس نیایی.» ام سلیمه رفت.
سلیمه نگران وارد اتاق شد و در مقابل آینه ایستاد. با خود گفت: «خدایا خودت این وصلت را مبارک کن و در آن خیری قرار ده که رضای تو و رسول در آن باشد.»
صدای عمرو را شنید که او را صدا زد: «سلیمه!»
سلیمه از هیبت صدای پدر، بر خود لرزید، اما خیلی زود خود را پیدا کرد و از اتاق بیرون رفت. وارد اتاق دیگری شد و از در دیگر اتاق بیرون رفت و به راهرویی رسید که در انتهای آن اتاق پذیرایی بود. نزدیک اتاق مکثی کرد و وارد شد. همه نگاه ها به سوی او برگشت. سلیمه سر به زیر انداخت و سلام کرد. ام ربیع گرم و شاد بلند شد. از زیر چادر خود صندوقچه ای کوچک بیرون آورد و به سوی سلیمه رفت. ام سلیمه نیز برخاست و کنار دخترش ایستاد.
ام ربیع گفت: «خدا را شکر که ما را با خاندانی شریف وصلت داد؛ و دختری که در حسن و خوبی مانند ندارد.»
سلیمه را بوسید و در صندوقچه را باز کرد و گفت: «این تحفه ای است از طرف ربیع که اگر بپذیری بر او منت گذاشته ای؛ دو خلخال یمنی و دو گوشوار ختنی که ارزش آنها در برابر حسن عروسی چون تو، هیچ است.»
آنها را به سلیمه داد. عمرو دست بر شانه ربیع گذاشت و گفت: «من نیز اسبی راهوار از بهترین نژاد اسب عرب دارم که آن را به دامادم ربیع هدبه میکنم.»
عبدالله گفت: «خداوند ربیع و سلیمه را در پناه رحمت خویش قرار دهد و عمرو بن حجاج را در راه راست و هدایت آشکار خود عزیز دارد!»
عمرو دعای عبدالله را به کنایه گرفت. گفت: «و عبدالله بن عمیر را برای یافتن حقیقت آشکار یاری دهد.»
عبدالله در پاسخ درنگ نکرد. گفت: «حقیقت جایی است که من رهایش کردم و به کوفه آمدم تا ببینم بزرگانشان در کار شقاق و تفرقه میان مسلمانان بر یکدیگر پیشی می گیرند و من میترسم این گناه شان، اجر و پاداش جهادشان با مشرکان را نیز زائل کند؛ که بسیاری از بدی ها نیکی ها را تباه می سازد.»
ربیع که احساس کرد سخنان عبدالله مجلس را سنگین کرده است، نگاهی به مادر انداخت که سر به زیر داشت و ناراحت بود و گفت: «من بهترین نیکی ها را در همراهی با حسین بن علی می دانم؛ که فرزند رسول خداست و جز حقیقت نمیگوید و جز برای خدا و رسولش عمل نمیکند.» سلیمه از این سخن نفس آسوده کشید. عمرو لبخندی به ربیع زد و گفت: «من نیز به واسطه همین ایمان و شجاعت ربیع، خواستگاری او را پذیرفتم که مذحج و بنی کلب در یک جا جمع نمیشوند.»
عبدالله آشفته برخاست. گفت: «من عهدی با ربیع داشتم که آن را به انجام رساندم. پس هدایت و گمراهی او با خدای اوست. حالا می توانم آسوده به فارس بازگردم. روز داوری خداوند را بسیار نزدیک می بینم.»
و به تندی بیرون رفت و همه از جا بلند شدند.
.....
سواری در گذر های اصلی کوفه به تاخت می رفت. از چند گذر عبور کرد و جلوی در خانه شبثبن ربعی که رو به باغ بزرگی داشت ایستاد. لختی دوروبر را نگاه کرد و وارد خانه شد. غلام شبث در باغ مشغول کار بود که سوار را دید و به سوی او آمد. سوار پیاده شد و با غلام صحبت کرد. غلام او را به سمت خانه هدایت کرد. شبث بن ربعی از در خانه بیرون آمده و سوار به او سلام کرد و خبری به او رساند. شبث از شنیدن خبر چهره اش باز شد. چیزی سوار گفت و خود به خانهاش بازگشت. سوار بر گشت و بر اسب نشست و به تندی رفت. از کوچه پس کوچه های کوفه با عجله گذشت در مقابل خانه عمروبن حجاج پیاده شد و در زد. غلام در را باز کرد. سوار با او گفت و گو کرد و غلام او را به داخل برد. عمرو بن حجاج در حال نماز بود. غلام وارد شد و هنگامی که او را در حال نماز دید برگشت و سوار را به داخل آورد. هر دو منتظر ماندند تا عمرو نمازش تمام شود.