eitaa logo
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
278 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
565 ویدیو
65 فایل
❁﷽❁ مـا‌منتظرانیـم ،،،،،، نه‌منفعــلان!!! قصــد‌ڪرده‌ایم‌ڪه‌یـارۍ‌اش‌ڪنیم انشاءالله 🍀 بـراۍیــار امـام‌عصــر﴿عجل﴾‌ شدن،چه‌ڪرده‌اے؟ همراه‌شمائیـم‌بـا ⟱⟱⟱⟱⟱⟱ 【محتواهاۍ‌تــربیتۍ‌مجـموعه‌آئینه】 💌 راه‌ارتباطۍبا‌ما ↯ 『 @aeineh_mahdiar
مشاهده در ایتا
دانلود
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
شریح قاضی درحال نماز بود که کثیر بن شهاب در اتاق را باز کرد و با کفش وارد شد و مقابل شریح ایستاد؛ که
گفت: « تو که پیمان برادری با پسر عباس بسته ای، چرا در شادی اش شرکت نمی کنی؟ » عبدالله تلخ خندی زد و رو به ام وهب کرد. گفت: « آن پیمان در تنهایی او بود که همین جماعت می خواستند به ظلم با او رفتار کنند... » تکه ای چرم برداشت و شمشیر خود را امتحان کرد. کاملا تیز شده بود. از جا بلند شد. گفت: « اما اکنون، کسی باید که مرا در تنهایی ام همراهی کند. » ام وهب که انگار تازه عمق تنهایی عبدالله را دریافته بود، بغض فروخورده ی خود را از عبدالله پنهان ساخت. عبدالله شمشیر را در غلاف کرد و به سوی ام وهب گرفت و گفت: « این شمشیر نیز، جز برای جنگ با مشرکان از نیام بیرون نمی آید.» ام وهب شمشیر را گرفت و لب گزید و به سوی خانه رفت. اما در میان راه احساس کرد که صدای ساز و دهل، انگار پشت در خانه است. هر دو پرسشگر به یکدیگر نگریستند. ام وهب شمشیر را بر دیوار حیاط آویخت و به سوی در رفت. اما عبدالله مانع شد: « کجا می روی؟ » « انگار بر در خانه ما هستند. » عبدالله می خواست چیزی بگوید که یکباره سکوت شد. هر دو لحظه ای به در خیره شدند. عبدالله آرام و با احتیاط به سمت در رفت. ام وهب نیز به دنبال او بود. جمعیت در سکوت کامل، پشت د ایستاده بودند. عمرو بن حجاج از اسب پیاده شد و در زد. عبدالاعلی نیز آرام از اسب پیاده شد و کنار عمرو ایستاد. زبیر ناخرسند کنار بشیر ایستاده بود. ربیع و سلیمه هم چنان بر اسب کنار یکدیگر بودند و ربیع نیز بیش از دیگران نگران و بی تاب می نمود. عبدالله در را باز کرد. پشت سر او ام وهب نزدیک شد. عبدالله از دیدن عمرو بن حجاج و جماعت پشت سرش تعجب کرد. عمرو دوستانه و مشتاق به او نگریست و عبدالاعلی انگار به جماعت پشت سرش می بالید که همه به فرمان او بودند. ربیع از اسب پیاده شد و چون خطاکاران پشیمان نگاه از عبدالله دزدید. ادامه دارد.. . . . . . . . . . . . . . . . @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهربانے‌تـو‌دید‌ایـن‌بنــده وافسارپاره‌ڪرد! چہ مہرباݩ خدایۍ تـو :;:;:;:;:;:;:;:;:;:;:;:;:;:;:; @aeineh_tarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ختم۱۱۰روزه : ♡ نامه ۳۱ ♡ °(از ضرورت توجه به معنویات تا شرایط اجابت دعا)° دیگران‌ را‌ نیـز بــه‌ رفاقت‌ با‌ نهج‌العشـق‌دعوت‌ڪنید🌿 💠 سهم هر روز در 👇🏻 Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat 🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌وقٺ تربیٺ نداریم🚫 از پیامبر اکرم (ص) نقل شده است که ایشان از تأدیب به هنگام خشم نهی فرمودند. بنظـرشما چــرا؟! ⚠️ یک نقش اساسی و زیربنایی در تربیت ست. به هنگام عصبانیت ممکنہ این شکسته بشـہ و رخ بده❌ 📍برگرفته از کتاب 📚 حواسمون به این اصل مهم باشه آخه وسط که حلوا خیرات نمیکنن🤷🏻‍♀ توجـه به این نکته در سنینی که عجب و غرور متربی یا فرزند بیشتره یا در مقابل هر حرفی سریعا 🙅🏻‍♂ میگیره 🙅🏻‍♀ ، خیلی حائز اهمیت تر میشه‼️ Join ;) 👇🧒🏻👦👧🏼👶🏽 @aeineh_tarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«أَلسَّلامُ عَلَى الاَْجْسامِ الْعارِیَةِ فِى الْفَلَواتِ» " سلام بر آن بدن‌هاى برهنه و عریان در بیابان‌ها" @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
