eitaa logo
آفرینش
233 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.6هزار ویدیو
382 فایل
تعلیم و تعلم عبادت است. امام خمینی(ره)
مشاهده در ایتا
دانلود
9.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانم مصطفایی متخصص ترین کسی هستند که بصورت فعال و شبانه روزی با بلاگرها، سلبریتی های آمریکایی، اروپایی و.... که در فضای مجازی در حال متحول شدن هستند ارتباط می گیرند و قدم به قدم اونها را راهنمایی می کنند.( قرآن تحریف نشده بخوانند و...)👏👏👏 👌کار فرهنگی مورد نیاز امروز، معرفی اسلام به دنیا و دستگیری از بندگان حقیقت طلب است.
📱کنترل گوشی فقط با چند راهکار ساده: •گوشیتو نبر اتاق مطالعت.🥱 •برای شبکه های اجتماعی رمزهای طولانی بزار .🤪 •نت و وایفای گوشی رو خاموش کن و دور از دم دست بزار.📴 •از کورنومتر ماشین حساب گوشی استفاده نکن.🙅🏻‍♀ •گوشیت رو بزار رو سایلنت که حتی با مسیج ایرانسل هم نری سراغش.🤫 •گوشیت رو بده به یه بزرگ تر و بگو تا شب بهت تحویل نده.☹️ •از اپلیکیشن های محدود کننده استفاده کن.😩 •آخرین بازدیدتو روشن کن که از خجالتم شده ۲۴ ساعته انلاین نباشی.🤨
🔶ميزان يادگيرى در حالتهاى مختلف: 10% وقتى ميخوانید 20% وقتى ميشنويد 30% وقتى ميبينيد 50% وقتى ميبينيد و ميشنويد 70% وقتى بحث ميكنيد 80% وقتى تجربه ميكنيد 95% وقتى به ديگران ياد ميدهيد
🔰معرفی کتاب : کتاب شامل چند پخش است: زندگی نامه سردار، ترجمه کتاب «از چیزی نمیترسیدم»، خاطرات از جبهه جنگ تحمیلی و جبهه مبارزه علیه تروریسم، تحلیل وضعیت ژئوپولیتیک قبل و بعد از شهادت، سخنرانیهای برخی افراد سرشناس در مورد سردار، قسمت‌هایی از وصیتنامه سردار با توضیح، مصاحبه با یک همرزم سردار، عکسها 🔸نام کتاب : شجاعت و ایمان، الگوی سردار سلیمانی در مبارزه علیه تروریسم بین المللی 🔸نویسنده : هانیه ترکیان(دانش آموخته جامعة الزهراء سلام الله علیها) 🔸تاریخ انتشار : دسامبر ۲۰۲۲ 🔸 ناشر : Passaggio al bosco ایتالیا 🔰ھانیه ترکیان 🔰ایتالیا کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیهادرایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷️رهبر معظم انقلاب اسلامی: بسیج به معنی حضور و آمادگی در همان نقطه‌ای است که اسلام، قرآن، ارواحنافداه و این انقلاب مقدّس به آن نیازمند است؛ لذا پیوند میان بسیجیان عزیز و حضرت ولی عصر ارواحنافداه -مهدی موعود عزیز- یک پیوند ناگسستنی و همیشگی است.  ۱۳۷۸/۰۹/۰۳ ═════🪜 ═════💡═════
باب المندب نیست که؛ باب القورت دادن کشتی های اسرائیله😁✌️🏻 ‎ 💬ل.محمدی
🔴 هشدار جدی پلیس فتا به دانش‌آموزان 🔺پلیس فتا: پیام دریافت ۳۲ گیگ اینترنت رایگان در شاد از طرف آموزش‌وپرورش کلاه‌برداری و برای دسترسی به حساب بانکی شما است؛ مراقبت باشید./جام جم #⃣
