eitaa logo
مسیر سعادت⁦🏝️⁩
2.3هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
53 فایل
🌹نابْ تَرینْ نُکاتِ زندگیِ شهدا و علما ❣فضایی صَمیمی و دُورْ از قیلُ و قالِ دُنیا❣ 🌷کشکول 💗حرف دل 👌 #کوتاه_کاربردی_جذاب_خاص 🍃بعد خواندن مطالب خودتان قضاوت کنید. 💌دوستانتان را به این بزم زیبا دعوت کنید. ارتباط با ادمین: @darabi_mohammdebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
👌 امروز بنابر برخی نقل ها ، سالروز تولد حضرت رقیه سلام الله علیها است. ✅ درباره تاریخ تولد در منابع مختلف روایات متعددی آمده و در برخی روایات تاریخ تولد حضرت رقیه هفدهم و در برخی دیگر 23 شعبان ذکر شده، و حتی برخی نیز معتقدند هیچ تاریخی برای میلاد این نازدانه ، دقیق و درست نیست زیرا اختلاف نقل های زیادی در باره وجود این نازدانه اباعبدالله (ع) هست. ❗️ منتهی برحسب گرامیداشت و تکریم شخصیت معنوی سلام الله علیها ، اختصاص یک روز به عنوان میلاد آن نازدانه، کاری پسندیده است🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 آمدی نازترین یاس معطر باشی در دل خسته ما عاطفه پرور باشی آمدی چند بهاری گل اکبر باشی نفسی هم شده همبازی اصغر باشی 🌹 (س) مبارک باد 📢 اختصاصی کانال 🆔 @afzayeshetelaat
🏴 رقیه جان ! دست‏هایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن داغ پدر و صبر و سختی !! اما همین دستهای کوچک، چه گره های بزرگی که باز نمی کند ! روحت چه زود بیرون شد از تن ! 😭 و چقدر زود و سربلند بیرون آمدی از دردها و دلتنگی‏ها ! 😭 صبر را از چه کسی به ارث برده بودی، نمی‏دانم! اما ایمان، هم‏پای تو بزرگ شده بود.... و برای این همه بزرگی بود که خیلی ها خواستند اصلأ وجود تو را انکار کنند.... السلام علیک یا رقیه بنت الحسین🙏😭 🆔 @afzayeshetelaat
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 [ عمری پی جواب سوالات مقتلم یک دختر سه ساله مگر پیر میشود..!!؟ ] 🆔 @afzayeshetelaat
می گویند بچه ها تازه در سه سالگی می فهمند بدن از دو‌قسمت سر‌و‌‌بدن تشکیل شده…
یا رقیه ! تو باب‌ الحوائج کوچک حسین (ع) هستی که با انگشتان کودکانه‌ ات گره‌ های بزرگی را می‌گشایی... 🙏 بگشای گره کور این روزهای جهان را ...  اللهم عجل لولیک الفرج السلام علیک یا صاحب الزمان السلام علیک یا رقیه بنت الحسین (ع) 🆔 @afzayeshetelaat
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام الله علیها _______________ فرارسیدن ایام شهادت (سلام الله علیها) بنت الحسین (علیه السلام) تسلیت باد.🏴🏴 حالا که اومدی پیشم بازم آغوشتو واکن بغل کن بغضمو بازم غریبیمو تماشا کن...
