『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتنوزدهم داخل فرودگاه شدیم،چشم چرخوندم تا بابا رو پیدا کنم
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتبیستم
مژگان درو باز کرد و با کمی مکث اومد جلوتر پسر عمو جلوتر بود با لبخندی که تمام دندوناش معلوم بود گفت:
_سلااام پسر عمو،خسته نباشید
بیچاره پسر عمو سرش رو به پایین ترین حالت ممکن انداخت و خیلی سرد گفت:
_سلام،میشه برید کنار بقیه معطلن
مژگان با قیافه وا رفته ای رفت کنار. پسر عمو به بابا تعارف کردو اول اون رفت روبه مژگان گفت:
_سلام عمو جون
_سلام عمو
سمیه در گوشم گفت:
_اصلا حوصلش رو ندارم
با سر حرفشو تایید کردم که پسر عمو فکر کنم حرفشو شنید که گفت:
_غیبت ممنوع
گفتم:
+حواسم نبود ببخشید
سمیه گفت:
_من گفتم،چرا تو معذرت خواهی می کنی؟
پسر عمو رفت داخل و گفت:
_بیاید تو دیگه دوساعته بیرون وایسادیم بعدشم چرا از من معذرت خواهی می کنید
رفتیم داخل خونه چشم گردوندم ببینم کیا اومدن و در چه حالن که دستمو یه نفر از پشت کشید. برگشتم دیدم مژگانه
+بله؟
به سر تا پام نگاهی انداخت و با پوز خند گفت:
_تا دوروز پیش این ریختی نبودی؟چی شد یهو؟
+الان برای شما باید توضیح بدم؟
_من که می دونم چرا این ریختی شدی میخوای خودتو تو دل بعضیا جا کنی ولی عمرا بزارم
اینو گفت و رفت من اصلا نمی فهمیدم منظورش چیه گفتم بیخیال رفتم سمت بقیه سلام کردم. دیدم عمو منصور هم اومده اون دفعه که ندیدمش نمی دونستم اخلاقش مثه مژگان و خانومشه یانه،کنار بابا نشسته بود رفتم سمتشون
+سلام عمو
دستشو اورد جلو با خوش رویی گفت:
_سلام عمو جون خوبی؟چشمت روشن
+ممنون
_اون دفعه که قسمت نشد ببینمت
+شرمنده سرم درد می کرد خوابیدم
_اره وقتی اومدم فهمیدم که متوجه شدی بابات سرطان داره حالت بد بود
بابا گفت:
_بیا بشین دخترم
+نه دیگه من برم کمک زن عمو آش بریزیم
_برو دخترم
رفتم سمت زن عمو که مژگان و مامانشم وایساده بودن پای دیگ. سلام کردم مامان مژگان با سر جوابمو داد و زن عمو با لبخند گفت:
_سلام دخترم،چشمت روشن
+کمک نمی خواید؟
مژگان گفت:
_ماهستیم دیگه مگه نمی بینی تو برو
زن عمو نگاهی به دورو بر انداخت و گفت:
_نه قربونت برم برو ببین سمیه کجا رفت بهش بگو پیاز داغ بیاره
+باشه
فکر کنم زن عمو هم می دونست تحت هیچ شرایطی مژگان ساکت نمیشه😐
رفتم سمت ساختمون که دیدم پسر عمو از اسانسور اومد بیرون
+سمیه رو ندیدین؟
_نه من طبقه بالا بودم
+باشه ممنون
رفتم بالا آخه این دختره کجا موند یهو درباز بود رفتم دیدم سمیه نشسته رو مبل
+وا سمیه برا چی اینجا نشستی مامانت منتظره پیاز داغه ها
_بیا ببر ایناهاش
ظرف و از دستش گرفتم و گفتم:
+خوبی؟چرا رنگت پریده؟
_هیچی خوبم استرس گرفتم
+وا برا چی؟
_خاله زنگ زد
+خب
یه نگاهی به من انداخت و گفت:
_فردا شب میان
+خواستگاری،آره؟😁
_اوهوم
+خب پاشو چرا اینجا نشستی پاشو استرس چیه دیگه تو که خودتم راضی هستی
_من؟کی گفته من راضیم؟🙄
+باشه خانم ناراضی حالا میبینیم پاشو بریم پایین
دستشو گرفتم و باهم رفتیم پایین.....
#ادامہ_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
﷽
#حضرتعشق
#قسمتبیستم
دوهفته ای میشد که مشغول به کار شده بودم و امور مالی شرکت رو انجام میدادم.در این بین متوجه ورود پول هایی شدم که هربار از یک حساب بود و مبلغ نسبتا هنگفتی داشت.نکته عجیب دیگه این بود که این پول مربوط ب هیچکدوم از محصولات شرکت نبود و همین من رو ترغیب میکرد تا بدونم این پول از کجا و برای چ بابتی ب حساب شرکت وارد میشه.
فکر میکردم با نزدیک شدن ب کارمندان قدیمی تر شرکت درمورد این پول ها چیزی بفهمم؛اما فایده نداشت.
در اخر تصمیم گرفتم تا به رییس شرکت ورود این حجم از پول رو گزارش بدم.
-سلام رییس
+سلام بنوعا بیا داخل
بامن کاری داشتی بنوعا؟
روی صندلی نشستم و شروع کردم:
-امممم....خب...راستش ....من حسابدار شرکتم و خب به حساب ها و مبلغ های ورودی و خروجی دسترسی دارم
+خب؟؟
-چند وقتی من متوجه ورود مبلغ هایی شدم به حساب شرکت که مربوط ب فروش هیچکدوم از محصولاتمون نیست یا اگر هم مربوطه من نمیدونم برای کدوم محصول میخواستم بپرسم....
+میخواستی بپرسی این پولا واسه چیه واسه کیه درسته؟
سرم رو به معنی تایید تکون دادم
_تو کاری به این کارا نداشته باش
توقع نداری تورو در جریان ریز و درشت کارام بزارم که؟
-نه من عذر می خوام فقط خواستم..
+باشه برو اینو میزارم به حساب تازه وارد بودنت ،سرت به کار خودت باشه و هر هفته گزارش حسابا رو برا خودم بیار...
-بله چشم
بلند شدم و به سمت اتاق خودم راه افتادم..
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا اعلام نویسنده و پایان رمان ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