💚السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا(س)💚 🔆قصه زندگی حضرت فاطمه(س)🔆 🔰عزیزان ایام رو خیلی غنیمت بدونین 💯ما باید همه‌ی بچه های👧🏻👦🏻 کشورمون🇮🇷 رو با این آشنا کنیم... ۱. ولادت♡ ۲.ام ابیها♡ ۳.وفات حضرت خدیجه♡ ۴.هجرت♡ ۵.ازدواج♡ ۶.عروسی♡ ۷.تولد امام حسن💚 ۸.تولد امام حسین❤️ ۹.اطعام مسکین،یتیم و اسیر♡ ۱۰.حدیث کسا♡ ۱۱.عیدغدیر♡ ۱۲.رحلت پیامبر🖤 ۱۳.سقیفه♡ ۱۴.فدک♡ ۱۵.قباله و سیلی♡ ۱۶.حمله به خانه وحی♡ ۱۷.عیادت ها♡ ۱۸.شهادت💔 💚مدیون لطف مادر این خانواده ایم💚 ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌‎‎‎‎•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••  
آفرینش
🌷قسمت بیست وپنجم🌷 #اسم‌تو‌مصطفاست در طول سفر حیران بودم، حیران و مشتاق، حیران و عاشق. همه چیز خوب
🌷قسمت بیست و ششم🌷 صدای موج آن قدر گوش نواز بود که به چارچوب پنجره تکیه دادم و اشک هایم جاری شد. مرغ های دریایی می خواندند و عکس دریا در شیشه پنجره پیدا بود. غروب شده بود و چراغ های ساحل روشن و من فکر می کردم خواب می بینم: ((وای آقا مصطفی چقدر قشنگه!)) _ من کُشته مرده این روحیه توام! _ مسخره می کنی؟ _ به هیچ وجه! _ واقعا من الان فقط غروب رو می بینم و ساحل و خودم و خودت رو! رفتیم و در ساحل قدم زدیم. مهتاب شده بود و چین و شکن موج های نقره ای و صدف هایی که برق می زدند. _ دیدی چه ماه عسلی اوردمت؟ _ دستت درد نکنه آقا مصطفی ! راه می رفتیم و انگار در بهشت قدم می زدیم. کمی بعد گفتی: ((بیا بریم شام بخوریم.)) _ گرسنه نیستم. _ خب بریم سوپ بخوریم. سردم بود و تو میدانستی وسوسه یک کاسه سوپ گرم راضی ام می کند که بیایم. رفتیم رستوران ساحلی، برای هر دویمان سوپ گرفتی. تند تند می خوردم. نشسته بودی و نگاهم می کردی و می خندیدی. چرا میخندی؟ _ نمیدونی قیافت چه بامزه شده! نوک دماغت شده مثل لبو تنوری و لپاتم گل انداخته! وقتی برای خواب برگشتیم ویلا، نشستی لب تخت دو نفره: ((اینم سفر ماه عسل. دیگه چی می خوای سمیه خانم؟)) واقعا در آن لحظه هیچ چیز دیگر دلم نمی خواست،جز بودنت را. صبح بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم. تند می رفتی و من با لذت به آسمانی آبی که رگه هایی طلایی داشت، نگاه می کردم. ساعتی بعد در کنار جاده به مغازه های صنایع دستی رسیدیم که وسایلی را می فروختند که با حصیر و چوب و پلاستیک های سبز، سرخ، قهوه ای و نارنجی درست شده بود. پیاده شدیم و چند کار چوبی و حصیری خریدیم. بعد رفتیم متل قو و نفس به نفس دریا دادیم. شب ماندیم. باز دریا بود و مهتاب و صدای امواج. روشن کردن آتش در ساحل و بازی با ماسه های نرم. فردا صبح موقع برگشتن به تهران، ضبط ماشین خراب شده بود، گفتی: ((بیا مناجات امیرالمومنین رو باهم بخونیم.)) با وجود هوای سرد شیشه را پایین کشیده بودی و باهم شروع به خواندن کردیم. صدایمان در باد می پیچید و در گوش جنگل فرو می رفت. _ درختا رو میبینی سمیه، اونا که برگاشون ریخته، انگار با دستاشون نشون می دن لا! با هم اسماء الهی را دوره کردیم:((یارحمان، یا رحیم، یا غفور، یا ودود ...)) هر اسم را سه تا هفت بار می گفتیم. خسته که می شدم میگفتی: ((بلند تر، سمیه بلندتر!)) به تهران که رسیدیم انگار در دریایی از شیر و شکر و عسل شنا کرده بودم. شیرین بودم