🏴 پنجم صفر سالروز شهادت مظلومانه سلام الله علیها ، جگرگوشه علیه السلام تسلیت باد 🏴🏴 🆔 @afzayeshetelaat
🏴 جان ! دست‏هایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن داغ پدر و صبر و سختی !! اما همین دستهای کوچک، چه گره های بزرگی که باز نمی کند ! روحت چه زود بیرون شد از تن ! 😭 و چقدر زود و سربلند بیرون آمدی از دردها و دلتنگی‏ها ! 😭 صبر را از چه کسی به ارث برده بودی، نمی‏دانم! اما ایمان، هم‏پای تو بزرگ شده بود.... و برای این همه بزرگی بود که خیلی ها خواستند اصلأ وجود تو را انکار کنند.... السلام علیک یا رقیه بنت الحسین🙏😭 🏴 🆔 @afzayeshetelaat
▫️بعد از کربلا دیگر هیچ بهانه‌ای برای یاری نکردنِ امام پذیرفته نمی‌شود. ▪️ (س) به ما آموخت که می‌شود حتی با سلاح اشک، در گوشۀ یک خرابه، خواب را از چشم پلید یزیدیان ربود... ▫️ (س) را محضر و همه داغداران آن حضرت تسلیت عرض می‌کنیم. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🆔 @afzayeshetelaat
خوش آمدی، گله ای نیست، بهترم مثلا شبیه قبل نشستی برابرم، مثلا خیال میکنم اصلا مدینه ایم هنوز بهشت چادر زهراست بسترم مثلا دوباره مثل گذشته کشیده ای بابا خودت به دست خودت شانه بر سرم مثلا نسوخته ست، نه...امشب به پات می ریزم خیال کن که همان نازدخترم مثلا بگو: فدای سرت، گوشواره گم شده است بگو دوباره برای تو می خرم...مثلا خیال میکنم انگشتر تو پیش عموست تو هم خیال کن آنجاست زیورم مثلا اگر شکسته ام و زخم خورده، چیزی نیست خمیده قدّم و هم سنّ مادرم مثلا خیال کن که رقیه زمین نخورده پدر خیال کن که سر دوش اکبرم مثلا... کبود نیست کمی خاکی است صورت من نرفته دست کسی سوی معجرم مثلا تو فکر کن مثلا عمه را کتک نزدند مراقب است عموی دلاورم مثلا شبی که گم شدم و بین دشت جا ماندم نخورد ضربه ی محکم به پیکرم مثلا به قصد کشت کسی خواست تا مرا بزند ولی رسید به دادم برادرم مثلا... به روی نیزه کنار تو دید یک سر را رباب گفت که خوابیده اصغرم مثلا... 😭😭😭😭😭😭😭😭 السلام علیک یا رقیه بنت الحسین (س) 🆔 @afzayeshetelaat
🌷شهیدانه ↓ عاشق سلام‌الله‌علیها بود. یک ماه قبل‌از شهادتش که باهم رفته بودیم دمشق، زیارت حضرت رقیه (س)، وقتی می‌آمدیم بیرون، چشم‌هایش کاسه‌ی خون بود. آن‌قدر گریه کرده بود که انگار داشت برای همیشه خداحافظی می‌کرد.😭😭 چند روز آخر زندگی‌اش هم که‌ در دمشق اقامت داشت. مکرر به زیارت حضرت رقیه (س) می‌رفت. شب آخر، چند ساعت قبل‌از آن انفجار هم به زیارت رفته بود؛ شاید هم حاجت بیست و پنج‌ساله‌اش را از دختر سه‌ ساله علیه‌السلام گرفت که در همان روزهای شهید شد‌.... -سرباز روح الله 🌷 شهید‌ عماد‌ مغنیه🌷 شادی روح پرفتوحش صلوات🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🆔 @afzayeshetelaat
