#حکایت
#پدر_و_پسر متخلفی را نزد حاکم بردند که چوب زنند . اول پدر را انداختند و صد چوب زدند ، آه نکرد و دم نزد . بعد از آن پسرش را انداختند و چون یک چوب زدند پدرش شروع به نالیدن کرد .
حاکم گفت : تو صد چوب خوردی و دم نزدی به یک چوب که پسرت خورد چرا نالیدی؟ گفت : آن صد چوب به پشت من اصابت می نمود و این یکی بر جگرم .
📚 حکایات برگزیده - لامعی