🖤رمان نامیـــــرا°°فصل هجدهـــم🖤
عمرو گفت :«هرگز به یاد نمی آورم در خانه عبدالله بسته باشد.» عبدالاعلی گفت :«شرمم باد که تو را در قبیله ات گوشه نشین و تنها ببینم.» زبیر جلو آمد. ام‌وهب نزدیک تر شد و کنار عبدالله ایستاد.زبیر نصیحت گر و دلسوزانه گفت:« همه اینها خویشان و دوستان تو اند چرا از کسی کنار می گیری که جز خیر برای تو نمی خواهد.» عبدالله به سلیمه و بعد به ربیع نگاه کرد که شرم زده کنار عمرو ایستاده و سر به زیر داشت. بعد رو به عمرو کرد و لبخند زد و گفت:« وصلت مبارکی است. از خداوند می‌خواهم به آنها برکت دهد.» عمرو ناخرسند سر تکان داد. گفت :«من به اطمینان تو راضی به این وصلت شدم نمی‌دانستم در نیمه راه رهایشان می کنی.» ام وهب برای حمایت از عبدالله و همدلی با عمرو وساطت کرد. گفت :«درباره عبدالله اینگونه قضاوت نکنید که او پیش از همه این وصلت را میخواست و بیش از همه آرزو دارد مسلمانان چون دوران رسول خدا با برادری زندگی کنند.» سپاس راه باز کرد و گفت:« و خانه عبدالله هنوز هم خانه‌ی همه برادران اوست.» عبدالله نگاهی به ام‌وهب و نگاهی به عمرو و بقیه انداخت و ناچار راه باز کرد. ام وهب خوشنود ازتصمیم عبدالله لبخند زد. با اشاره دست از نوازندگان خواست شروع کنند. دوباره ساز و دهل و پایکوبی آغاز شد و جماعت به دنبال عمرو و عبدالاعلی وارد خانه شدند. سلیمه و ام ربیع نیز وارد شدند.ام‌وهب با آغوش باز از سلیمه استقبال کرد و او را همراه ام‌ربیع و ام سلیمه به داخل خانه برد.بزرگان بنی کلب نیز به همراه عبدالله وارد خانه شدند و بقیه جماعت در حیاط خانه به پایکوبی ادامه دادند. مردان بنی کلب به همراه عمرو‌بن‌حجاج وارد اتاق شدند و گرداگرد نشستند. عمرو در بالای اتاق نشست و ربیع و عبدالاعلی در دو سوی او نشستند. در اتاق دیگر زنان گرد سلیمه را گرفته بودند و گرم و شاد گفت و گو می کردند.عبدالله که کنار پستوی در کنج اتاق بود ردایی رنگارنگ و زربفت را برداشت و به سوی ربیع آمد و گفت:« این دیبای چینی است که از سرداری ایرانی تحفه گرفتم و آن را زیبنده داماد عمرو به حجاج می دانم.» عمرو برخاست و ردارا از عبدالله گرفت و آن را باز کرد و به همه نشان داد. زبیر که مشغول خوردن سیب بود با تحسین به آن نگریست. عمرو هدیه عبدالله را به ربیع داد. ربیع آن را بوسید و بر زانو گذاشت.ام وهب نیز از اتاق زنان در صندوقچه خاتم کاری شده را باز کرد و دو گوشواره طلا بیرون آورد.ام‌وهب گفت:« این دو گوشوار زرین تحفه ای است از ایران که به عروس ام ربیع هدیه میدهم.» در جعبه را بست و آن را به سلیمه داد او را بوسید. زبیر در حالی که سیب نیم خورده ای در دست داشت رو به جماعت کرد و گفت :«می دانستم که عبدالله بن عمیر هرگز به قبیله اش پشت نمی کند.» عبدالاعلی گفت:« آری به خصوص وقتی که پیروزی‌های بزرگ در انتظار ماست.» عمرو گفت :«اما من همچنان تردید را در چشمان عبدالله میبینم.» ربیع به عبدالله نگریست. عبدالله گفت:« من هرگز در تردید زندگی نکرده‌ام. و به آنچه تا کنون گفته ام هنوز هم یقین دارم.» عبدالاعلی گفت :«کاش در کوفه بودی و میدیدی مردم چگونه گرد مسلم را گرفته‌اند و چنان چشم به راه حسین بن علی هستند که گمان می کنی پیامبری تازه میخواهد مبعوث شود.» ربیع امید داشت نظر تازه ای از عبدالله بشنود.