دیدین مسابقهی دُو وقتی دوندهای به خط پایان نزدیک میشه همهی عزمشو جزم میکنه و از همهی توانش مایه میزاره تا به خط پایان برسه...
این روزهای دنیا، احساس میکنم این ظهور است که، تمام توان خود را به میدان آورده تا به پایان خطِ غیبت برسد و به نفسهای ۱۴۰۰ سالهی خود پایان دهد.
#منجی
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
💬 ابزارهای آنلاین ویرایش عکس:
➡️https://cleanup.pictures -
اشیا را از عکس ها حذف می کند
➡️https://theinpaint.com -
اشیاء را از عکس ها حذف می کند (یک برنامه کاربردی وجود دارد)
➡️https://snapedit.app -
حذف اشیا، پس زمینه یا بازیابی عکس های قدیمی
➡️https://github.com/upscayl/upscayl -
می تواند تصاویر با وضوح پایین را بزرگ کرده و بهبود بخشد
➡️https://app.remini.ai -
کیفیت عکس/فیلم را بهبود می بخشد
➡️https://imagecolorizer.com -
عکس های سیاه و سفید را رنگ می کند، کیفیت را بهبود می بخشد، مناطق آسیب دیده را بازیابی می کند
➡️https://letsenhance.io -
کیفیت و جزئیات را بهبود می بخشد، پس زمینه را حذف می کند، مناطق تار را بازیابی می کند
➡️https://hotpot.ai -
مجموعه ای از هوش مصنوعی برای کار با تصاویر (ژنراتور، رنگ دهنده، بازسازی کننده و غیره)
➡️https://www.remove.bg -
پس زمینه را حذف می کند
➡️https://removal.ai -
پس زمینه را حذف می کند
➡️https://www.iloveimg.com -
فشرده سازی، تغییر اندازه، برش، ویرایشگر، اضافه کردن واترمارک/متن، محو کردن، مبدل
#معرفی_سایت
#تربیت_فرزند
استفاده از تبلت به توانایی کودک در مداد دست گرفتن آسیب می رساند
سرپرست تیم تحقیق از بنیاد قلب انگلستان، در این باره می گوید: «کودکان فعلی در سن ۱۰ سالگی دارای قدرت و مهارت مناسبی در ناحیه دست خود نیستند.»
به گفته وی، «کودکانی که به مدرسه می آیند باید قلم در دست بگیرند اما قادر به نگه داشتن قلم در دست نیستند، زیرا مهارت های حرکتی خوبی ندارند. آنها نیاز به کنترل قوی ماهیچه های انگشتان شان دارند. اما استفاده از صفحات لمسی تبلت و آی پد موجب شده ماهیچه های دست کودکان خوب رشد نکند.»
#راههای_کشف_استعداد
7⃣ برای کشف استعداد خود، در کودکی خود جستجو کنید
سفری به دوران کودکی خودتان بکنید؛ ببنید در آن زمان:
چه کاری را بهتر از بقیه هم سن های خودتان انجام میدادید؟ 🧐
چه کاری بود که شما را هیجان زده میکرد؟ 😃
بهترین سرگرمیتان چه بود؟ 😍
✅ همین گونه از خودتان این سوالات را بپرسید تا با کندوکاو در دوران کودکی، کشف کنید که درون شما چه استعدادی نهفته است.
چرا که در آن زمان است که شما بیشترین وقت را صرف انجام کاری میکردید که از آن لذت میبردید.
این طور خیلی راحت تر به پاسخ می رسید.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
😉 پایان
با ما همراه باشید در👇
https://eitaa.com/afarinesh1
💢#طنز_جبهه
#لبخندهای_خاکی
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن؛
داد میزد: آهــای... سفره ، حوله ، لحاف
زیرانداز، روانداز، دستمال، ماسک، کلاه،
کمربند، جانماز، سایهبون، کفن، باندِزخم
تور ماهیگیریم ... هــمـه رو بُردن !!😂
شادی روحشون که دار و ندارشون
همون یک چفیه بود
💢 صلوات
💢✨💢✨💢
آفرینش
🌷قسمت بیست ویکم🌷 #اسمتومصطفاست صدای ضجه هایش اشکم را در آورده بود و غذا از گلویم پایین نمی رفت.
🌷قسمت بیست ودوم🌷
#اسمتومصطفاست
مدتی که گذشت و بدو بدوی مرا که دیدی گفتی: (وای عزیز، وظیفه تو نیست با وضعیتی که داری غذا درست کنی! یکی رو پیدا کن بیاد کمکت! اصلا زنگ بزن غذا بیارن!)
در دلم گفتم:چه بریز و بپاشی ! اونم با این وضع اقتصادی!
گاهی هم که مریض می شدم، زنگ می زدی به مامانم و مادرت: چه نشستید که سمیه مریضه، بیایین پیش عزیزم!
کم کم به این نتیجه رسیدم که باید از آن ها دور شویم.
اصرار پشت اصرار که خانه مان را عوض کنیم و تو مانده بودی چرا؟
_دلت برای مامانت اینا تنگ میشه ها !