✍ به مناسبت 🔸 سال های اول درگیری ها در سوریه، برای تبلیغ رفته بودم دمشق... 🔸 مجلس عزایی در حرم (س) برقرار بود... بعد از مراسم، امکان بازگشت ما به زینبیه نبود... 🔸 قرار شد شب را در حرم بخوابیم... هوا خیلی سرد بود، غیر از قسمت اطراف ضریح حضرت (س) که بخاری روشن بود و‌ گرم بود، بقیه حرم سرد بود... 🔸 هر از گاهی (تقریبا هر چند دقیقه یک بار!) صدای انفجار هم می آمد... (بعد ها فهمیدم ظاهرا توپخانه خودی بوده است) 🔸 کلا پنج نفر طلبه بودیم... 🔸 وقتی قرار شد شب را حرم بمانیم، به ما گفتند امشب یک نفر دیگری هم هست که خودش آمده سوریه و او را نمی شناسیم، بهش نزدیک نشوید و مراقب باشید... 🔸 اولین سفرم به سوریه بود و ترس و اینا هم داشتم و دائما هم به ما می گفتند مراقب باشید که برای سر ایرانی مخصوصا از نوع آخوندش جایزه گذاشتن و ...😊 🔸 دوستان تصمیم‌ گرفتند در همان قسمت اطراف ضریح استراحت کنند... 🔸 راستش بنده از یک طرف حیا می کردم که با دوستان در اطراف ضریح استراحت کنم و بخوابم؛ از طرف دیگر اگر می خواستم بروم در شبستان حرم استراحت کنم هم خیلی سرد بود و پتو نداشتم و هم آن آقای ناشناسی که نباید نزدیکش می شدیم آنجا بود...☺️ 🔸 بالأخره بعد از زیارت، تصمیم گرفتم بروم یک گوشه شبستان بخوابم... 🔸 از کنار آن آقای ناشناس رد شدم... بنده خدا هم پتو داشت و هم یک بخاری برقی کوچک!! (نمیدانم از کجا) 🔸 سلام و علیکی کردیم، خیلی گرم‌ گرفت و می خواست با من حرف بزند... چاره ای نبود، به هر حال لباس پیغمبر(ص) تنم بود، چند دقیقه ای کنارش نشستم البته با اضطراب... از بس استرس داشتم خیلی حرف هایش و حتی چهره اش یادم نمانده... 🔸 سعی می کردم جواب سؤالاتش را سر بسته بدهم، مثلا خواستم اطلاعاتی بازی در بیارم و بپیچونمش 😂 🔸 گفت من پزشکم، دیگه نمی توانستم تحمل کنم، خانه ام را به عنوان مهریه به نام همسرم کردم و رفتم لبنان و از طریق لبنان آمدم اینجا و ... می گفت اینجا به من نیاز هست. 🔸 بعد هم خیلی اصرار کرد که «بیا همین جا کنار بخاری بخواب، اگر پایت را سمت بخاری بگذاری تمام بدنت گرم میشه، و الا سرما می خوری ها...» 🔸 نمی دانم از چه چیزی می ترسیدم؟ جوانی است دیگر... شاید می ترسیدم بخواهد مرا بکشد🤦‍♂ 🔸 به هر حال قبول نکردم و به نظرم ایشان هم احساس کرد که مضطربم و تا آنجایی که‌ توانستم ازش دور شدم و یک جوری خودم را لای عبا و قبا پیچوندم و با اینکه خیلی سردم بود ولی از شدت خستگی خوابم برد... [شما بخوانید غش کردم] 🔸 شاید یکی دو ساعت بعد بود که با اینکه‌ خواب بودم، یک‌ لحظه احساس کردم انگار کسی چیزی روی من انداخت... 🔸 برای نماز که بیدار شدم، دیدم پتوی آن آقای دکتر پیش من بود ولی خبری از خودش نبود... 🔸 خیلی خجالت کشیدم... من در مورد ایشان چه فکر می کردم و ایشان چه کرد... 🔸 بعدا (همان روز یا فردایش) در موردش پرسیدم و گفتند جواب استعلامش آمد و مشکلی نداشت... 🔸 هنوز هم که هنوز است، خاطره این جریان و اینکه نسبت به آن آقای دکتر شجاع، متدین و‌ دلسوز، بدبین بودم، اذیتم می کند... و البته به حالش غبطه هم می خورم... ✅ نمی شناسمش... نمی دانم کجاست... اصلا نمی دانم شهید شده است یا نه، ولی از خداوند می خواهم بهترین ها را برای ایشان و همه پزشکان متعهد که قلبشان سرشار از عشق به آل الله هست، رقم بزند... روزشان مبارک پ.ن: راستی بعدش یک سرمای سفت و سختی هم خوردم! نتیجه اینکه به حرف پزشک‌ متعهد و‌ مؤمن باید گوش بدهیم.☺️ یاعلی🌹 ✍ طلبه_ای_در_قم محمد صالح مشفقی پور 🆔 @afzayeshetelaat