#طب_سنتی_اسلامی
#مزاج_شناسی
🍏0⃣4⃣🍏
⁉️دلایل به وجود آمدن #غلبه_مزاج چیست؟
🔶۱-تغذیه ⬇️
🔹 اگرتغذیه متناسب با مزاج نباشد.
🔹پرخوری و کم خوری.
🔹کم جویدن غذا.
🔹آب بین غذا خوردن.
🔹خوردن زیاد چربی ها،شیرینی جات،
ادویه های تند و نمک.🍩🍰🥘
🔹خوردن سردی های شدید .❄️
🔹حذف بی دلیل وعده های غذایی
(مثل شام ،با تصور لاغر شدن
و سبک خوابیدن😐) .
🔹استفاده از غذاهای بیرون،
فست فود،سرخ کردنی ها،
ساندویچ های سرد و..🍟🍔🍕
✅هر چیزی به اندازه برای بدن انسان مفید است..
🏺#عسل از بهترین خوراکی ها در طب اسلامی و سنتی است و دارای #مزاج_گرم میباشد.
🔺اما خوردن زیاد عسل در افراد گرم مزاج علاوه بر اینکه خیلی مفید نیست ، میتواند مشکل ساز هم شود و موجب گرم شدن بیش از حد بدن،غلبه صفرا یا دم و درکل خارج شدن بدن از تعادل مزاجی شود.
💠استاد سمیعی💠
💊💉❌🚫
@aeineh_tarbiat
#سلام_آقا
«اَلسَّلامُ عَلَى الرُّؤُوسِ الْمُشالاتِ»
" سلام بر سرهاى به نيزه رفته"
#ناحیـه_مقدسـه #به_تـو_از_دور_سـلام
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
27.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیبـاٺـــر از ایـــــن؟!!
حــــرم باشـــد ۅ
نوڪــر باشـــد ۅ...
...سـر زینب«س» به سلامت...
سر نوکر به فداےقلب صبور دخٺ مولا
#تربیتبهسبڪشهدا
#شهــیــدنویـدصفرے
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
•••••••• • • • • • • • •
@aeineh_tarbiat
#رمان_نامیرا #فصل_چهاردهم
زبیر بن یحیی جلوی مغازه خود در بنی کلب ایستاده بود. وقتی دید که بشیر آهنگر دست از کار کشید و زید نیز کوره را خاموش کرد و بشیر پیشبند کار را باز کرد و چیزهایی به زید گفت بعد از مغازه بیرون آمد، با خود گفت:« بشیر هیچگاه به این زودی دست از کار نمی کشید هنوز تا اذان ظهر مانده است.»
بشیر به سمت انتهای بازار رفت و زید نیز شروع به جمع و جور کردن وسایل مغازه شد. زبیر بیشتر مشکوک شد. آرام به سوی مغازه بشیر رفت.زید از دیدن او جا خورد و بیهوده سعی کرد خود را آرام نشان دهد. زبیر گفت:« خبری شده که بشیر نگران رفت؟»
زید گفت:« نه خبری نیست، به خانه رفت.»
زبیر از رفتار مشکوک زید مطمئن شد که خبری را از او پنهان میکنند. بی هیچ حرفی به سوی مغازه خود بازگشت.در همین حال اطراف را زیر نظر داشت و گویی بازار را کنترل میکرد.جلوی یکی از مغازهها مردی غریبه را دید که با صاحب مغازه گفت و گو می کرد و چنان گرم و هیجان زده حرف میزد که کنجکاوی زبیر را برانگیخت. صاحب مغازه که انگار ترسیده بود غریبه را به داخل مغازه کشید. زبیر خود را به مغازه رساند و حرفهای مرد که پشت به او داشت گوش داد. غریبه گفت:« همین است که مردم بدون ترس به دیدن مسلمبنعقیل میروند.»
فروشنده از دیدن زبیر بی تاب شد اما زبیر با لبخندی او را آرام کرد. گفت:« اینها که تو می گویی همه میدانند من خبر های مهم تری از کوفه دارم.»
غریبه تازه متوجه زبیر شد و گفت :«چه خبری مهمتر از این که تاکنون بیش از دوازده هزار نفر با مسلم بیعت کردند.»
چشم های زبیر گرد شد و نا باور بر جا ماند. فروشنده در سکوتی ترس آلود به سخن آنها گوش میداد. زبیر گفت:« دوازده هزار نفر؟!»
غریبه گفت :«هر روز هم بر تعدادشان افزوده می شود. مهم تر اینکه مسلم پیکی به سوی حسینبنعلی فرستاده و از او خواسته که هر چه زودتر به سمت کوفه حرکت کند.»
زبیر گفت :«عجب! پس کوفه بار دیگر به دست خاندان علی خواهد افتاد.»
غریبه گفت:« برای خلافت مسلمانان چه کسی شایستهتر از فرزند علی بن ابی طالب؟»
زبیر مضطرب از آنها دور شد و با خود گفت :«هیچ کس به خدا هیچ کس.»
و به سوی مغازه خود رفت اندیشید که بشیر هم به یقین برای کاری مهمتر مغازه را رها کرده بود.اما نمی دانست که او به خانه ربیع رفته بود و با ابوثمامه درباره ساخت شمشیر و زره سخن می گفت و می گفت که برای ساخت هفتصد شمشیر به وقت بیشتری نیاز دارم، آن هم با این مغازه کوچک! و ربیع که نمی خواست بشیر پاسخ رد ابوثمامه بدهد واسطه شد و گفت :«من هم می توانم کمک کنم. از امروز مرا نیز مانند پسرت زید در کار خود خواهید یافت.»
ابوثمامه از جا بلند شد و گفت :«تو از امروز کار خود را آغاز کن! من و ربیع نیز به دیدار عبدالله و عبدالاعلی می رویم.»
و به در خانه عبدالله رفتند.عبدالله از حضور ابوثمامه در آنجا و تعجب کرد. ابوثمامه با دیدن عبدالله جلو رفت و گرم سلام کرد:«سلام بر عبدالله بن عمیر!»
و او را در آغوش گرفت. عبدالله نیز به گرمی از ابوثمامه استقبال کرد و به همراه ربیع به اتاق رفتند. ام وهب از پس پرده اتاقی دیگر به سخنان آنها گوش می داد. ابوثمامه او را به همراهی با مسلم دعوت میکرد و میخواست به جمع یاران امام بپیوندد.
اما عبدالله همچنان به حرف خود بود و همچنان با دعوت امام مخالفت میکرد و می گفت :«به خدا سوگند، هرگز نمیخواهم رسول خدا را در حالی ملاقات کنم که بیعت خویش را با خلیفه او برداشته ام.»
ربیع گفت:« به راستی یزید در جایگاهی است که رسول خدا بود؟»
عبدالله گفت :«اگر چنین نبود مردم هرگز با او بیعت نمی کردند. به خدا پناه می برم که پس از سالها جهاد با مشرکان و کفار به مرگ جاهلیت بمیرم. که رسول خدا فرمود هر کس بمیرد در حالی که با خلیفه مسلمین بیعت نکرده باشد به مرگ جاهلیت مرده است.»