عمرو :«گفت کوفه در دست ماست! تا جایی که عبیدالله برای ورود به کوفه خود را در امان ندید و به هیبت حسین بن علی به دارالاماره رفت.» عبدالله از شنیدن نام عبیدالله تعجب کرد. گفت «عبیدالله؟!» عمرو گفت:« پسر زیاد که در بدروزگاری به حکومت کوفه آمده و بخت خود را واژگون کرده.» عبدالله گفت :«پس خلیفه هم از کار کوفیان آگاه شده است.» عبدالاعلی گفت:« دیر نیست که اهل بصره و مدینه و مکه هم به کوفیان بپیوندند.» زبیر گفت:« و حتی یمن و مصر.» عبدالله خونسرد و حسرت آلود به جمع نگریست.گفت:« هنوز پسر زیاد بر جایگاه خود ننشسته با او مخالفت می کنید؟! این چه آتشی است که در خانه خود انداخته اید و گمان میکنید دنیا را به آتش کشیده اید؟!»
عمرو گفت :«از حکومت او در بصره بسیار شنیده‌ایم. او نیز چون پدرش از کوفیان کینه دارد اما هرگز فرصت نمی یابد تا مانند پدرش رفتار کند.» عبدالله گفت:« شما را به خدا به او مهلت دهید تا با تدبیر هم کوفه را آرام کند و هم خواسته های شما را برآورد.» عبدالاعلی گفت:« کار از این حرف‌ها گذشته عبدالله... اگر ما به مهلت دهیم پسر عقیل مهلت نخواهد داد.» ربیع‌ با دقت به سخنان آنها را گوش می‌داد و حالا گویی بیشتر دوست می داشت عبدالله دیگران را قانع کند.گفت:« شاید اگر عبدالله با پسر عقیل روبرو شود او را به گفت‌وگو با عبیدالله ترغیب کند و بدون آنکه خونی ریخته شود کوفه به دست یاران امام بیافتد.» سلیمه که در اتاق سخنان ربیع‌ را شنید نگران شد. عمرو با خشم به او نگریست. عبدالاعلی رو به ربیع‌ گفت :«حرف‌های عبدالله در تو نیز تاثیر گذاشته که به همین سادگی از خون پدرت میگذری؟!» زبیر با لحنی شیطنت آمیز گفت:« و یا شیرینی زندگی، مرگ را در چشم او بزرگ کرده.» ربیع‌ گفت:« به خدا سوگند نه از مرگ باکی دارم، نه از خون پدر گذشته‌ام.» از جا بلند شد و ادامه داد:« وقتی پدرم وصیت کرد که هرگز به خونخواهی او به شام نروم، دلیلش را نمی دانستم؛ اما اکنون میفهمم وقتی بنی امیه از ریختن خون خاندان پیامبر و دوستدارانش باکی ندارد، چرا ما بهانه ریختن خون دیگران شویم؟» عبدالاعلی گفت:« تو اگر از خون پدرت از گذشته ای، من نمی‌توانم از خون شریف ترین مرد قبیله‌ام بگذرم.» عمر بن حجاج برخاست. لحنی نصیحت گر داشت و هنوز به همراهی عبدالله امیدوار بود. گفت:« می بینی عبدالله! چه آشوبی در قبیله‌ات بپا کردی! خداوند تو را در قبیله چنان بزرگ و عزیز کرده که جوانی چون ربیع به تاثیر سخن تو، خون پدرش را زیر پا می‌گذارد.چرا این شرافت را قدر نمی دانی و سخنانی می‌گویی که جز تفرقه و جدایی در بنی کلب هیچ نتیجه‌ای ندارد!» بعد به سوی در رفت و لحظه‌ای ایستاد و گفت:« عبدالله تصمیم‌های بزرگ برازنده مردان بزرگ است.» و بیرون رفت. عبدالله که انگار سرانجام حضور آنان را در خانه خود می دانست در سکوت به روبرو خیره شد. همه ی نگاه ها به سوی عبدالاعلی چرخید و منتظر پاسخ او بودند. زبیر از ظرف میوه پس نشست. عبدالاعلی تند و محکم بلند شد. لحنی تهدیدآمیز داشت. رو به عبدالله گفت:« امیدوارم روزی نرسد که تو را شرمنده و پشیمان ببینم.» و بیرون رفت و بقیه نیز به دنبال او بیرون رفتند. تنها ربیع ماند. عبدالله آرام سر بلند کرد و به ربیع نگریست و تلخ‌خندی زد و گفت :«با همسرت به خانه برو و از من دوری کن که نتیجه همراهی با من جز تنهایی نیست.» ......... عبیدالله از روی تخت بلند شد.