🔰 یادداشت | اثبات شیء، نفی ماعدا نمیکند!
نقدی بر انتقادات به کمیسیون فرهنگی در واکنش به قبحشکنی در جشنواره فجر
باسم عالم الجبار
دو سال بیشتر از طلبگی ام نگذشته بود که ۲۱ ساله بودم، و برای اولین بار اجازه یافتم که موقت لباس طلبگی بپوشم و به تبلیغ بروم، با عده ای از طلاب تازهکار به اصفهان آمدیم تا به مناطق محروم اعزام شویم؛ توفیق شد که قبل از حرکت، ما را به دیدار آیتالله خادمی (ره) رئیس حوزه علمیه اصفهان ببرند تا که از علم و نورانیتشان توشهای برگیریم.
برایم همه چیز دیدنی و تازه و جالب بود؛ سلوک ایشان، اخلاق پسندیده، تواضع، بزرگواری و... پرسیدند: خب، عزیزان کجا می روید؟ بزرگ ما گفت: فلان جا که در ضعف فرهنگی و فقر مالی و... به سر می بردند.
آقا که خوب آنجا و آن مردمان را بسادگی می شناخت، فیالفور فرمود: بچهها بدانید! این مردمان نمی دانند که اثبات شیء نفی ما عدا نمی کند. بنده این اصطلاح را هم که قاعده ای در اصول فقه است نشنیده بودم. آناً ایشان از چهره ما فهمید که نفهمیده ایم چه می گوید؛ آن استاد بزرگ با زیرکی هر چه تمام تر توضیح شفاف و صریحی دادند که «بدانید اگر گفتید نور الله خوب است، اینها فکر میکنند یدالله بد است؛ در حالی که شما از یدالله چیزی نگفته اید! پس مواظب باشید!»
دیدم فردی می گقت «ای بابا! کمیسیون فرهنگی کجاست؟» و از این قبیل. اما وقتی به خاطر کرده های خوب تشویق کردیم و نقدی هم زدیم که به آش پخته و زحمات بسیار آفتی افتاد، مراقب باشید! دیگری نقدمان زد که «کمیسیون فرهنگی پارسال کجا بودی!!! و این حسن و آن کار را ندیدی!» عزیز! اثبات شیء، نفی ماعدا نمیکند!!
#مرتضی_آقاتهرانی | #کمیسیون_فرهنگی #خاطره
🔖 @AGHATEHRANI_IR
خاطرهای از روزهای قیام مردم قم در سال 1356
سال ۱۳۵۶ به نظرم روز ۱۷ دی شنبه صبح بود که از اصفهان به قم رسیدم و برای درس لمعه به مسجد نو در آستانه مبارکه بی بی فاطمه معصومه سلاماللهعلیها آمدم.
دوستان طلبهام همه چند نفر چند نفر در حال صحبت بودند؛ تعجب کردم چرا به انتظار درس چون همیشه مؤدب ننشستهاند؛ معلوم بود دوباره خبری شده؛ آری، کسی به نام رشیدی مطلق به مرجع بزرگ شیعه در روزنامه اطلاعات به حاج آقا روح الله توهین کرده است. چه نوشته؟ چرا نوشته؟ چه باید کرد؟ و... گفتند روزنامه را در مدرسه خان زدهاند؛ استاد رسید، خبردار شد؛ تصمیم بر این شد همه برویم مدرسه خان هم نوشته را ببینیم و هم با هم به یک تصمیم برسیم.
البته آن زمان هر روز و شب با یک مسئله نو برخورد داشتیم؛ گاه به فیضیه حمله میکردند، گاه طلبهها را به قصد کشت میزدند، گاه بین راه دستگیر میکردند و... ما هم که پناهی جز خدا نداشتیم. و گاه خبر شهادت آیتالله سعیدی، غفاری و... را میدادند و گاه شبانه آقایان را دفن میکردند، گاه بچهها و جوانها را میگرفتند و میکشتند و آنها را زنده یا مرده با بالگرد به دریاچه نمک قم میریختند و...
بگدار بگویم! احمد موسوی بچه همدان بود و همحجرهای بنده؛ خیلی انقلابی بود و همیشه در خانه امام خمینی با جوانها در رفت و شد بود و از آقای پسندیده خبر میگرفت ولی دو روزی بود به حجره نمیآمد. به نظرم به مدیر مدرسه آیتالله شهید قدوسی (ره) گزارش دادم؛ آخر هفته بود، دیری نگدشت که ایشان فرمود از سید احمد خبری داری؟ گفتم نه؛ آقا فرمود: اساس سید احمد را جمع کن! دیگر نمیآید، تا پدر و مادرش را خبر کنم بیایند و اینها را ببرند؛ پرسیدم مگر چه شده؟ فرمود کشتنش.