_ نمیشه!
می خواستم با دوری از آن ها به تو نزدیک تر شوم.
می خواستم کاری کنم که بیشتر پیشم بمانی.
رفتی اندیشه و خانه ای را پسندیدی:(سمیه نمی دونی چقدر بزرگه! تازه صاحب خونه می گه چند بار اونجا بساط روضه انداخته. فکرش رو بکن، جایی که روضه امام حسین(ع) خونده شده باشه، متبرکه!)
این جابه جایی، خانواده هایمان را غمگین کرد، اما چون جایمان بزرگ تر شده بود، خوش حال بودند.
موقع اسباب کشی گفتی: عزیز کاری نداشته باش! به بچه های پایگاه گفتم بیان و اسبابارو ببرن.
خوشحال شدم، اما وقتی آمدم آنها را بچینم آه از نهادم در آمد.
میز تلویزیون شکسته بود، دسته های مبل ضربه خورده و شیشه میز جلوی مبل خُرد شده بود. حتی شانه تخم مرغ ها را از یخچال در نیاورده، طناب پیچ کرده بودید و در طول راه تخم مرغ ها به در و دیوار یخچال خورده بود و تا مدت ها یخچال بو می داد.
خانه جدید هم بزرگ بود هم باغچه داشت، ولی با این همه ،اولین روز بعد از چیدن اثاثیه زدم زیر گریه:((نمیخوام اینجا بمونم، دلم برای مامانم اینا تنگ شده!))
کمی نگاهم کردی و گفتی: ((خیلی خُب. حالا بلند شو دست و صورتت رو بشور، لباسات رو عوض کن تا بریم.))
چقدر خوب بلد بودی با من راه بیایی، نه دعوا می کردی نه اخم و تَخم.
یک بار گفتی: ((مرد باید خیلی بی دست و پا باشه که ندونه چطور فرمون زندگی رو توی دست بگیره!))
امشب، چه شب آرامی است! بچه ها که خواب اند انگار دنیا از حرکت می ایستد.
امروز همه گل های رز صورتی را که بیشتر وقت ها برایم هدیه می اوردی و آن ها را خشک می کردم و می ریختم داخل گلدان بزرگ شیشه ای، در اوردم و به دیوار زدم.
شده مثل یک باغچه پرگل، اما حیف که عطرشان پریده، درست مثل تو که نیستی.
آن روزها چون شغل ثابتی نداشتی. حواسمان بود که زیاد خرج نکنیم. عزت نفس داشتی و درسته که از خیلی چیزها می زدی تا چیزی را که خیلی واجب است بخریم، اما هر ماه یکبار را حتما می رفتیم رستوران.همان رستورانی که بار اول ، موقع خرید حلقه رفتیم آنجا و شده بود پاتوقمان.
هر بار هم کسی را دعوت می کردی که همراهمان بیاید.
قرار بود برویم ماه عسل و بهترین جا کجا می توانست باشد جز مشهد؟
باز چشم هایت را ریز کرده و گفتی:((سمیه، بگم دوستم حمید و مامانش هم بیان؟))
_انگار قراره بریم ماه عسل ها!
_این دفعه همین طوری بریم دفعه بعد بریم ماه عسل!
لب از روی لب برنداشتم.
گفتی: ((خُب راضی نیستی نمی ریم، ولی این بندگان خدا تا حالا مشهد نرفتن!
چه کسی می توانست نگاه در چشم معصومت بدوزد و نه بیاورد.
رضایت دادم و رفتیم مشهد. من ، تو ،حمید و مامانش.
آپارتمانی یک خوابه اجاره کردیم که من و مامان دوستت در اتاق خواب و تو و دوستت هم در هال می خوابیدید.
همان جا پخت و پز هم می کردیم.
از رفتن به بازار و گردش و خرید زدیم، حتی سوغاتی هم نخریدیم.
برای خودم چیزی نمی خواستم، اما برای انگشتان کشیده ات که خیلی دوستشان داشتم، انگشتر عقیق و فیروزه خریدم.
می خواستم روزی که ماشین خریدیم وقتی فرمان را به دست می گیری، تلالو نور را در آن ها ببینم.
آن سفر هم تمام شد، اما مهر و توجه تو به دوستانت تمام نشد.
:((سمیه یکی از بچه های محله مون برای پدرش قمه کشیده، نه اینکه خیال کنی پسر بدیه، نه! اتفاقا بچه باحالیه! به قول خودش شیطون گولش زده.امروز می گفت اگه کربلا بره آدم میشه . دلم می خواد پول جور کنم و بفرستمش کربلا.))
چشم هایم گرد شد: ((مصطفی ما خودمون هشتمون گروی نهمونه!))
_ می دونم می دونم عزیز، اما خیلی خوب می شد اگه می تونستیم بفرستیمش! فکر کن کسی که کار خلافی کرده، به زبان خودش بگه اگه برم کربلا دیگه درست میشم!