ابوثمامه گفت :«این نیز سخن دروغی است که معاویه به رسول خدا نسبت داده است تا سلطنت خویش را حفظ کند. من خود از فرزند رسول خدا شنیدم که او از جدش شنیده است که هر کس بمیرد در حالی که امام خویش را نشناخته باشد به مرگ جاهلیت مرده است و اکنون حسین بن علی امام من است؛ که جز به کتاب خدا و سنت جدیدش رفتار نمی کند.»
عبدالله برخاست و رو به پنجره اتاق و پشت به ابوثمامه ایستاد. ابوثمامه از جا بلند شد و به سوی عبدالله رفت. گفت :«حسین بن علی نه قصد آشوب و کشتار دارد و نه خود نمایی و ستمگری. او جز آنکه مسلمانان را به نیکی سفارش کند از بدی باز دارد هیچ قصدی ندارد و جز به اصلاح امت جدش به هیچ چیز نمی اندیشد.»
『 آئینــــهےتربیت 』
#رمان_نامیرا #فصل_چهاردهم زبیر بن یحیی جلوی مغازه خود در بنی کلب ایستاده بود. وقتی دید که بشیر آهن
عبدالله روبه ابوثمامه برگشت. گفت :«من نیز کسی را در علم و تقوا با او برابر نمیدانم اما در عجبم! چرا به جای اینکه مردم را بر خلیفه بشوراند به شام نرفت و با پسر معاویه گفت و گو نکرد تا او را به راه و روش رسول خدا اندرز دهد؛ اما پایه های حکومتی را که جدش به فرمان خداوند استوار کرد این چنین فرو نریزد. اگر یزید به راه پدرش نمیرفت این مردم هرگز با او بیعت نمی کردند و اگر به راه معاویه میرود، پس راهی است که حسن بن علی بر آن صبر کرد تا این امت از هم نپاشد. آیا سزاوار نیست که حسین نیز وحدت امت جدش را بر خلافت مسلمانان ترجیح دهد؟»
ابو ثمامه می خواست پاسخ دهد که عبدالله مجال نداد و با لبخندی پیروزمندانه گفت:« پس سلام مرا به مسلم برسان! و بگو عبدالله گفت که از خدا بترس! و بیش از این مخواه که مسلمانان پراکنده شوند. بگو یزید نه قیصر روم است، نه پادشاه ایران؛ او پسر کسی است که هیچ کس منکر ایمان او نبود! بگو کاری نکنید که مشترکان بار دیگر بر ما مسلط شوند که در آن روز نه کتاب خدا باقی میماند و نه سنت رسولش!»
و برخاست و پرده اتاق را پس زد و به اتاق دیگر رفت. ام وهب را پشتپرده دید که بی صدا اشک می ریخت. ابوثمامه چاره ای جز رفتن ندید و به تندی بیرون رفت. رفیع با تردید ایستاده بود و می اندیشید. پیدا بود که سخنان عبدالله بر او تاثیر گذاشته بود. او نیز سرانجام بیرون رفت. عبدالله رو به ام وهب برگشت و بغض آلود گفت:« به خدای محمد سوگند، در هیچ جنگی در سرزمین شرک دستم نلرزید، اما در مقابل آنچه در سرزمین اسلام می بینم دلم می لرزد.»
ام وهب هم چنان که اشک گونه اش را خیس کرده بود در سکوتی غم بار به عبدالله مینگریست.
........
زبیر به تندی در کوچه می رفت،یکی دو عابر در حال گذر به او سلام کردند. زبیر پاسخ داد و گذشت. جلو در خانه عبدالاعلی ایستاد و بی درنگ در زد. چند لحظه بعد غلامی در را باز کرد و زبیر با عجله وارد خانه شد. عبدالاعلی از دیدن او در آن وقت روز تعجب کرد. اما وقتی خبر غریبه را در مورد بیعت مردم با مسلم شنید، جا خورد و رو به زبیر کرد و گفت :«دوازده هزار نفر؟!»
«هر روز نیز به تعداد شان اضافه می شود.»
عبدالاعلی پرسید :«پس از امیر کوفه چه میکند؟»
زبیر گفت :«او نیز سکوت کرده و در خطبه خویش تنها به نصیحت مردم دل خوش کرده است.»
عبدالاعلی به فکر فرو رفت. گفت :«پس کار بالاتر از آن است که تاکنون تصور می کردیم.»
بعد بر تختی که زیر نخی در گوشه حیاط بود نشست. زبیر روبروی او ایستاد. آشفتگی در رفتار عبدالاعلی پیدا بود. سخنان زبیر نیز بیشتر او را نگران می کرد. زبیر گفت «اگر حسینبنعلی وارد کوفه شود تمامی قبایل و حتی مردم بصره به او خواهند پیوست و با اشتیاقی که کوفیان به حسین دارند، یزید هرگز توان جنگ با آنها را نخواهد داشت.»
اما عبدالاعلی با تردید سخن میگفت. گویی می خواست خود را دلداری دهد. گفت: «شاید یزید به جای جنگ با حسین امارت کوفه و حتی بصره را با هم به او بدهد و...»
زبیر کنار عبدالاعلی نشست و گفت :«حسین برای عمارت کوفه نمی آید .او جز به برکناری یزید رضایت نخواهد داد.»
عبدالاعلی گفت :«پس ما با پیمانی که با بنی امیه داریم چه کنیم؟»
زبیر بیتاب دوباره برخاست.گفت :«اگر حسینبنعلی پیروز شود تنها بنی کلب که همپیمان بنی امیه است زیان خواهد دید. کوفیان مردان ما را خواهند کشت و زنانمان را اسیر خواهند کرد...»
عبدالاعلی کاملا به هم ریخته بود. به کندی برخاست و شروع به قدم زدن کرد. زبیر گفت:« و اموالمان را به غارت خواهند برد.»
و به دنبال او رفت و گفت:« و خانه هایمان را ویران خواهند کرد.»
عبدالاعلی یکباره ایستاد و با خشم به زبیر نگریست. زبیر بی درنگ سکوت کرد.
........
زبیر از خانه عبدالاعلی بیرون رفت. وارد بازار شد. مردم در بازار بنی کلب در رفت و آمد بودند. بشیر را دید که به سختی کار می کرد و پتک بر آهن و سندان می کوبید. زید در کوره میدمید. عرق چهره اش را پوشانده بود و زبیر هرگز او را چنین مصمم برای کار ندیده بود. پیرمردی افسار اسبش را در دست داشت و به مغازه بشیر رسید. افسار اسب را به تیرک مغازه بست. پیرمرد گفت :«اسبم را همینجا می گذارم تا نعلش را عوض کنی،کاری دارم که انجام میدهم و باز می گردم.»
بشیر نگاهی به پیرمرد انداخت و بی آن که دست از کاربر دارد او را رد کرد: «امروز فرصتی برای این کار ندارم. اسبت را هم با خودت ببر.»
پیرمرد شانه بالا انداخت و اسبش را باز کرد و رفت. زید رو به پدر کرد و گفت :«اگر اینگونه کارهای مردم را رد کنیم به ما مشکوک میشوند.»
«نگران نباش! ربیع به کمکمان می آید و این کارها را انجام میدهد.»
