فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿غصه میخوری، ناامید میشی، افسرده میشی
میدونی چرا؟؟؟!!
🦋چون احساس میکنی
هیچ حامی و نیرویی بزرگتر از مشکلاتت تو دنیا وجود نداره
🌺🌿گاهی بایست و به خودت بگو
خدای من بزرگتر از تمام مشکلاتمه
اون اگه بخواد حله
اگرم نخواد قطعا از من بیشتر میفهمه و چیزی رو که برام خوب باشه رو ازم دریغ نمیکنه
پس اگر نداده مطمئنن حکمتی تو کارش بوده ❤️
آرامش سهم کسانی است که قلبشان در تصرف خداست.
🦋 هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ ۗ وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا
.
🌺🌿اوست که آرامش را در دل های مؤمنان نازل کرد، تا ایمانی بر ایمانشان بیفزاید. و سپاهیان آسمان و زمین فقط در سیطره مالکیّت و فرمانروایی خداست؛ و خدا همواره دانا و حکیم است.(فتح، آیه۴)
📜 فرازهایی از وصیت نامه و مناجات نامه شهیده سیاری:
✨ خدایا! قدرتی ده که شناخت اصیلی از اسلام داشته باشم.
✨ خدایا! قدرتی ده که سنجش میان عمل خوب و بدِ خود را داشته باشیم. ساعات عمر نزد ما مانند ظروفی هستند و خدا نکند که این ظروف پُر از معصیت و گناه و خالی از معنویات اخلاقی باشد.
✨ خدایا! قدرتی ده تا ظرفهای درون خود را از معصیت پر نسازیم.
🌷 ۱۲ آذر؛ سالروز شهادت اولین طلبه شهیده جامعه الزهرا سلاماللهعلیها که در تاریخ ۱۲ آذر ۵۹ در راه نشر معارف الهی و ترویج مکتب قرآنی به شهادت رسید.
https://jz.ac.ir/post/13781
#اللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 🌹
┄┅═══••✾••═══┅┄
@jz_news | کانال رسمی جامعه الزهرا
🌹آدرس امام زمان (علیه السلام)
♦️از علامه حسن زاده آملی پرسیدند:
آدرس امام زمان (علیه السلام)کجاست؟
کجا می شود حضرت را پیدا کرد؟
ایشان فرمودند:آدرس حضرت در قرآن کریم آیه آخر سوره قمر است که می فرماید:
(( فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر))
هرجا که صدق و درستی باشد،هر جا که دغل کاری و فریب کاری نباشد،هرجا که یاد و ذکر پروردگار متعال باشد، امام زمان (علیه السلام) آنجا تشریف دارند.
الهم عجّل لولیک الفرج 🌺🌹
#لطیفه😁
یادش بخیر بچه که بودیم می خواستیم روزه کله #گنجشکی بگیریم
سحری رو میخوردم ،
بعدش #صبحونه ،
بعدشم که #نهار ،
بعد از ظهرم #عصرونه به راه بوده ،
و بعد لحظات شیرین #افطار ،
شبم گشنم میشد #شام میخوردم!😆😋😆
🌹🌷🌹🌷🌷🌷🌷
#احکام_روزه 🏖
#احکامشرعی🌷🌹🌷🌹🌷
🍒 اگر شخص روزه دار در حال روزه #اشتباهی یا از روی فراموشی چیزی بخورد روزه اش صحیح است و باطل نمیشود 🍑
احکام
احکام شیرین
آفرینش
🌷قسمت بیست و هفتم🌷 #اسمتومصطفاست یک بار که رفته بودم تهرون خونه یکی از فامیلا، حال پرنده ای رو دا
🌷قسمت بیست و هشتم 🌷
#اسمتومصطفاست
هر دختری دوست دارد وقتی باردار می شود یکی از اولین کسانی که خبردار می شود مادرش باشد.
دوست دارد به خانه پدرش برود، در گوشه ای از اتاق، آنجا که افتاب روشنش کرده، دراز بکشد و حس کند در گهواره است.
دوست دارد مادرش نازش را بکشد و بگوید:((بلند شو، بلند شو دختر، باید زیرت جا بندازم! مبادا پک و پهلوت رو سرما بدی!))
هر دختری دوست دارد مادر بالای سرش بنشیند موهایش را نوازش کند و بپرسد: ((کی بریم برای خرید سیسمونی، دیگه وقتی نداری ها!))
اما من از این چیزها در می رفتم.
آن قدر نگفتم تا وقتی که پدربزرگ بعد از یک بیماری سخت، بستری شد بیمارستان و بعد هم فوت کرد و رفتیم دیلمان برای خاک سپاری.
وقتی بابابزرگ خوب و مهربان را با دنیایی خاطره گذاشتیم زیر خاک ، گریان و نالان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف سیاهکل.
من با ماشین پدرم و تو با ماشین برادرم.
