eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
11.8هزار ویدیو
39 فایل
این کانال به جهت آگاه سازی مردم از وضع موجود کشور شروع به کار کرده و حقیقت فضای مجازی را تا آنجایی که در توان باشد برای شما به اشتراک میگذارد. در راستای عمل به فرمایشات حضرت آقا برای بحث جهاد تبیین ان شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰کمک به فقرا یک بار نذر کرده بود که تو یکی از معامله هاش هر چقدر سود کرد سودش رو به فقرا بده چند روز بعد داشتم از یکی از محله های تقریباً فقیر نشین شهر رد می شدم که از دور سید میلاد رو دیدم از در خونه ای بیرون اومد و راهش رو گرفت و خیلی سریع رفت!؟ من تعجب کردم خدایا سید اینجا چی کار میکنه؟! سریع رفتم در اون خونه دیدم که به پیرزنی ایستاده و زیر لب داره دعا می کنه می گفت: جوان ان شاالله خیر از جوانی ات ببینی پرسیدم مادر این جوان کی بود؟! اینجا چی کار میکرد؟! گفت: و الله نمی شناسمش هر چند مدت یه باری میاد کمکم میکنه، قبض گار و برق رو پرداخت می کنه الان هم اومده بود که قبض ها رو به من بده به جعبه شیرینی با این پول ها رو برام آورده بود نمیدونم کیه اما هر " که هست خدا ان شاالله عاقبت به خیرش کنه.... تا این حرفها رو شنیدم تمام بدنم خیس عرق شد احساس شرم می‌کردم. اینجا بود که راز عاقبت به خیری جوانهایی مثل سید رو تازه فهمیدم... یکبار که بنایی می کردیم بهش میگفتم: سید خیلی خسیسی چرا سر ساختمان میای برامون ناهار نمیاری گفت: شماها و ضعتون خوبه کمک به نیازمند مهم تر از اینه که ولخرجی کنم. https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
🌷 💢سید خادم راهیان نور در اردوگاه شهید درویشی شوش بود. یک بار قرار بود برای صبحانه چند صدتا نون تهیه کنه، اما کل شب مشغول کار بود. نماز صبح رو که خوند از شدت خستگی همون جا خوابش برد. ⌚تا به خودمون بیاییم ساعت از ۷ گذشته بود دیگه فرصتی برای تهیه چندصد تا نون وجود نداشت. حالا حساب کنید الآن زائرها بیدار می شوند و صبحانه می خواهند و ما نان نداریم! 🔸سید حال عجیبی پیدا کرد. روی یکی از ساختمان های اردوگاه عکس بزرگی از شهید درویشی بود رفت جلوی عکس شهید ایستاد، زیر لب چیزهایی رو زمزمه کرد. بعد با صدای بلند گفت: آبرومون رو پیش مهمونات نبر ، ما رو شرمنده زائرین شهدا نکن. این حرف رو زد و اومد طرف آشپزخانه...یه دفعه صدای بوق اتوبوسی توجه‌مون رو به سمت درب ورودی اردوگاه جلب کرد با عجله به سمت اتوبوس دویدیم. 🗣مسئول کاروان سید رو صدا زد. بعد درب صندوق اتوبوس رو بالا زد و گفت:ما دیگه داریم میریم شهرستان این نون ها اضافی است،می تونید استفاده کنید؟ چندین بسته بزرگ پر از نان در مقابل ما بود. درست به اندازه احتیاج ما مات و مبهوت فقط اشک می‌ریختیم. خدایا چقدر زود صدای خادمین شهدا رو شنیدی؟ 📚برگرفته از کتاب مهمان شام. اثر گروه شهید هادی https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63