دوباره به کار مشغول شدند. چنان گرم کار بودند که اطراف را در نمی یافتند. ابوثمامه صائدی با اسب از کنار مغازه عبور کرد. جلوی مغازه لختی ایستاد و بشیر نگاه کرد و وقتی او را سخت مشغول کار دید لبخند رضایت زد و گفت:«خداوند به تو
『 آئینــــهےتربیت 』
عبدالله روبه ابوثمامه برگشت. گفت :«من نیز کسی را در علم و تقوا با او برابر نمیدانم اما در عجبم! چرا
قوت دهد که این گونه در کار مومنان می کوشی.»
بشیر سری تکان داد و ابوثمامه به راه افتاد. بشیر تازه متوجه سخن او شده و سر برداشت و ابوثمامه را دید که سوار بر اسب دور می شد. جا خورد و با احتیاط به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شوید که کسی متوجه آنها نشده باشد. وقتی همه را در کار خویش دید، خاطرش آسوده شد؛ اما ناگهان زبیر را دید که از پس مغازه مجاور جلو آمد،در حالی که همه توجه اش به مغازه او بود. نگران به کار ادامه داد. زبیر ایستاد و به او نگریست. اما بشیر چنان خود را غرق کار نشان داد که انگار حضور او را در نمییابد. زبیر گفت:« شمشیری دارم که می خواهم آن را تیز کنم.»
بشیر بی آنکه سر بلند کند پاسخ داد:« زبیر را با شمشیر چهکار! زبان تو از شمشیر برنده تر است.»
زبیر گفت :«حتی اگر بخواهم شمشیرم را برای یاری مسلمبنعقیل تیز کنم؟»
بشیر جا خورد. سر بلند کرد و دست از کار کشید. زید هم ترسید. پدر و پسر به یکدیگر نگریستند. بشیر گفت :«منظورت چیست؟»
زبیر نزدیکتر رفت.گفت :«اگر برای یاران مسلم شمشیر میسازی تیغ تیزی هم برای زبیر بساز.»
بشیر گفت:« چه کسی چنین دروغی به تو گفته؟»
زبیر گفت:« ابوثمامه صائدی»
بشیر گفت:« ابوثمامه؟!»
زبیر برسرکوی مغازه نشست. زید و بشیر نگران به یکدیگر نگاه کردند. زبیر گفت:« نگران نباش،ابوثمامه اکنون با عبدالاعلی درباره کوفه گفتگو کرد و عبدالاعلی نیز یاری مسلم بن عقیل را پذیرفت.»
بشیر با حیرت به او نگریست. اما هنوز باور نداشت. دوباره پتک بر سندان کوفت. گفت :«مهمل میگویی.»
زبیر گفت :«عبدالاعلی فردا به کوفه می رود تا در کنار دیگر بزرگان و شیوخ قبایل با مسلم بن عقیل بیعت کند.»
بشیر ناباور ایستاد و به زبیر نگریست. زید نیز دست از کار کشید.
......
ربیع و مادر در کنار سفره کوچک شام نشسته بودند. ام ربیع در ظرف آشی میریخت که از گندم کوبیده شده و گوشت بود. ام ربیع گفت :«خدا را شکر که نخواست تو را در قبیله ات تنها و بی یاور ببیند. کاش پدرت بود و می دید که بنی کلب چگونه حقیقت را دریافت و عبدالاعلی برای یاری حسینبنعلی پیمان خود را با بنی امیه نیز زیر پا نهاد.»
ربیع میل به غذا نداشت و چنان در فکر بود که سخنان مادر را نیز نمی فهمید. ام ربیع از حال او تعجب کرد.گفت :«تو باید بیشتر از من شاد باشی که مردان قبیلهات راه تو را برگزیدند و در مقابل عمرو بن حجاج و قبیله ای که عروست در آن است سربلند شدی.»
ربیع آرام سربلند کرد و به مادر نگریست و گفت :«تو یقین داری که از جنگ میان دو مسلمان، خدا و رسول خشنود می شود؟»
ام ربیع از این پرسش جا خورد. پرسید :«تو در یاری حسینبنعلی تردید داری؟»
«هرگز، اما به خشنودی خداوند در جنگ با یزید هم یقین ندارم. نگاه مادر از تعجب به نگرانی تبدیل شد. ربیع تاب چهره در هم مادر را نداشت. یک باره از جا بلند شد و گفت اگر در جنگ میان اهل کوفه و شام، مشرکان بهره اش را ببرند و بر سرزمین مسلمانان مسلط شوند، نه حرمت کتاب خدا را نگه میدارند و نه سنت رسولش را و نه حتی خاندان رسول خدا را...»
ام ربیع با خشم پاسخ داد :«این سخن عبدالله بن عمیر است، نه پسر عباس!»
ربیع آرام گفت :«آری سخن عبدالله است که سالهاست با جان خویش کلام خدا و سنت رسولش را پاس می دارد و اکنون بیشتر از من حق دارد نگران دین خدا باشد.»
بعد برگشت و دو زانو در مقابل مادر نشست و گفت :«چه می شد اگر حسینبنعلی خود به شام میرفت و با یزید گفت و گو می کرد تا اینگونه مسلمانان پراکنده نشوند.»
ام ربیع گفت:« خدایا به تو پناه میبرم.»
و به تندی برخاست و از اتاق بیرون رفت. جلو در یک لحظه ایستاد و روبه ربیع کرد. گفت :«آیا عبدالله چیزی را می داند که امام نمی داند؟» و بیرون رفت. ربیع دوباره در تردید به سخن مادر میاندیشید. کلافه نشست.
ادامه دارد...
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
♥️ختم۱۱۰روزه #نهج_البلاغه
#روز_بیست_و_هشتم:
♡ از نامه ۴۴ تا ۳۹ ♡
دیگران را نیـز بــه رفاقت با نهجالعشـقدعوتڪنید🌱
💠 سهم هر روز در 👇🏻
Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
#همسرداری
«...حَافِظَاتٌ لِلْغَيْبِ...»
آیه۳۴سورهمبارڪهنساء
#وظیفه_زن »»» حافظ باشد در سه چیز
1⃣
آبروی شوهرش را حفظ کند ،
فاش کردن درآمد همسر ، بدخلقی ها و ... که بعضا به دلیل خستگی و ناراحتی زودگذر و... است، ممنـــ🚫ــوع ؛
نباید همه از #روابط بین شما و همسرتان مطلع شوند🤫
⚠️ آبروی همسرتان را پیش #خانواده خود حفظ کنید ، ممکن است شما به دلیل محبتی که به همسرتان دارید ، #عیب های او را دیگر نبینید و دیگر برایتان مسئله ای نداشته باشد ، اما خانواده تان همچنان همسرتان را همانگونه که تعریف کرده اید میبینند❗️
❌فضای مجازے این روزها میـدانی برای #خود_نمایی و ... شده است . قرار نیست همه از آنچه در زندگی شما می گذرد مطلع شوند❌
برگرفته از سخنان #استاد_ماندگاری
__________________
@aeineh_tarbiat
▬▭▬▭▬▭▬▭
اینجا آخــرالزمــان است
❌فرصتی برای جبران نیست❌
امام ما آخـــرین ذخیره خداست روی زمین و ما آخــــرین یاری کنندگان او...اگر درکش کنیم
•{کل یومٍ عاشــورا و کل ارضٍ ڪربلا}•
عاشـــورا امروز است و ڪربلا اینجا،،،،
گوش کن❕
نداے هل من ناصر ینصرنے امام زمــان می آید°°°
مبادا یا لیتنے ڪنت معڪ به حسیــن«ع» بگوییم اما خـواب غفلت از حسیـــن زمــان به درازا بکشد و نشنویم هـل من ناصرش را
#مهدویت
#أینَمُنتقــم
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.