در تالار قصر به جز ابن اشعث و کثیربن شهاب، شریح قاضی نیز حضور داشت. عبیدالله گفت:« تو چه میگویی شریح؟ تو نیز چون پسر اش از اطمینان داری که در نماز امروز خطری در کمین ما نیست؟» شریح گفت :«خیر امیر، خطری نیست، اما برای این که محبت مردم نسبت به امیر بیشتر شود، بهتر است ردایی ساده به تن کنید و چون فرزند پیامبر به میان مردم بروید، چنان که هنگام ورود به شهر آنها را آزمودید.» عبیدالله لختی تأمل کرد. نگاهی به لباس خویش انداخت. عبای زربفت را از روی دوش برداشت و گفت:« راست گفتی که این لباس به کار نماز امروز نمی آید.» شریح از اینکه پیشنهادش مورد توجه قرار گرفته خوشنود شد. یکی از غلامان امیر سریع جلو آمد و عبا را از دست عبیدالله گرفت. عبیدالله گفت :«اما ردای ساده نیز بر محبت مردم نسبت به ما نمی افزاید. آنها پیوسته دوست دار علی و فرزندانش بوده اند و همواره از معاویه و پسرش در هراس. و من امروز به ترس مردم بیشتر محتاجم تا محبتشان.» روبه غلام کرد و گفت:« لباس رزم و زره پولادین مرا بیاورید.» غلامی دیگر تعظیم کرد و سریع بیرون رفت. ابن اشعث و شریح به هراس افتادند. تعظیم کردند و بیرون رفتند و به همراه مردم که پراکنده و یا در گروه‌های سه چهار نفره گفت و گو کنان به سوی مسجد کوفه می‌رفتند، وارد مسجد شدند. در چهره و رفتار مردم ترسی پنهان دیده یکی بر بام مسجد اذان میگفت.عبیدالله ابن زیاد با لباس رزم و زره پولادین بر تن در میان دو گروه نگهبان که از دو سو از او مراقبت می کردند به سمت مسجد آمد. مردم با دیدن او راه باز کردند و عبیدالله وارد مسجد شد. ابوثمامه که از دور عبیدالله و همراهانش را زیر نظر داشت، به همراه مردم وارد مسجد شد. با ورود عبیدالله به مسجد مردم از جا برخاستند.عبیدالله بی آنکه به مردم نگاه کند یکراست به جایگاه نماز رفت و نگهبانان نیز در مقابل او رو به مردم به صف ایستادند. اما عبیدالله گویی از پشت سر خود مطمئن نبود.همچنان که با عمامه‌اش ور می رفت، برگشت و صف پشت سر خود را نگاه کرد که چند پیرمرد ژنده ایستاده بودند و ترسیده به عبیدالله می نگریستند. بعد به صف های دیگر نگریست گویی به همه مشکوک بود. از نماز خواندن منصرف شد. عمامه را دوباره بر سر بست و بر
منبر رفت. مردم با تعجب به رفتار او می نگریستند و با یکدیگر زمزمه می‌کردند.عبیدالله بر منبر چند لحظه در سکوت به جماعت نگاه کرد، مانند کسی که در میان جمعی به دنبال مجرمانی بود که آنها را نمی یافت. بعد گفت :«وقت تنگ است و من حرف هایی با شما دارم که پیش از نماز می گویم.» و منتظر ماند تا مردم کاملا سکوت کنند. سپس گفت :«اما بعد؛امیر مومنان یزید بن معاویه مرا بر کوفه حاکم کرده و بیت المال شما را به من سپرده است. او دستور داد تا نیاز محرومان را برآورم از مظلومان حمایت کنم و به فرمان برداران شما نیکی کنم...» لختی سکوت کرد.