بگذریم... فاصله حوزه درس ما تا مدرسه خان چندان زیاد نبود؛ پنج دقیقه با پای پیاده رسیدیم به مدرسه خان. تا گذر خان مملو از طلاب و روزنامههای به دیوار چسبیده بود. اساتید یکی پس از دیگری میرسند و تند تند طی یک ساعتی همه درسها تعطیل میشود. مدرسه چندان بزرگ نیست؛ آقایان خیلی زود به این نتیجه رسیدند که همه با هم به اعتراض از این دستگاه کثیف، به خدمت مراجع میرویم تا کسب تکلیف کنیم که چه باید کرد؟ و چه بشود؟
ابتدا به دیدار از آیتالله گلپایگانی، شریعتمداری، روز بعد آیتالله مرعشی، روز بعد ۱۹ دی به دیدار از فضلای حوزه، آیتالله مکارم، سبحانی، نوری همداني و... رفتیم.
همدردی آقایان مراجع با طلاب و... لحظه به لحظه جوش و خروش را تندتر میکرد؛ حالا قمیین هم به طلاب پیوستهاند، درسها همه تعطیل، بازاریان هم یکی پس از دیگری مغازهها را میبندند و...
پیش از ظهر روز ۱۹ دی بود که آیتالله نوری همدانی صحبتی داغ و آتشین داشتند و دوستان از منزل ایشان صفائیه به سمت چهارراه شهداء با شعارهای تند خارج شدند؛ چهارراه بیمارستان که الان به شهداء تغییر نام یافته، از دو روز پیش با تانک و نفربر و تعدادی سرباز مسلح، دستگاه طاغوب پیشبینی کرده بود؛ ناگهان صدای تیر بلند شد؛ تا آن زمان هنوز کار جدی نشده بود، عزیزان صف اولی روی زمین ریختند، برخورد جدی شده بود.
خانهای که ما در آن منزل گرفته بودیم نزدیک بیمارستان فاطمیه و سهامیه بود؛ زخمیها را باید به بیمارستان منتقل میکردند و یا به داخل خانه میبردیم که آنها را دنبال نکنند و نکشند؛ شهید آقا مصطفی ردانی یادش بخیر، خیلی با احساس بقیه را تشجیع میکرد تا کمک بدهیم و...
فردای آن روز آمدم مدرسه حقانی؛ آقای انصاری از بچههای مدرسه بود که شهید شده بود. وسایلش را با عمامهای مشکی سیاه گرفته بودند.
مرتضی آقاتهرانی
19 دی 1401
#مرتضی_آقاتهرانی
#قم
#نوزده_دی
#خاطره
@AGHATEHRANI_IR
4.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝 #خاطره | مژده شهادت
🌷 از شهادت سرلشکر #حاج_قاسم_سلیمانی و همه اتفاقات تلخ و شیرینی که همزمان با آن حادثه بزرگ اتفاق افتاد، دو هفته میگذشت.
همه در شوک آن شهادت بزرگ بودیم و حوادث بزرگ بلافاصله پشت سر هم اتفاق می افتاد.
🔹پنجشنبه و جمعه پدر خانم عزیزمم، #شهید_زاهدی در شهر قم میهمان ما بودند. زمزمههایی بود که ممکن است برای دفعه سوم ایشان به مأموریت لبنان اعزام شوند. آخرین ساعات پنجشنبه بود که شهید زاهدی از دوست و رفیق دوران جبهه خود، حاج آقای آقاتهرانی درخواست استخاره کردند.
🔸 فردا صبح در جواب، پیامکی به این مضمون آمد:
«سحر جمعه بعد از نماز صبح استخاره کردم، نمیدانم موضوع استخاره چه بوده ولی هرچه که هست پایان آن شهادت است ...
آیه ۲۴ سوره حج آمده است...
وَ هُدُوٓاْ إِلَى ٱلطَّيِّبِ مِنَ ٱلقَولِ
وَ هُدُوٓاْ إِلَىٰ صِرَٰطِ ٱلحَمِيدِ»
✨ پدر خانمم بسیار خوشحال بودند و میگفتند: «به من مژده شهادت داده اند...»
🔹 پس از این قصه، هر وقت هم در حین تلاوت قرآن به این آیه میرسیدند، میفرمود: «جواب استخاره این آیه بود. مژده شهادت بود.»
✍🏻 پینوشت: وقتی تلاوت زیبای این قاری نوجوان منتشر شد، آن را ذخیره کردم. در اولین فرصت که پدر خانمم را دیدم، این تلاوت را برایشان گذاشتم. منقلب بودند و با یک شوق و حسرت از آن مژده شهادت یاد میکردند.
🎙 راوی: داماد شهید
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#مرتضی_آقاتهرانی
#شهید_زاهدی
#خاطره
@AGHATEHRANI_IR