@aeineh_tarbiat
عبدالله بن عمیر از بازار بنی کلب می گذشت. به مقابل مغازه زبیر رسید. جلو رفت تا به زبیر سلام دهد، اما زبیر با دیدن عبدالله، با بی اعتنایی آشکار روی برگرداند و وارد مغازه ی خویش شد. عبدالله مکثی کرد و دوباره به راه خود ادامه داد. حس کرد که با دور شدنش، زبیر از مغازه بیرون آمد و به عبدالله پوزخند زد. عبدالله به مقابل مغازه بشیر رسید. بشیر و زید به سختی مشغول کار بودند. تعداد زیاد شمشیر در مغازه، توجه عبدالله را جلب کرد. جلوتر رفت. بشیر متوجه عبدالله شد. کمی ترسید، اما به خود مسلط شد و به کار خویش ادامه داد. عبدالله با تأسف به شمشیرها نگاه کرد. در همین حال، عبدالاعلی سوار بر اسب به همراه سه مرد جنگی و ربیع و ام ربیع، از سوی دیگر وارد بازار شدند. عبدالله و دیگران با دیدن آنها به تماشا ایستادند. زبیر نیز جلو آمد تا عبدالاعلی به مقابل مغازه بشیر رسید. او نیز با دیدن عبدالله بن عمیر توقف کرد. زبیر نزدیک تر شد و جلوی اسب عبدالاعلی ایستاد و گفت: « خداوند دلت را در یاری مسلم بن عقیل استوار بدارد. همه ی ما به تصمیم تو گردن می نهیم. سلام مرا هم به مسلم و یارانش برسان. »
عبدالله حیرت کرد. ربیع در مقابل عبدالله سر به زیر انداخت. جماعت کم کم جمع شدند. عبدالاعلی لبخندی زد و بعد رو به ربیع کرد. گفت: « این تصمیمی است که در آن ربیع بن عباس بر همه ی ما پیشی گرفت و سزاوار است که بعد از دیدار با مسلم بن عقیل، با همه ی بزرگان قبیله به مذحج برویم و با جشن و سرور، عروس عباس را به بنی کلب بیاوریم. »
عبدالله حیرت زده به عبدالاعلی و ربیع نگریست. حالا تقریباً همه اهل بازار به گرد آنها جمع شده بودند. عبدالله گفت: « آیا به راستی تو قصد کوفه کرده ای؟ »
عبدالاعلی گفت: « و خوشحال می شوم اگر عبدالله در این سفر همراه من باشد. »
ام ربیع گفت: « ربیع هم دوست دارد همانطور که عبدالله، چون برادری مهربان در خواستگاری حضور داشت، در عروسی او نیز شرکت کند. »
عبدالله گفت: « وقتی بزرگان قومی صلاح مردم خویش را نمی دانند و به راحتی بیعت خود را با خلیفه می شکنند، از جوانان خام قبیله چه توقعی است. »
عبدالاعلی پاسخ داد، اما رو به جماعت. گفت: « چه باک از این که جوانان هدایت گر پیران شوند. هم شجاعت شان بیشتر تست، هم تصمیم شان استوارتر. »
زبیر گفت: « چه کسی گفت، ما بیعت خویش از خیلفه ی مسلمین برداشته ایم؟! »
عبدالله گفت: « بیعت با مسلم بن عقیل، اگر پیمان شکنی با یزید نیست، پس چیست؟ »
زبیر به جماعت پاسخ داد: « یزید مسلمانی است که همه به ایمان او شهادت داده ایم. او پسر کسی است که از کاتبان وحی بود و سال ها مانند چوپانی دلسوز، مسلمانان را سرپرستی کرد. حسین بن علی نیز مسلمانی است که جدش رسول خداست که فرمود؛ حسین از من است و من از حسین. ما با یزید بیعت کردیم و بر پیمان خویش بودیم تا این که شنیدیم، مسلمانان بیعت خویش را از او برداشته اند و نزدیک به هجده هزار نفر در کوفه به نام حسین بن علی با مسلم بیعت کرده اند. حال که مردم به یکی از مؤمنان خدا پشت کرده و به یکی دیگر از مؤمنان روی آورده اند، چرا بنی کلب با مردم همراه نشود. در خالی که خیر و خوبی همیشه در تصمیمی است که مردم می گیرند. »
بعد رو به عبدالله گفت: « و تو هم بهتر است از جماعت دور نشوی که هلاک خواهی شد. »
عبدالله برآشفت و فریاد زد: « کوفیان عادت کرده اند که هر روز خلیفه ی خود را مانند پیراهن تن شان عوض کنند. آنها دین خدا را هم برای دنیای خچیش می خواهند؛ و اکنون نیز می خواهند، حسین بن علی را که در تقوی و دانش همتا ندارد، به کارهای پست و حقیر دنیا بکشانند. در حالی که جدش میان دنیا و آخرت، آخرت را برگزید. »
ربیع با دقت به سخنان هر دو طرف گوش می کرد. عبدالله سخنش را ادامه داد و گفت: « اما من هرگز بیعت نخواهم شکست و به خدا پناه می برم که بخواهم با شمشیر اسلام، راه شرک را باز کنم. »
بعد به تندی از میان جماعت راه باز کرد و فاصله گرفت و دور شد. عبدالاعلی نگاهی به جماعت انداخت و احساس کرد که مردم تردید دارند. ربیع نیز در نگرانی و تردید ، همچنان چشم به عبدالله داشت. عبدالاعلی گفت: « دیر نیست که عبدالله نیز حقیقت را دریابد و به شما بپیوندد. »
زبیر گفت: « و اگر چنین نکند، باید با شمشیر او را هدایت کنیم. »
جماعت به تأیید همهمه کردند. عبدالاعلی و بقیه به راه افتادند. جماعت برای آنها راه باز کردند. اما ربیع همچنان در اندیشه، چشم به عبدالله داشت و او را دید که دور شد. تا از انتهای بازار رفت و به سمتی دیگر پیچید. ربیع نیز حرکت کرد. اما همچنان در اندیشه ی سخنان عبدالله بود که حالا آشفته و گیج از کوچه پس کوچه های بنی کلب به طرف خانه رفته بود. جلو در خانه ایستاده بود. نگاهی به اطراف انداخته بود. از خشم و اندوه، چهره اش در هم فرو رفته بود. ناگهان با دست، محکم به در خانه اش کوفته بود و در باز شده بود و او به داخل رفته بود و پشت در، سست بر زمین ن
شسته بود و به آسمان خیره شده بود. آسمانی که تراشه های نور خورشید به سختی از زیر ابر بیرون زده بودند.