مردم که از سخنان او احساس آرامش کردند کمی آسوده شدند و برخی حتی لبخند رضایت زدند. ابوثمامه با دقت و بدگمان به سخنان او گوش می‌داد. خشم در سخنان عبیدالله کم‌کم به اوج رسید. یکبار فریاد بر آورد: «اما سرکشان و آشوبگران! هرگز در امان نخواهند بود.من همانگونه که برای فرمانبرداران شما چون پدری مهربان خواهم بود، خشم با شمشیر هم برای گردنکشانی است که فرمان مرا زیر پا گذارند و با دستورهای من مخالفت کنند. پس از آن که می ترسد باید از رفتار خود بترسد. اهل بصره بهتر از هر کس می دانند که پسر زیاد هرگز سخنی نگفته که به آن عمل نکرده باشد.» و با خشم بلند شد و به میانه جماعت نگریست و گفت :«به این مرد هاشمی نیز سخن مرا برسانید تا از خشم من بپرهیزد و از آشوب و فتنه دست بردارد.» به تندی از منبر پایین آمد. به سوی شریح قاضی رفت که نزدیک در ایستاده بود. گفت :«تو به نیابت از سوی من نماز جماعت را به پا دار. شاید خداوند به واسطه این مردم گناهان تو را ببخشاید!» بعد به همراه سربازان و محمد بن اشعث و کثیربن شهاب از مسجد بیرون رفت. شریح به ناچار به جایگاه نماز ایستاد.با رفتن عبیدالله میان مردم همهمه در گرفت و کم‌کم پراکنده شدند و تنها چند نفر باقی ماندند و به شریح اقتدا کردند. ابوثمامه صائدی نیز در گوشه ای از مسجد، فرادا نماز خواند. عبیدالله نیز خشماگین وارد تالار شد و ابن اشعث و کثیربن شهاب نیز ترس آن به دنبال او وارد شدند. عبیدالله در حالی که به سوی تخت میرفت، زره از تن باز کرد. یکی از غلامان نزدیک شد و زره را از دست او گرفت. عبیدالله بر تخت نشست و با خشم به ابن اشعث و کثیر نگاه کرد. هر دو سر به زیر انداختند.عبیدالله گفت:« پس بزرگان این قوم مرده اند که این گونه نماز را کوچک می شمارند؟!» هر یک منتظر بودند تا دیگری پاسخ سرانجام کثیربن شهاب به سخن آمد و گفت:« بسیاری از آنان با مسلم بن عقیل بیعت کرده‌اند.» عبیدالله گفت :«هم اکنون به سراغ همه آنان بروید! می خواهم تا فردا پیش از نماز ظهر، همین جا آنان را ملاقات کنم. هردو تعظیم کردند و خواستند بیرون بروند که عبیدالله چیزی به خاطر آورد.گفت صبر کنید! مبادا آنان را به خشم فرا بخوانید که می ترسم چون شتران دوساله رم کنند.» هر دو سر فرود آوردند و بیرون رفتند. ...... غلام شبث بن ربعی در بزرگ خانه را باز کرد و ابوثمامه صائدی وارد خانه شد و یک راست به سمت ساختمان رفت و در طول راه به اطراف چشم گرداند بلکه شبث را در باغ ببیند.غلام که میدانست شبث به دیدن ابوثمامه رغبت ندارد با نگرانی در را سریع بست و طرف ابوثمامه رفت. ابو ثمامه گفت:« شبث را در باغ نمی بینم.» غلام گفت:« در خانه است، همینجا منتظر باش تا صدایش کنم.» ابوثمامه که انتظار چنین برخوردی را نداشت، ایستاد. چشمش به اسبی در گوشه حیاط افتاد. گفت :«شبث مهمان دارد؟» غلام گفت :«آری از کوفیان است.» و سریع به داخل خانه رفت تا مجبور نشود بیش از این به ابوثمامه توضیح دهد. ابوثمامه که به رفتار او مشکوک شده بود، اندیشناک به اطراف نظر انداخت. بعد آرام به اسب نزدیک شد و آن را براندازد کرد. کوشید اسب و صاحبش را بشناسد. بعد با خود گفت:«این اسب کثیربن شهاب است. شک ندارم، اما در خانه شبث چه میکند؟» شبث مضطرب از خانه بیرون آمد. ابوثمامه با دیدن او گرم جلو رفت. شبث سعی کرد با گامهای بلند و تند جلوتر برود تا ابوثمامه از خانه دور بماند. ابوثمامه گفت :«سلام بر شبث بن ربعی! انگار بی وقت آمدم.» «نه مهمانی دارم از بصره که برای معامله ای آمده.»