شیرین. همان سال اول زندگی مشترکمان برای کنکور ثبت نام کردی. از حوزه آمده بودی بیرون و قرار شده بود بروی دانشگاه. سجاد گفته بود: ((تو ثبت نام کن منم کمکت می کنم.)) چند واحد از دیپلمت مانده بود و چند واحد پیش دانشگاهی. آن ها را گذراندی و در رشته ادیان و عرفان دانشگاه آزاد ثبت نام کردی. هر وقت می خواستی کاری را انجام دهی کافی بود اراده کنی. این بار را هم اراده کردی و به هدفت رسیدی و داشتی ترم های دانشگاه را یکی یکی می گذراندی. اطلاعات عمومی و ریاضی ات عالی بود اما برای تحقیق به قول خودت از سمیه خانم کمک می گرفتی! هر چه جلوتر می رفتیم بیشتر عاشقت می شدم. می گفتی: ((این قدر به من وابسته نشو، دلبستگی خوبه، وابستگی نه!)) دست خودم نبود. دلبستگی، وابستگی، عاشقی، هرچه که بود و هر اسمی که داشت مهم نبود. مهم بودن تو بود و پنجره ای که به روی دلم باز شده بود، پنجره ای پر از هوای تازه، پنجره ای برای نفس کشیدن. با گفتن بعضی حرف ها بیشتر با روحیه و سلیقه ات آشنا می شدم:((من کهنز رو دوست دارم چون حالتی بومی داره. به خاطر طبیعتش، سکوتش، خلوتی‌ش. ادامه دارد...✅🌹 با ما همراه باشید در👇 https://eitaa.com/afarinesh1
آفرینش
🌷قسمت بیست و ششم🌷 #اسم‌تو‌مصطفاست صدای موج آن قدر گوش نواز بود که به چارچوب پنجره تکیه دادم و اشک
🌷قسمت بیست و هفتم🌷 یک بار که رفته بودم تهرون خونه یکی از فامیلا، حال پرنده ای رو داشتم که اسیر قفس بود. مبادا بعد از من یه روز از اینجا بری تهرون برای زندگی کردن!)) _ بعد تو؟ این چه حرفیه! _ آره دیگه ممکنه پیش بیاد! شیطنتم گل کرد: ((آقا مصطفی تاهستی می تونی برای جا و مکان اقامت من تصمیم بگیری، اما بعد شما دیگه خودم مختارم کجا اقامت کنم!)) با محبت نگاهم کردی: ((حق با توه!)) زندگیمان جلو می رفت و روز به روز بیشتر از هم شناخت پیدا می کردیم. گاه که توصیه می کردم برای صرفه جویی با مترو این طرف و آن طرف بروی می گفتی: ((عزیز! من دوست ندارم سوار اتوبوس و مترو بشم، از شلوغی و پرس شدن بدم میاد!)) برای همین تا چشم مرا دور می دیدی، ماشین را برمی داشتی و می رفتی. _آ قا مصطفی هرروز می ری توی طرح. ماشین رو می خوابونن! اون وقت خر بیارو باقالی بار کن! _ یه جوری می رم که جریمه نشم! _ پرواز که نمی تونی بکنی! _ دعای غیب شدن بلدم! اما پرینت جریمه ها که می آمد، می فهمیدم چه دسته گلی به آب دادی! با توجه به گشت های شبانه ای که داشتی، صبح ها بیشتر وقت ها دیر از خواب بلند می شدی و چشم هایت سرخ بود، به حدی که پلک هایت از هم باز نمی شد. یک روز خواب مانده بودم، چشم که باز کردم از جا پریدم و گفتم : ((وای خدایا کلاسم دیر شد!)) خواب آلود گفتی: ((صبر کن خودم می رسونمت!)) خواب و بیدار لباس پوشیدی، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. سر فاز یک شهرک زدی کنار:((چیزی شده آقا مصطفی؟)) _ بذار بخوابم عزیز، نور افتاب خیلی اذیتم می کنه! عینک دودی دسته نگین دارم را دادم بهت: ((بیا بزن به چشمت و من رو برسون.)) گرفتی و زدی، اما پشت سرت را گذاشتی روی پشتی صندلی ات: ((بذار یه چرتی بزنم تا بعد.)) وقتی مرا رساندی که ساعت امتحان گذشته بود ، اما عینکم را پس ندادی و تا مدت ها می زدی. _ آقا مصطفی این عینک زنانه اس! _ می دونم ، حالا یکی از این عینک آبادانیا می خرم ،هرچی نباشه بچه جنوبم! بعضی روزها هم از رختخواب بیرون نمی آمدی. _ آقا مصطفی ساعت خودش رو کشت! مگه کلاس نداری؟ دارم اما پول ندارم! غلتی می زدی و خروپف می کردی. اهل پس انداز نبودی. اگر دویست هزار تومان هم داشتی، تا می رفتی مسجد و برمی گشتی هزار تومان هم بیشتر ته جیبت نمی ماند. من هم دست به اختلاس می زدم. لباس هایت را که در می آوردی، پول هایش را برمی داشتم و دو سه تومانی ته جیبت می گذاشتم. بعضی موقع ها متوجه می شدی:((سمیه جان، من مرد خونه هستم ها! نباید پول تو جیبم باشه؟)) _ همین دو سه تومان بسه وگرنه همه رو می بخشی! بیشتر در آمدم از راه شستن لباس های تو بود، وقتی می خواستم آن هارا در لباسشویی بریزم . آخرین اختلاس من همین تازگی ها بود، بعد از شهادتت، یکی از لباس هایت را از روی رگال برداشتم که از داخل یکی از جیب هایت سی هزار تومان نصیبم شد. گاهی می گفتی: ((عزیز، داری پنجاه شصت تومان به من بدهی؟)) چشم هایم گرد می شد: ((پولم کجا بود؟ کارتت رو خالی کردی!)) _ اذیت نکن اگه داری بده،قول می دم اگه تو سمیه منی، کمتر از سیصد هزار تومان نداشته باشی! _ نه به خدا ۲۵۰هزار تومان بیشتر ندارم! می خندیدی: ((دیدی گفتم داری! حالا بلند شو و برای حاجی‌ت بیار!)) _ چشم ! اگه جیبای شلوارت نبودن کجا اینهمه پول داشتم! بعضی وقت ها هم پول ها را می گذاشتم زیر فرش. _ سمیه پول داری؟ _ اون گوشه فرش رو بزن بالا. بعدها که جایش را یاد گرفتی دیگر نمی پرسیدی و خودت می رفتی سراغش، اما من هم جایش را عوض می کردم. آه آقا مصطفی، عزیزدل، این پول، پول خودت بود، فقط می خواستم زن بودنم را نشان بدهم. ادامه دارد...✅🌹 با ما همراه باشید در👇 https://eitaa.com/afarinesh1
🌺 عاقبت بخیری یعنی این... 🔰انقلابی باید قوی شود🔰 http://eitaa.com/joinchat/4235001869C41c082b340
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿غصه میخوری، ناامید میشی، افسرده میشی میدونی چرا؟؟؟!! 🦋چون احساس میکنی هیچ حامی و نیرویی بزرگتر از مشکلاتت تو دنیا وجود نداره 🌺🌿گاهی بایست و به خودت بگو خدای من بزرگتر از تمام مشکلاتمه اون اگه بخواد حله اگرم نخواد قطعا از من بیشتر میفهمه و چیزی رو که برام خوب باشه رو ازم دریغ نمیکنه پس اگر نداده مطمئنن حکمتی تو کارش بوده ❤️ آرامش سهم کسانی است که قلبشان  در تصرف خداست. 🦋 هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ ۗ وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا . 🌺🌿اوست که آرامش را در دل های مؤمنان نازل کرد، تا ایمانی بر ایمانشان بیفزاید. و سپاهیان آسمان و زمین فقط در سیطره مالکیّت و فرمانروایی خداست؛ و خدا همواره دانا و حکیم است.(فتح، آیه۴) ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