***
خورشید همچنان زیر ابر بود و در واحه ای کوچک، چند چادر سیاه و کپر و تعدادی شتر دیده می شد و حدود بیست اسب که اطراف چاهی گرد آمده بودند و سوارانی به آنها آب می دادند. عبیدالله بن زیاد زیر سایه بانی نشسته بود. معقل کاسه ای شیر برایش آورد و به دستش داد. عبیدالله بن زیاد در حالی که شیر می نوشید، چشم به خورشید زیر ابر داشت. یارانش نیز پذیرایی شدند. در سایه بانی دیگر، شریک بن اعور نشسته بود. پیرمردی برای او پلاسی آورد. شریک بن اعور به دور از چشم عبید الله بن زیاد خوابید و پیرمرد پلاس را روی او انداخت، بعد پنهانی خنجری به شریک داد. شریک با ترسی کینه مند آن را گرفت و زیر پلاس پنهان ماند.
پیرمرد گفت: « تو به کار خود یقین داری؟ »
شریک گفت: « آنقدر که به روز معاد! »
پیرمرد گفت: « دست های لرزانت چیز دیگری می گویند! »
شریک از این که تردیدش آشکار شده بود، نگران شد. گفت: « نباید در چشمانش خیره شوم! »
پیرمرد گفت: « ترس، انسان را از کارهای بزرگ باز می دارد. »
شریک گفت: « لرزش دستانم از ترس نیست، از شرم است! »
پیرمرد گفت: « شرم؟! »
شریک گفت: « از این که به دوستی من اعتماد کرده، شرم می کنم. »
در سایه بان دیگر، عبیدالله یکباره برخاست. رو به معقل کرد و گفت: « اسب ها سیراب شده اند، حرکت می کنیم! »
معقل فریاد زد: « حرکت می کنیم! »
مردی دهانه اسب عبیدالله را گرفته، به سمت او برد. عبیدالله بر اسب نشست و بقیه نیز سوار شدند. تنها یک اسب سرگردان اطراف چاه بود. عبیدالله نگاهی به سواران انداخت. یکی از آنها نبود. عبیدالله گفت: « پس شریک بن اعور کجاست؟ »
پیرمرد با شنیدن صدای عبیدالله از کنار شریک بلند شد. آهسته به او گفت: « اسب را نزدیک می آورم تا کارش را ساختی سوار شو و یک نفس تا کوفه بتاز، تو تیزرو ترین اسب را داری! »
『 آئینــــهےتربیت 』
شسته بود و به آسمان خیره شده بود. آسمانی که تراشه های نور خورشید به سختی از زیر ابر بیرون زده بودند.
بعد به عبیدالله نزدیک شد و گفت: « شریک رنگ به صورت ندارد ، تمام تنش مانند تنور داغ است. »
عبیدالله از اسب پیاده شد و دلسوزانه به سمت سایه بان شریک بن اعور رفت و او را دید که به سختی نفس می کشید. بالای سرش نشست. شریک سعی کرد در چشمان عبیدالله نگاه نکند. از دلهره و اضطراب، عرق بر پیشانی اش نشسته بود. عبیدالله گفت: « چه بی وقت بیمار شدی؟! »
شریک گفت: « آرزو دارم در رکاب پسر زیاد وارد کوفه شوم. »
عبیدالله گفت: « من هم به همین دلیل تو را با خود همراه کردم! »
شریک گفت: « اگر یک روز تأمل کنید، می توانم از جا بلند شوم. »
عبیدالله دست بر پیشانی شریک کشید و عرق از چهره اش پاک کرد. شریک خنجر را زیر پلاس، بیشتر پنهان کرد. عبیدالله گفت: « برای نجات کوفه از عصیان و سرکشی گروهی که از دین خدا خارج شده اند، پسر معاویه، حتی یک روز تأخیر مرا نخاهد بخشید. »
شریک گفت: « کاش به اندازه یک روز تأخیر، برای پسر زیاد ارزش داشتم. »
« در شرایطی که هر لحظه ممکن است حسین وارد کوفه شود، پیروزی از آن کسی است که زمان را در اختیار بگیرد. »
شریک آهسته خنجر را جا به جا کرد. پیدا بود که برای فرود آمدن ضربه ای محکم بر عبیدالله آماده می شد. در همیت حال عبیدالله دست بر شانه او گذاشت و گفت: « می دانی که تو را از خویشانم بیشتر دوست دارم. »
شریک تردید آمیز خنجر را پس کشید. عبیدالله گفت: « اما از من نخواه به خاطر بیماری یک دوست، از کاری بزرگ باز بمانم. »
شریک خنجر را پنهان کرد. پیرمرد اینک با اسب نزدیک شده، جلو سایه بان ایستاده بود. عبیدالله گفت: « هر روزی که وارد کوفه شوی، جایگاهت نزد من محفوظ است. »
بعد آرام بلند شد. نگاهی به پیرمرد انداخت که افسار اسب شریک را در دست داشت. شریک همچنان عرق می ریخت. عبیدالله رو به پیرمرد گفت: « از او به خوبی مراقبت کنید که بهترین همراه من بوده؛ سلامتی دوباره ی شریک، برای من عزت می آورد و برای شما نعمت! »
و سوار براسب شد و به تاخت رفت. بقیه نیز به دنبال او تاختند. پیرمرد تا دور شدن کامل آنها ایستاد و نگاه کرد. بعد آرام برگشت و به سمت شریک رفت. شریک با شرمندگی و دلخوری بلند شد و در جای خود نشست. گفت: « این چه شرمی است که از او دارم!؟ شاید ترس است که به شرم تعبیر می کنم! »
پیرمرد گفت: « خود را سرزنش نکن! اگر ترس باشد که خداوند به قدر توانت از تو تکلیف می خواهد؛ و اگر شرم باشد که خداوند مهربان تر از آن است که تو را به شرم عقوبت کند. »
« خدایا تو خودت شاهد باش که هر حیله ای را به کار گرفتم تا شری بزرگ ر از سر کوفیان بردارم! »
شریک برخاست و به طرف اسب خود رفت. پیرمرد گفت: « اقلا نیم روز صبر کن تا دور شوند! »
« تاب ماندن ندارم، از راه نخیله می روم تا بعد از عبیدالله به کوفه برسم. »
شریک سوار بر اسب شد و آرام به راه افتاد. زنان و کودکان مشغول جمع آوری باقیمانده سفره ی پذیرایی از عبیدالله بودند. پیرمرد برگشت و به سمت سایه بان رفت.
*
شریک بن اعور زیر نور تند خورشید، سوار بر اسب آرام حرکت می کرد. مسافت زیادی طی کرد و آب مشکش تمام شد. از تشنگی تاب و توان از دست داده بود. بیهوش بر یال اسب افتاد. کمی جلوتر به همان برکه ای رسید که بر سر راه بنی کلب بود. نزدیک برکه از اسب بر زمین افتاد. اسبش به کنار برکه رفت و آب نوشید. شریک همچنان بیهوش بر زمین افتاده بود. عبدالاعلی و همراهانش که عازم کوفه بودند، به برکه نزدیک شدند. از دور اسبی تنها را کنار برکه دیدند. عبدالاعلی ایستاد و به اطراف چشم گرداند. ربیع پیکر مردی را کنار برکه دید.گفت: « صاحبش آنجاست. »
و به طرف شریک رفت.