ادامه دارد...✅🌹
با ما همراه باشید در👇
https://eitaa.com/afarinesh1
آفرینش
🌷قسمت بیست ودوم🌷 #اسمتومصطفاست مدتی که گذشت و بدو بدوی مرا که دیدی گفتی: (وای عزیز، وظیفه تو نیس
🌷قسمت بیست و سوم🌷
#اسم تومصطفاست
اشک در چشمانت جمع شد.
نقطه ضعفم را می دانستی.
گفتم: ((باشه قبول. ان شاءالله خدا قبول کنه!))
_ وای عزیز باورم نمیشه!
هر طور بود پول را جور کردیم و او را فرستادیم.
وقتی از سفر برگشت، مادرش آمد و کلی از تو تشکر کرد، چون به کلی رفتار پسرش تغییر کرده بود.
تشویقت کردم بروی دانشگاه.
می گفتی این طوری خرج و دخل با هم نمی خواند. ماشین آردی را که به قول خودت ماشین عروس کشون بود، از پدرت خریدیم.
مدتی بعد گفتی: ((یکی از دوستانم گفته دو میلیون جور کن تا یه خودروی فرسوده بخریم.
بعد اون رو بدیم و یه نیسان بگیریم و باهاش کار کنیم.))
دومیلیون را هر جور بود جور کردی، اما خودرویی تحویل داده نشد و پول رفت رو هوا.
البته تو استخاره هم کرده بودی.
گفتم: ((آقا مصطفی پس چرا این طوری شد؟ استخاره که خوب اومده بود؟))
_ شاید برای اینکه بیفتم دنبال کار بقیه. شاید برای اینکه اونا بیشترشون نمی دونن این کلاف سر درگم رو چطور وا کنن.
هفت سال بعد حرفت ثابت شد.
وقتی توانستی پولت را بگیری:((دیدی؟ من مامور شده بودم تا حق کسانی رو بگیرم که سرشون کلاه رفته بود و آخریشم خودم.))
مغازه ای در شهرک اندیشه چند کوچه بالاتر از خانه مان اجاره کردی. در این راه پدرم کمکت کرد و با هم می رفتید و از شمال برنج می آوردید.
صدری، دُمسیاه ،دودی، هاشمی.
پدرم گفته بود: ((سرمایه از من، بازاریابی و فروش از آقا مصطفی.))
ماه های اول زندگی مان این طور گذشت و هر چه بیشتر می گذشت، علاقه ام به تو بیشتر می شد.
صبح ها می رفتی و دوازده یک ظهر می آمدی .
خود من هم به پایگاه و حوزه می رفتم، اما سخت دلم برایت تنگ می شد.
منِ خجالتی حالا دنبال فرصت می گشتم که بگویم دوستت دارم.
گاه اصرار می کردم باهم برویم خرید. مهم نبود چه بخریم، همین که در کنار تو ویترین مغازه ها را نگاه کنم کافی بود.
همین که به هنگام غروب یا در یک عصر پرتقالی، شانه به شانه هم راه برویم، کنار ویترینی بایستیم و باهم مجسمه های بلورین، ظروف کریستال، لباس ها ،کفش ها یا طلاها و بدلیجات را نگاه کنیم جذاب بود.
این را اطرافیان هم فهمیده بودند.
مثلا پدرم می گفت: ((آقا مصطفی، هر وقت خواستی حال سمیه خوش بشه ببرش بازار چرخی بزن. چیزی هم نخریدی، نخریدی!))
اگر مثلا می گفتی برم سر کوچه یک شیشه شیر بخرم یا می رم هیئت،می گفتم منم میام.
یک بار خواستی به گشت شبانه بروی، آماده شدم که بیایم.
با حیرت نگاهم کردی: ((عزیز، تو گشت شبونه تورو کجای دلم بذارم.))
اما حریفم نشدی، آمدم و در ماشین گشت نشستم.
وقتی پیاده می شدی، در را به رویم قفل می کردی.
در این گشت ها دوستانت هم همراهت بودند.
ادامه دارد...✅🌹
با ما همراه باشید در👇
https://eitaa.com/afarinesh1
12.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اول گفتم: ای کاش غیر مسلمون بودم و اینطوری با اسلام و قرآن آشنا میشدم و با شوق قرآن میخوندم🙈
بعد دیدم همینکه مسلمون و شیعه اميرالمؤمنين به دنیا اومدم یه نعمته😃
اما واقعا قرآن بین مسلمونا مهجور و مظلوم واقع شده😔
دختره مسیحی میگه برام سوال بود فلسطینیها چجوری انقدر مقاوم و صبورن، رفتم قرآن رو خوندم..... ونهایت مسلمان شدم😍
#قرآن
#فلسطین
#بیداری_اسلامی
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بدون تعارف شبکه دو سیما با خوشقولترین و کمسنوسالترین کاندید انتخاباتی
🔹ابوالفضل بختیاری دانش آموز روستای غرغن فریدن است که پس از کسب رأی در انتخابات شورای دانشآموزی مدرسه، بلافاصله به وعده خود به دانشآموزان مدرسه عمل کرده بود.👏👏
👌انشاءالله بزودی شاهد درخشش دانش آموزان منتخب شورای دانش آموزی بینات باشیم. 🤲
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••