🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتپنجاهم
_شما اینجا چیکار میکنید؟
+اومده بودم یه رفیق پیدا کنم
_رفیق شهید!!!
+بله
_پیدا کردید؟؟
+بله فکر کنم ،خیلی گشتم اما یهو به دلم افتاد یه شهید گمنام باشه
_میشه بپرسم رفیق شهیدتون کیه؟؟
با چشم و ابرو به مزار همان شهیدی که بالای سر آن نشسته بود اشاره کردم اگر اشتباه نکنم منظورم را فهمیده بود که حس کردم لبخند ریزی زد
_خب با اجازتون من برم حتما کاری داشتید که اومدید اینجا منم کاری برام پیش اومد وگرنه می موندم تا برسونمتون
+نه خواهش میکنم خودم برمیگردم
_یاعلی
پسر عمو رفت اما بعد از چند قدم برگشت و گفت:
_می خواید با آژانس برگردید خونه؟
+اره
_نه نمی خواد من میرم دنبال سمیه یه جایی کار داره بعد میام اینجا منتظرتون میشیم لطفا اژانس نگیرید
خواستم چیزی بگم که ادامه داد
_لطفا تعارف نکنید
+باشه چشم خدانگهدارتون
نشستم کنار قبر شهید اولش نمی دونستم چی باید بگم ولی بعدش شروع کردم به درد دل کردن
یه جورایی انگار مطمئن بودم از جواب مثبتم
شاید اگه حتی استخاره هم نگرفته بودم
بازم جواب مثبت میدادم
انگار خود شهید منو تا اینجا کشونده بود تا حرفای پسر عمو رو بشنوم
تو حال و هوای خودم بودم که صدای کوشیم اومد
_عروس خانوم ما رسیدیم
+حالا کی به شما جواب مثبت داد؟
_یعنی نمی خوای بدی؟
+الان که نمیگم
_باشه اتنا خانوم پس پاشو زود بیا بریم خونه اونجا جوابتو بگو
+الان میام
جواب سمیه رو که دادم بلند شدم و دنبالشون گشتم بالاخره پیداشون کردم و رفتم سمتشون
سلام و علیکی کردیم که پسرعمو گفت.
_شرمنده دختر عمو میدونم این سمیه زنگ زد من گفتم شاید هنوز بخواید بمونین
سمیه گفت:
_حالا خوبه خودت عجله داری بریم خونه ببینی جوابش چیه منم نبرد جایی کار داشتم
که پسر عمو با ابرو اشاره کرد که مثلا نگه خیلی خندم گرفته بود
خلاصه کلی زیر لب براهم شاخ و شونه کشیدن منم سوار ماشین شدم و راه افتادیم طرف خونه
پسرعمو جلوی اب میوه فروشی نگه داشت و گفت آبمیوه میخورین و من و سمیه عین گروه سرود همزمان گفتیم
بله.ممنون
پیاده شد بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:
_راستی نگفتین چی می خورین؟
سمیه گفت:
_تو این هوا بهتره یه چیز گرم بخوریم با شیر کاکائو داغ موافقین؟
من و پسر عمو تایید کردیم اون رفت تا سفارش بده
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکرنام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
﷽
#حضرتعشق ♡
#قسمتپنجاهم🖇
ببین اناستازیا قراره به دوستان ما در ایران کمک های تسلیحاتی بکنه و تو قراره اطلاعات خودت رو به اناستازیا برسونی و اون هم اطلاعات رو به ما میده
علاوه بر همه این ها اناستازیا قراره در پوششی بیاد که هم کمکت بکنه و هم مزاحمت نشه
حتی میتونی بلژیت رو هم بسپری بهش و به کارهات برسی
سری به معنی تایید حرف های باستین تکون دادم و قدری سرم رو برگردوندم تا ببینم بلژیت در چه حاله که دیدم اون دختر،اناستازیا رو به روی بلژیت زانو زده و و بسته کادو شده ای؛روبه روی بلژیت گرفته.باژیت هم انگار دو به شک بود که بسته رو از اناستازیا بگیره یا نه!
اما اناستازیا با گفتن چند جمله ای که من نمیتونستم بشنوم بلژیت رو قانع کرد تا بسته رو ازش بگبره.
اناستازیا لبخندی به بلژیت زد و گونش رو بوسید.
دیگه نتونستم بقیه رفتار های بلژیت و اناستازیا رو انالیز کنم چون باستین مدام صدام میکرد.
_بنوعا...ایران که رسیدی هر چند روز در میون خبر سلامتی خودت رو به ما اعلام کن اینکه تو لو نری خیلی مهمه مراقب خودت باشه
-باشه حواسم هست
_راستی نشست های تبادل نظر و اعتقادی رو همراه اناستازیا ادامه بدین و پشت گوش نندازین.
وقتی به ایران برسی اناستازیا هم مثل خانوادته
بنوعا مراقب خانوادت باش
-هستم....خیالت راحت
_حله پسر...اماده بشین به زودی پروازتون رو اعلام میکنند.
و همراه باستین به سمت بلژیت و اناستازیا رفتیم.
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313 📍