ام ربیع گفت: « مراقب باش، شاید حیله راهزنان باشد. »
عبدالاعلی با یکی دو سوار دیگر نیز به دنبال او رفتند. ربیع کنار شریک با احتیاط از اسب پیاده شد و از نزدیک او را برانداز کرد. بعد گفت: « در راه مانده است. »
عبدالاعلی گفت: « مرده؟ »
ربیع گوش بر سینه اش گذاشت و گفت: « زنده است. »
و سریع مشک آب خود را باز کرد و کمی آب به صورت شریک زد. شریک تکانی خورد، که آنها بیشتر امیدوار شدند. حالا عبدالاعلی با خیال آسوده جلو آمده بود. ربیع پرسید: « او را می شناسی؟ »
عبدالاعلی گفت: « نه! به گمانم کوفی نباشد. از راه دوری آمده است که اینگونه در مانده. »
ربیع این بار مشک آب را بر صورت شریک خالی کرد. شریک نفسی کشید و بهوش آمد. او نمی خواست زودتر از عبیدالله به کوفه برسد. به عبدالاعلی نیز نمی توانست چیزی بگوید. وقتی دریافت که آنها نیز قصد کوفه دارند، کوشید راه آنها را از راهی که عبیدالله می رفت جدا کند. او راه عبدالاعلی و دیگران را به بهانه ترس از راهزنان در نخلستان تغیبر داد؛ زیرا یقین داشت که عبیدالله از راه نخلستان می رفت.
*
『 آئینــــهےتربیت 』
بعد به عبیدالله نزدیک شد و گفت: « شریک رنگ به صورت ندارد ، تمام تنش مانند تنور داغ است. » عبیدالله ا
عبیدالله با همراهانش در نیزاری نزدیک نخلستان منتظر نشسته بودند. اولین خانه های کوفه از دور دیده می شد. از همان سمت سواری به آنان نزدیک شد. یکی از مردان سرک کشید. گفت: « برگشت! »
عبیدالله برخاست تا سوار نزدیک شد. سریع از اسب پایین پرید. سوار گفت: « کوفه علیه توست! همه مردم در انتظار ورود حسین بن علی هستند. »
عبیدالله گفت: « پس هنوز حسین به کوفه وارد نشده!؟ »
سوار گفت: « اما مسلم بن عقیل در کوفه است و مردم بدون ترس از نعمان، گرد او را گرفته اند. »
عبیدالله به اطراف سر گرداند. بعد نگاهی به آسمان انداخت که خورشید رو به غروب داشت. گفت: « صبر می کنیم تا خورشید غروب کند. »
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
♥️ختم۱۱۰روزه #نهج_البلاغه
#روز_بیست_و_نهم:
♡ از نامه ۳۸ تا ۳۲ ♡
دیگران را نیـز بــه رفاقت با نهجالعشـقدعوتڪنید🌱
💠 سهم هر روز در 👇🏻
Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
۞الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ۞
نگاهٺ را عوض کن❣
شـرط درڪ زیبایۍ در دستـگاه توحیدۍ⇦ معرفت و نگاه از دریچه توحیدۍ است
⟱⟱⟱⟱
هر میزان از دریچه توحیدی به زندگی نگاه کنید ⇦ این جمله حضرت زینب را که فرمودند: ❣من در کربلا جز زیبایی ندیدم ❣ ، را بیشتر درک خواهید کرد
با نگاه توحیدی انسان به جایی میرسد ⇦که حالش از غیبت به هم میخورد🚫 تهمت🚫 سوءظن🚫 بدگویی 🚫و بدخواهی🚫 همهاش به این خاطر است که ⇦از دریچه توحیدی به عالم نگاه نمیکنیم....
#تفسیر_المیزان_استاد_منصوری
#نوای_نور
>>>>>>>>>>>>>>>
@aeineh_tarbiat
<<<<<<<<<<<<<<<<
#استاد_تراشیون
#کودک_و_مربی
✅میزان شکل گیری شخصیت در دوره های مختلف زندگی:
🔹️تا ۷ سالگی ۷۰٪ ⬅️ شکل گیری
🔹️تا ۱۳ سالگی ۹۰٪ ⬅️ بازسازی
🔹️تا ۲۰ سالگی۱۰۰٪ ⬅️ تثبیت
‼️ غالب شخصیت کودکان تا هفت سالگی شکل می گیرد؛ دقیقا در زمانی که ما هیچ برنامهای برای کودکانمان نداریم🤦♀
✅زمان #بازسازی، زمان تغییر و اصلاح رفتارهای کودک است🤗
و ۷ سال سوم، زمان #تثبیت است، و باید شخصیت پخته شود.
⚜آئینه تربیت⚜
@aeineh_tarbiat
#رمان_نامیرا #فصل_شانزدهم
عبدالاعلی و ربیع و بقیه به دروازه کوفه رسیدند. شریک نیز همراه آنان بود. به محض ورود به کوفه شریک ایستاد. عبدالاعلی گفت:« اگر کمی طاقت بیاوری تا خانه مختار راهی نیست.»
شریک گفت:« بستگانی در قبیله مراد دارم که چشم انتظار من هستند.»
ربیع گفت :«مگر نگفتی که به دیدار مسلم بن عقیل آمدهای؟»
شریک گفت :«گفتم اما دوست ندارم که بیمار و رنجور به دیدار مسلم بروم.»
و سریع به راهی دیگر رفت. ربیع به رفتار او مشکوک شده بود. روبه عبدالاعلی پرسید :«عجیب نیست که تاکنون با اشتیاق از مثل میگفت و حالا با اکراه از ما جدا شد؟!»
عبدالاعلی گفت :«نه اشتیاق او برای ما سودی داشت،نه اکراهش زیان؛پس زودتر برویم که هم به دیدار مسلم برسیم و هم به جشنی که عمرو برای تو و عروست تدارک دیده.»
......
مراسم عروسی ربیع و سلیمه بود. گروهی از مردان در میانه مجلس مردان رقص شمشیر میکردند.جماعت شادمان در حال گفتوگو با یکدیگر بودند و غلامان با میوه و شربت و شیر از آنان پذیرایی می کردند. عمروبن حجاج در بالای مجلس نشسته بود. در یک سمت او روی و در سمت دیگرش عبدالاعلی و هانی بن عروه نشسته بودند. شبث بن ربعی نیز کنار ربیع بود.غلامی با سبد بزرگ میوه نزدیک شد و آن را جلوی عمرو بن حجاج گذاشت. عمرو نگاهی به جماعت انداخت تا از کیفیت پذیرایی از آنان مطمئن شود. بعد رو به هانی کرد و در واقع میخواست از او اجازه بگیرد. هانی با لبخند و اشاره سر به او اجازه داد. عمرو برخاست و رو به مهمانان ایستاد و گفت:« امروز ما دو بهانه برای جشن و شادمانی داریم؛ یکی عروسی دخترم سلیمه با بهترین جوان بنی کلب که در پاکی و صداقت چون پدرش شناخته شده، و دیگری بیعت قبیله بنی کلب با مسلم بن عقیل.»
بعد دست بر شانه عبدالاعلی گذاشت و گفت:« این شجاعت و دلیری عبدالاعلی را هرگز فرزندان بنی کلب هرگز فراموش نخواهند کرد. پس بخورید و بیاشامید که خداوند بهترین نعمت های خود را برای مومنان آفریده است.»