ماشین شما در آن هوای بارانی جلو بود و ماشین پدرم دنبال شما.
وقتی برای یک لحظه بین ما فاصله افتاد، بعد از مدت زمان کمی متوجه شدید و آمدید سراغمان، تصادف کرده بودیم.
آنجا بود که سراسیمه دویدی طرف ماشین و رنگ و رو پریده گفتی:((سمیه؟))
و مامان داد زد: ((مصطفی جان هول نکن ،بچه چیزیش نشده!))
در همان راه به او گفته بودم.
گفته بودم تا غصه اش کم شود.
تو داد زدی: ((بچه فدای سر سمیه!خودش چطوره؟))
آنجا نشان دادی که چقدر دوستم داری.
با وجود حال بدی که مامان داشت،گل از گلش شکفت.
کدام مادری است که از روابط خوب بین دختر و دامادش شاد نشود؟
ماه های اول بارداری افسرده بودم و بیشتر دوست داشتم گوشه ای دراز بکشم. حالم خوش نبود، اما بعد شدم یک پارچه انرژی.
یک روز آمدی دیدی رفتم نشستم بالای اُپن آشپزخانه و نخود و لوبیا پاک می کنم و یک روز دیدی همان جا گوشت خرد می کنم.
_اون بالا چه می کنی؟ نکنه سرگیجه بگیری و بیفتی؟
_نه بابا ! خوب خوبم!
_ بچه عزیزه، اما مادرش عزیزتره ها!
_ حالا بذار بیاد،اون وقت معلوم می شه خاطر کی رو بیشتر می خوای!
_ به تو ثابت میکنم لب بود که دندون اومد!
_ جوجه رو آخر پاییز می شمرن آقا مصطفی!
اما آخر پاییز رسید و معلوم شد که تو راست می گفتی: ((باهمه عشقی که به بچه ها دارم، حاضرم اونا رو به خاطر تو قربانی کنم. می فهمی سمیه؟))
در طول دوران بارداری حواست بود چه ویاری دارم. مدام هم سفارش می کردی: ((دولا نشو سمیه! تقلا نکن سمیه! بذار بردار نکن سمیه!))
اما همه این ها تا وقتی بود که کارهای مهم،از آن نوع کارهایی که خودت میگفتی ((اگه سرم بره قولم نباید بره)) برایت پیش نمی آمد.
اسفند ۱۳۸۷بود و قرار بود خانه تکانی کنیم.
عید روز شنبه بود و من برنامه شستن دیوارها و آشپزخانه را گذاشته بودم برای روز پنجشنبه آخر سال که تو هم باشی.
بعد یک شام خوشمزه و چای داغ گفتم: ((اقا مصطفی، فردا باید بمونی برای تمیز کردن دیوارای اتاق و آشپزخونه!))
_من که فردا نیستم!
_نیستی؟ پس دیوارا رو کی باید بشوره؟
_فردا پنجشنبه اخر ساله و باید با حاج اقا بریم گدایی!
_گدایی؟
_بله برای مسجد، طبق معمول سنواتی. صدای من بلنده و کمک می گیرم، کمک مردمی!
با ناراحتی گفتم: ((چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه!))
_ ولی من باید برم!
و رفتی. به همین سادگی.
در فاصله ای که نبودی با سجاد به خرید رفتم.
یک بلوز آبی روشن، یک شلوار طوسی و یک جفت کفش قهوه ای برایت خریدم.
حتی شلوار را هم به پای او میزان کردم و دادم خیاط کوتاهش کرد.
می دانستم نه بلوزی می پوشی که به تنت بچسبد و نه شلواری که فاقش کوتاه باشد. نه رنگ جیغ و نه کفش نوک تیز. برای همین ،خرید کردن برایت آسان بود.
آن هارا کادو پیچ کردم.
شب که آمدی کادویت را دادم و تو هم آن ها را پوشیدی و تشکر کردی.
دیگر ناراحتی نماند، چون این یک قانون نانوشته بین ما بود که قهر بی قهر.
ادامه دارد...✅🌹
با ما همراه باشید در👇
https://eitaa.com/afarinesh1
آفرینش
🌷قسمت بیست و هشتم 🌷 #اسمتومصطفاست هر دختری دوست دارد وقتی باردار می شود یکی از اولین کسانی که خب
🌷قسمت بیست و نهم🌷
#اسمتومصطفاست
انتخابات سال ۱۳۸۸ بود و جامعه ملتهب.
مغازه برنج فروشی ات شده بود محل تجمع دوستانت و پاتوقی برای دورهمی و بحث.
فردای انتخابات لباس پوشیدی تا از خانه بزنی بیرون.
_کجا آقا مصطفی؟
_کافی نت.
تلفنت زنگ خورد، یکی از بچه های پایگاه بود. صدایش آن قدر بلند بود که می شنیدم.
