eitaa logo
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
279 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
565 ویدیو
65 فایل
❁﷽❁ مـا‌منتظرانیـم ،،،،،، نه‌منفعــلان!!! قصــد‌ڪرده‌ایم‌ڪه‌یـارۍ‌اش‌ڪنیم انشاءالله 🍀 بـراۍیــار امـام‌عصــر﴿عجل﴾‌ شدن،چه‌ڪرده‌اے؟ همراه‌شمائیـم‌بـا ⟱⟱⟱⟱⟱⟱ 【محتواهاۍ‌تــربیتۍ‌مجـموعه‌آئینه】 💌 راه‌ارتباطۍبا‌ما ↯ 『 @aeineh_mahdiar
مشاهده در ایتا
دانلود
عبدالله خیلی زود خشم خود را کنترل کرد. آرام به عمرو نزدیک شد ودلسوخته به او نگریست. گفت:«وقتی حسین پرچم جنگ با یزید برنداشته، روا نیست که کوفیان این پرچم را دست او دهند؟!» عبدالله آرام مسجد را ترک کرد. عمرو به جماعت نگریست که در سکوت به او نگاه می کردند. عبدالاعلی نیز روبه عمرو کرد و با نگاه به او فهماند که هیچ کس از بنی کلب با او همراه نخواهد شد. یکباره ربیع از جا برخاست. گفت:«اما من به آنچه عمروبن حجاج می گوید، ایمان دارم. هرجا او بخواهد می روم و هرچه او بگوید انجام می دهم، که حق را جز در خاندان علی ندیدم، حتی اگر سرانجام کارم چون پدرم در شام باشد.» زبیر از ربیع به خشم آمده، برخاست و رو به عبدالاعلی کرد. گفت:«می بینی! اگر همان روز او را به پیمان شکنی عقوبت کرده بودیم، الان با این گستاخی سخن نمی گفت.» ربیع گفت:«به خدا سوگند، پدرم جز برای سخن حق گستاخی نمی کرد، چرا من مانند او نباشم! شما بخاطر پیمان قبیله ای خود، این چنین می آشوبید، ولی هنگامی که پیمان های خدا و رسولش شکسته می شود، سکوت می کنید.» عمروبن حجاج با تفاخر و غرور لبخند زد و رو به ربیع کرد و گفت:«عمروبن حجاج از اینکه جوانی چون تو دامادش باشد، هرگز پشیمان نخواهد شد.» ربیع از صف جماعت بیرون آمد و در کنار عمروبن حجاج ایستاد. ..... عبدالله در حیاط خانه بر روی پله ای نشسته و چشم به آسمان داشت. ام وهب از خانه بیرون آمد و آرام به عبدالله نزدیک شد. عبدالله چنان در اندیشه بود که حضور ام وهب را درنیافت. ام وهب نزدیک تر رفت و کنار او ایستاد. عبدالله او را دید. ام وهب گفت: «هرگز در سرزمین غربت تو را این چنین پریشان ندیده بودم، که در خانه ات.» «نفس کشیدن برایم سخت شده است.» ام وهب گفت:« من هنوز تو را انقدر توانا می بینم که در سخت ترین شرایط بتوانی بهترین تصمیم ها را بگیری.» عبدالله برخاست. گفت:« هیچ شرایطی برای من سخت تر از این نیست که ببینم مسلمانان بر خلیفه خویش خروج کرده اند، در حالی که همین کوفیان که سرداران بزرگ اسلام هستند، دوشادوش شامیان، بسیاری از سرزمین های شرک را فتح کردند.» ام وهب گفت:«شاید حق این باشد که کار هر دو را به خدا واگذار کنیم تا خود بر آنها داوری کند.» «شک ندارم که داوری خداوند نزدیک است، اما اکنون شمشیر است که میان آنها حکم می کند! و من می خواهم حکم شمشیر را بردارم.» ام وهب گفت:«این تصمیم، اگر بهترین کار نباشد، یقین دارم که سخت ترین کار است.» عبدالله شفیقانه به ام وهب نگاه کرد و گفت: «از خداوند بخواه که مرا در این راه یاری کند. تا این فتنه فرو نخوابد، نمی توانم به فارس برگردم.» عمروبن حجاج با همراهان خویش در بیابان می تاختند. ربیع نیز همراه آنان بود و می کوشید از عمرو فاصله نگیرد. به همان برکه ای رسیدند که پیش تر، ربیع و مادرش گرفتار راهزنان شده بودند. همگی ایستادند. آب به سر و صورت زدند و مشک های خود را پر کردند و اسب ها را آب دادند. ربیع به نزد عمرو رفت و چون قهرمانی بزرگ به او نگاه کرد و گفت: «خدا را شکر می گویم که مرا با سرداری چون تو در یک صف قرار داد!» عمرو به او لبخند زد. گفت:«اگر جز این بود، هرگز نامت را بر روی دخترم نمی گذاشتم.» ربیع سر به زیر انداخت. عمرو گفت: « تو مرا در قبیله ات سربلند کردی. من نیز بر سر پیمان خود می مانم.» سپس دست بر شانه ربیع گذاشت و گفت: «امیدوارم عروسی شما با ورود بهترین بنده خدا به کوفه، برکت پیدا کند.» عمرو بلند شد و به طرف اسب رفت. ربیع نیز به دنبالش رفت و پرسید: «مسلم از حسین بن علی چه می گوید؟» عمرو گفت:«از سخنان حسین بسیار برای مردم باز می گوید. او نیز منتظز است کوفیان بیعت خویش را کامل کنند تا پیکی برای حسین بفرستد و او را به کوفه فرا بخواند.» ربیع بر اسب نشست. گفت: «زودتر برویم که از اشتیاق دیدن مسلم و شنیدن سخنان حسین بن علی، تاب ماندن ندارم.» «کاش عبدالله بن عمیر چون تو اشتیاق داشت.» و بر است نشست. ربیع گفت:«دلاوری هایی که از عبدالله شنیده ام، کمتر از آن است که در او دیده ام.» عمرو گفت: «درباره عبدالله این گونه داوری نکن. راهی که تو با اشتیاق می روی، او با عقل می سنجد. شاید منتظر است ببیند کدام یک قوی تر است تا به او بپیوند.» ربیع گفت: «من به اشتیاق خویش انقدر یقین دارم که برای نابودی بنی امیه از جان خویش نیز میگذرم.» «تو جوان تر از آن هستی که از مرگ سخن بگویی، فقط به پیروزی بیاندیش که با وجود دلیران کوفه، حسین بن علی بر یزید چیره خواهد شد و آن چه را بنی امیه به زور و تزویر از کوفیان گرفتند،حسین به عدالت باز پس می گیرد.» عمروبن حجاج حرکت کرد. دیگران هم به راه افتادند و ربیع با غرور به عمرو نگریست و مصمم به اسب هی زد و به دنبال او تاخت. ادامه دارد.... . . . . . . . . . . . . . . . @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°