دوباره رقص شمشیر و پایکوبی آغاز شد.در قسمت زنانه، امربیع روعه و امسلیمه و زنان دیگر گرد سلیمه جمع شده بودند. یکی گردنبند او را به گردنش می بست.دیگری لباس و روسری اش را مرتب می کرد و دیگری بر دستانش حنا می زد. سلیم آرام سر برگرداند و ربیع را دید که با پدرش شادمانه گفت و گو می کردند. ربیعی نیز یک لحظه سر بلند کرد و نگاهش با نگاه سلیمه گره خورد. مسلیمه از درگاهی قسمت زنان دیسی را که در آن تکیه ای جواهر بود به مهمانان نشان داد. گفت:« این هدیه روعه، همسر هانی، به عروس قبیله است.»
زنان کل کشیدند. عمرو با اشاره سر از روعه تشکر کرد. روعه که در کنار ام سلیمه بود لبخند زد و گفت :«ارزش سلیمه بیش از این جواهرات است چرا که هانی در محبت به سلیمه با پدرش رقابت میکرد.»
هانی سنگین و پر ابهت سر تکان داد و گفت:« شادمانی من بیشتر از این است که عمرو دخترش را به جوانی داد که از دوستداران خاندان علی است و اگر جز این بود یقین دارم که سلیمه به مرگ راضی تر بود تا ازدواج.»
هانی سوی ربیع گرفت.گفت :«این تیغ جز خون دشمنان خدا و رسولش را بر زمین نریخته یقین دارم داماد عمرو هم جز در راه حق از آن بهره نخواهد برد.»
ربیع شمشیر را گرفت و بوسید. رقص شمشیر شدت گرفت. همزمان مردی هیجانزده وارد شد اما سعی کرد توجه مهمانان را جلب نکند. شبث متوجه او شد. مرد آرام در گوش یکی از مهمانان چیزی گفت. او نیز در گوش دیگری گفت. حالا عمرو بن حجاج هم متوجه شده بود. مرد به همراه یکی از مهمانان بیرون رفتند. عبدالاعلی که گرم خوردن بود عمرو را به حرف گرفت. یکی دو نفر دیگر نیز بیرون رفتند. هانی نیز متوجه آنها شد.شبث وقتی دید دو نفر دیگر نیز در گوشی صحبت کردند و بعد از مجلس بیرون رفتند، او نیز آرام خود را کنار کشید و بعد برخاست و در شلوغی جشن بی آن که حتی عمرو متوجه شود بیرون رفت و سریع وارد کوچه شد و دید که مردم همه به یک سو می رفتند. به تندی جلو رفت و خود را به گروهی از مردم رساند. پرسید:« کجا می روید؟!»
مردی هیجان زده گفت:« حسین بن علی!»
و به سرعت رفت. شبث بیشتر کنجکاو شد و جلوی یکی دیگر را گرفت. پرسید :«حسین بن علی چه شده!؟»
«به کوفه آمده به سوی دارالعماره میرود.»
شبث ناباور و حیرت زده به دنبال جماعت رفت. نزدیک مسجد کوفه گروهی از مردم را دید که گرد چند سوار حلقه زده بودند و با پایکوبی و شادمانی آنها را همراهی میکردند. پیشاپیش سواران مردی سبز پوش با امامه ای سیاه در حال حرکت بود. شبث نیز خود را به جمعیت مشتاق رساند و سعی کرد نزدیک تر برود.صدای دف و ساز عروسی از دور شنیده می شد و گروه مردان رقصنده در عروسی همچنان با همراهی ساز و دف به پایکوبی مشغول بودند. حالا مردم آشکارا بیرون می رفتند. ام سلیمه و روعه از اتاق زنانه نگران و پرسشگر به عمرو و هانی اشاره کردند. عمرو با اشاره او را آرام کرد. اما هانی به سراغ روعه رفت.
روعه پرسید:« راست می گویند؟!»
هانی گفت :«چه میگویند؟»
ام سلیمه گفت :«این که حسین بن علی به کوفه آمده است!»
هانی گفت :«حسین بن علی؟»
روعه گفت :«اگر چنین است مهمانان را به استقبال امام ببریم تا عروسی سلیمه هم با قدم امام مبارک شود.»
هانی گفت :«این چه مهملی است! چگونه ما به کوفه رسیده در حالی که پیک مسلم تازه سه روز است که راهی مکه شده ؟»
اما مردم نزدیک مسجد کوفه همچنان با پایکوبی سواران تازه وارد را همراهی میکردند. و به سوی قصر کوفه می رفتند.شبث نیز در میان جماعت هنوز موفق نشده بود چهره مرد سبز پوش را ببیند. هنوز صدای دف و ساز عروسی از دور شنیده می شد. مردم به پای قصر رسیدند. سواران با نیزه های خود مردم را از سوار سبز پوش دور کردند. نگهبانان قصر نیز سریع در مقابل در راه را سد کردند. جمعیت هر لحظه بیشتر می شد. سوار سبز پوش یکبار پوشینه از چهره کنار زد. اوعبیدالله ابن زیاد بود که اکنون از جماعت به هراس افتاده بود و با خشم رو به نگهبانان قصر فریاد زد :«خدا شما را لعنت کند! در به روی امیر خویش بسته اید؟»
شبث او را شناخت. گفت :«عبیدالله بن زیاد؟»
جماعت شگفتزده ماندند. نگهبانان در قصر را باز کردند. جماعت کمکم خشمگین شدند و شروع به ناسزاگویی کردند و گروهی نیز با سنگ به سوی عبیدالله حمله بردند. عبیدالله و همراهانش به شتاب وارد قصر شدند و در قصر را بستند. اما در خانه عمرو رقص و پایکوبی همچنان ادامه داشت که با صدای پیرمردی همه چیز به هم ریخت. پیرمرد گفت: حسین بن علی؟! چه کسی گفت حسین بن علی به کوفه آمده؟»
یک باره سکوت حاکم شد. ربیع گفت :«حسین بن علی اکنون در کوفه است!؟»
هانی گفت :«او اکنون در مکه است، نه در کوفه.»
پیرمرد گفت :«پس این مردم به استقبال که میروند؟»
همهمه درگرفت. در میان زنان نیز همهمه بالا رفته بود. همزمان شبث وارد شد. گفت :«به استقبال پسر زیاد که امیر کوفه شده و از ترس جان خود در هیبت حسین بن علی به قصر وارد شده.»
جماعت با ترس از عبیدالله یاد کردند:« پسر زیاد؟»
عبدالاعلی با خشم فریاد زد :«خدا لعنت کند پسر زیاد را که هنوز به کوفه نیامده شادی ما را خراب کرد.»
عمرو گفت :«بخورید و بیاشامید و شاد باشید که پسر زیاد حقیر تر از آن است که بتواند در عروسی دختر عمرو بن حجاج خلل وارد کند.»
دوباره ساز و دف و پایکوبی شروع شد و جماعت کم کم به حال و هوای جشن عروسی بازگشتند.
......
در میان رفت و آمد مردم که بیشتر از روزهای گذشته بود مردی با صورت پوشیده هراسان از کوچه پس کوچه های کوفه گذشت. پس از گذشتن از چند کوچه در خانه مختار رسید. بر خلاف هر روز در بسته بود. نگاهی به اطراف انداخت و با احتیاط در زد و منتظر ماند. غلامی در را باز کرد. از دیدن مردی با سر و روی پوشیده به او مشکوک شد. پرسید :«تو که هستی؟»
مرد صورتش را باز کرد. حاکم کوفه نعمان بن بشیر بود. غلام با دیدن نعمان بیدرنگ کنار رفت. نعمان هراسان وارد خانه شد و غلام سریع در را بست.