_ آقا مصطفی کجایی؟ اینا دارن از پشت بام خونه ها میریزن روی سرمون!
دیگر نمی شد جلویت را گرفت.
زنگ زدی به پدرم و قرار شد با او و سجاد بروید پایگاه.
بابا و مامان همیشه طرفدار تو بودند، امکان نداشت شکایتت را بکنم و حق را به تو ندهند؟
گاهی می گفتم: ((به خدا منم بچه شمام! یکی نیست طرف من رو بگیره؟ نمیبینین مدام میره گشت؟
چهارشنبه سوری میره تا کسی خراب کاری نکنه!
عیدا میره تا دزد به خونه های مردم نزنه!
راهپیمایی میره تا وظیفه دینیش رو انجام بده!))
ولی فایده ای نداشت.
می دانستم اگر حالا هم به بابا و سجاد بگویم که نگذارند وارد این این شلوغی ها بشوی، خودشان زودتر از تو جلوی پایگاه هستند.
آن شب هم رفتی و من ماندم و تا بیایی شدم نصفه عمر.
اعلام کرده بودند ۲۵ خرداد در میدان ولی عصر تجمع است.
در حال رفتن بودی که گفتم: ((منم میام آقا مصطفی!))
_ نه عزیزجان ، اوضاع مساعد نیست!
_ هست یا نیست فرقی نمیکنه، میام!
_گفتم که نه سمیه!
نمی شد مقابلت ایستاد. حداقل اینجور مواقع نمی شد. دیوارهای خانه نزدیک آمده بودند. روحم فشرده می شد. بلند شدم و رفتم منزل مامانم.
یک ساعت گذشت. دو ساعت، سه ساعت.
عصر غروب شد و غروب شب و تو نیامدی.
نیمه شب شد، خط ها قطع بودند و تلفن ها جواب نمی دادند.
کنج دیوار نشسته بودم، زانوها در بغل و چشم به در ذکر گرفته بودم: ((میاد، میاد، میاد.))
ساعت سه نیمه شب تلفن همراهم زنگ خورد. گوشی ام را برداشتم، دیدم پدرت است: ((کجایی آقاجان؟))
_ منزل پدرم.
_ نگران نشی،چیزی نیست. فقط اگه می شه دفترچه مصطفی رو بردار و بیار بیمارستان ۵۰۲ ارتش.
_ چیزی شده؟ تورو بخدا راستش رو بگید!
_ چیزی نیست.فقط یه کم زخمی شده!
زنگ زدم آژانس. ماشین نبود. زنگ زدم به آژانسی در شهریار.
ماشین که آمد با مادرم و سبحان سوار شدیم و رفتیم اندیشه.
دفترچه را برداشتم و رفتم بیمارستان ۵۰۲ ارتش .
مادر و پدرت جلوی در بیمارستان بودند.
مادرت وقتی مرا دید به گریه افتاد.
پدرت از حراست بیمارستان خواست تا مرا راه بدهند: ((خانمشه،اجازه بدین بره ملاقاتش.)
نمی دانستم چه بلایی سرت آمده. وارد اورژانس که شدم، پرده آبی رنگ پارچه ای جلوی تخت آویزان بود. پرده کوتاه بود و یک جفت کفش پر از خون دلمه بسته پایین تخت بود .
پرده را کنار زدم، دیدم روی پهلو خوابیدی. پلک هایت را باز کردی و گفتی: ((بالاخره اومدی؟))
میله بالای تخت را گرفتم تا نیفتم:((چه بلایی سرت اومده آقا مصطفی؟))
_ می بینی که زنده ام.
ملحفه را کنار زدم. دست چپت بخیه خورده بود: ((پس این چیه؟))
_ چیزی نیست، یه بوسه کوچولو از قمه!
با وجود بخیه هنوز گوشت دو طرف از هم فاصله داشت.
ملحفه را از روی پایت برداشتم.
پای چپت هم مجروح بود: ((این دیگه چیه؟))
_ یه بوسه دیگه!
_ مسخره بازی در نیار آقا مصطفی، چی کار کردی؟
_ فقط همین پشت پامه، چیزی نیست! حال خودت چطوره؟
_ من خوبم، توچطوری؟
_ فقط کمی سرگیجه دارم، اما طبیعیه.
صندلی را از گوشه ای آوردم و کنار تخت نشستم.
_ من همین جا میمونم!
_ با این حالت؟مگه فردا امتحان نداری؟!
اشک هایم سرازیر شد. دستت را گذاشتی روی سرم: ((اروم باش عزیز!))
بچه که در دلم خودش را جمع کرده بود، انگار خستگی در کند، بدن خود را کشید.
دستت را چسبیدم.
_ آخ آقا مصطفی! چه خطری از بیخ گوشت پریده! حالا بگو ببینم چی شده؟
ادامه دارد✅🌹
با ما همراه باشید در👇
https://eitaa.com/afarinesh1