مسلم بن عقیل، مختار ،هانی بن عروه، عمرو بن حجاج، شبث، ابوثمامه، ربیع و عبدالاعلی گرد هم نشسته بودند که نعمان وارد شد.
هنوز هیجان زده بود. همه از دیدن نعمان تعجب کردند. نعمان گفت :«سلام بر مسلم بن عقیل و جمع مومنان.»
مسلم گفت :«سلام بر نعمان بن بشیر! خوش آمدی.»
بقیه نیز پاسخ دادند. مختار گفت:«پس حکم امیری عبیدالله درست است.»
نعمان نشست و پوزخند زد. گفت:« یزید حکم ولایت کوفه را به او داده است.»
بعد رو به مسلم کرد و گفت:«او میداند که تو اکنون در خانه مختار هستی. امروز چنان بر من خشم گرفت که گمان کردم حکمقتل مرا از یزید گرفته است.»
مختار گفت :«او مجالی برای تعرض به تو نخواهد یافت.»
نعمان گفت :«من بیشتر نگران جان مسلم هستم.یزید در حکم خود، ابن زیاد را اختیار داده تا هر جا مسلم را یافت او را دستگیر کند و اگر خواست تبعیدش کند و یا حتی خونش را بریزد.»
شبث بن ربعی با نگرانی حرفها را می شنید. مسلم خونسرد به نعمان لبخند زد و گفت :«عبیدلله هم مانند پدرش! آنها با خود عهد کردهاند که جز بیگناهان را نکشند. اما دست عبیدالله کوتاهتر از آن است که به من و شما برسد.»
این مزاح، لبخند به لب ربیع آورد و در دل دیگران نیز کمی آرامش و اطمینان ایجاد کرد. هانی گفت :«عبیدالله با ۱۸ هزار نفر بیعت کننده، از نام مسلم نیز می هراسد چه رسد به شمشیرش!»
ابوثمامه گفت :«او به قدر حفاظت از قصر خویش هم سرباز ندارد.»
شبث گفت :«اما احتیاط شرط عقل است و حفظ جان مسلم تا رسیدن حسینبنعلی مهم تر از هر چیز.»
عمرو گفت :«من بیشتر دوست دارم که مسلم هم اکنون فرمان دهد تا بر عبیدالله فرود بیاییم و سرش را برای یزید بفرستیم.»
هانی گفت :«اگر چنین کنیم یزید سر او را چون پیراهن عثمان بر نیزه خواهد کرد و به خونخواهی ابن زیاد، خون ها خواهد ریخت.»
ابوثمامه گفت :«اکنون برای نعمان چارهای کنیم که جانش بیش از همه در خطر است.»
ربیع و عبدالاعلی در انتظار واکنش مسلم بودند که سر انجام حکم آخر را داد. گفت :«من هم با هانی موافقم و با هجوم به ابن زیاد مخالف.»
عمرو از این نظر چندان راضی نبود. مسلم که حال عمرو را میفهمید رو به او گفت:« نه امام قصد جنگ دارند و نه من حکم شمشیر.»
عمرو گفت :«پس ابوثمامه این همه تیغ و تجهیز را برای چه می خواهد؟!»
مسلم گفت :«من فرمان جنگ ندارم اما برای دفاع از خویش نیازی به فرمان نیست.»
بعد رو به همه کرد و گفت:« صلاح را در این می دانم که تا رسیدن امام صبر کنیم و بهانه ای برای ریختن خون بی گناهان به دست ابن زیاد ندهیم که او مشتاق بهانه است. برای نعمان هم جای امنی در کوفه نیست؛و بهتر است مختار او را به همراه خانوادهاش به بصره برساند و خود به کوفه بازگردد.»
نعمان گفت :«من به شام می روم،زیرا بیم آن دارم که یزید مرا به بیعت با حسین متهم کند.»
مسلم گفت :«بسیار خوب مختار تو را به شام می رساند و خود به بصره می رود.»
مختار گفت :«شما را تنها بگذارم؟»
عمرو گفت :«مسلم تنها نیست،اگر بخواهد خانه من برای همیشه از آن او خواهد بود.»
شبث سعی کرد با سکوت حضور خود را پنهان دارد تا پیشنهاد شروع سکونت مسلم در خانه او مطرح نشود. مسلم گفت :«بهتر است به جایی بروم که از ابن زیاد پنهان بماند،تا خطری اهل آن خانه را تهدید نکند.»
مختار گفت:« اگر شبث بن ربعی هنوز هم مشتاق باشد خانه وسیعی دارد که مسلم میتواند در آنجا منتظر رسیدن امام بماند.»
شبث از این پیشنهاد جا خورد. گفت:« خانه من؟!... اگر پسر عقیل بر من منت بگذارد افتخاری است برای خود و خاندانم.»
مختار گویی خیالش آسوده شده بود.گفت :«اگر چنین شود من با خاطری آسوده، نعمان و خانواده اش را به شام میرسانم.»
شبث گفت :«فقط ترس من از غلامانی است که بسیار در خانه ام در رفت و آمدند. و اگر یکی از آنان خیانت کند جان مسلم به خطر می افتد.»
ابوثمامه گفت:« بهتر است مسلم به خانهای برود که اگر پسر زیاد هم بفهمد جرأت ورود به آن خانه را نداشته باشد.»
هانی گفت :«خانه من حریم است اگر پسر عقیل موافق باشد.»
شبث سریع موافقت کرد. گفت:« آری! هانی بزرگ قبیله مراد است و خانه اش حکم حرم دارد. اگر عبیدالله هم باخبر شود جرأت تعرض نخواهد داشت.»
مسلم گفت :«من هم خانه هانی را ترجیح میدهم.«.
هانی گفت :«این افتخاری برای هانی و همه مذحج و مراد است.»
عمرو گفت :«هرکس در پناه هانی باشد، در پناه قبیله مذحج هم هست.»
نعمان که هم چنان می ترسید گفت :«اگر تصمیم بر این است بهتر است تا پیش از غروب آفتاب اقدام کنیم.»
ادامه دارد...
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
#سلام_آقا
«أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ»
" سلام بر آن گونه خاک آلوده"
#ناحیـه_مقدسـه #به_تـو_از_دور_سـلام
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
شرح زیارت عاشورا ٢-٣.mp3
4.07M
#شـرحزیارتعاشورا
🎧 دعای دوم(بخش سوم)
﴿ أللّٰهُمَّ اجعَلنی عِندَکَ وَجیهاً بِالحُسَین عَلَیهِ السَّلام فِی الدُّنیا وَ الاخِرَه... ﴾
√چہ گناهانـے سبب از بین رفتن آبرو میشوند؟
اگه با حسین علیه السلام باشی،
"خودش" کمکت میکنه👌
#ادامہشـرحزیارتعاشـورا را سه شنبه در آئینهےتربیت پیگیرۍ ڪنید.
#استاد_رفیعی 🎤
#تربیتے
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
_______
بـهمابپیوندید👇🏼
▪️http://eitaa.com/aeineh_tarbiat