#عقیق_شعر
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید
چهار پارۀ تن، نه چهار پارۀ دل
چهار ماه شب بیکسی ولی کامل
چهار ابر به باران رسیده در ساحل
چهار رود به پایان رسیده، دریادل
چهار فصل طلایی ولی میان خزان
چهار بغض غمانگیز و مادری نگران
چهار مرتبه وقتی به غم دچار شوی
برای دشمن خود نیز گریهدار شوی
مدینه، حسرت دیرینۀ دو چشم ترش
چهار قبر غریب است باز در نظرش
چقدر خاطره ماندهست در مفاتیحش
و دانه دانۀ اشکی که بوده تسبیحش
نشسته بود شب جمعهای کنار بقیع
کمیل زمزمه میکرد در جوار بقیع
غروب، لحظۀ تنهاییاش دوباره رسید
غروبها دل او خونتر است از خورشید
به غصههای جگرسوز میزند پهلو
دوباره شعله کشیدهست آب وقت وضو
شروع میکند او لیلة المصائب را
همین که دست به پهلو نماز مغرب را…
چهار رکعت دلواپسی پس از مغرب
چهار نافله در بیکسی پس از مغرب
در آسمان نگاهش که بیستاره شده
چهار آینه مانده، هزار پاره شده
شکست آینههایش میان گرد و غبار
شلمچه، ترکش و خمپاره، کربلای چهار
از آن زمان که پسرهای او شهید شدند
یکی یکی همه موهای او سفید شدند
و همسری که به دل غصهای گذاشت، وَ رفت
نماز صبح سر از سجده برنداشت، وَ رفت
اگرچه بین غم و غصههای خود تنهاست
ولی چهارم هر ماه روضهاش برپاست
طراوتی که نرفتهست سالها از دست
بهشت خانۀ او سفرۀ اباالفضل است
صدای گریه بلند است بین مرثیهها
چه دلنواز شده یا حسین مرثیهها
نشسته گوشۀ ایوان کنار گلدانها
برای بدرقه با اشک خود به مهمانها -
- در التماس دعایش چه حرفها گفته است
به لطف آن کمر خسته کفشها جفت است...
یکی یکی
همه رفتند و
باز هم تنهاست...
#حضرت_ام_البنین_سلام_الله_علیها
#رضا_خورشیدیفرد
🔹عقیق شعر
@aghighpoem
#عقیق_شعر
چقدر «ها» کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...
چقدر با تن یخ بسته، باز صبر کند
هجوم رخوت و تخدیر برف و بوران را؟
به سینه و سر خود میزنند پنجرهها
کسی نواخته انگار طبل طوفان را
به پشت پنجرههای شکسته میبیند
تمام روز تگرگ و گلولهباران را
مسیرها همه صعبالعبور و نافرجام
خدا بهخیر کند جادههای لغزان را
به دوش خسته کشیدهست سالیان زیاد
شبیه گنبد خود درد و رنج انسان را
به لطف هُرم نفسهای انبیاست، اگر
رسانده تا به چنین روز نیمۀ جان را
اگر صدای گلوله امان دهد شاید
به گوشمان برساند نوای ایمان را
کنار منبر گوشهنشین خود دیدهست
نفس نفس زدنِ آیههای قرآن را
شریک گریۀ محراب میشود گاهی
مگر کمی ببرد غربت شبستان را
میان حلقۀ لات و هبل گرفتار است
چقد گریه کند خندههای شیطان را؟
بخوان دو کاسۀ خون در هجوم اشکآور
برای ندبۀ آدینه چشم گریان را
نماز جمعۀ این هفته هم اقامه نشد
کجای دل بگذارد غم فراوان را
هنوز حسرت یک عید بی عزا دارند
منارهها که ندیدند ریسهبندان را
تنیده تار به تکرار عنکبوتی پیر
که سهم خویش کند گوشههای ایوان را
مترسکی که اجیر کلاغها شده است
شکسته با تبرش حرمت درختان را
به حُسن یوسف خود آب میدهد با اشک
و مرهمی شده اینگونه زخم گلدان را
«نماز نور بخوانید بر جنازۀ شمع»
شنیدم از «زکریا» به مصرعی آن را
به کوچ شانهبهسرهای این دیار قسم
که باد نوحه شده غربت سلیمان را-
به آن عزیز که از چاه آمد و با آه
کشید در بر خود میلههای زندان را
به نغمههای مناجات حضرت داوود
که برده بود دل عاشق پریشان را
به آسمان چهارم که در جوار مسیح
به انتظار نشسته غروب هجران را
به گریههای جگرسوز حضرت یعقوب
که قطره قطره به غم بُرد شهر کنعان را
به کوه طور که در سوگ حضرت موسی
به انکسار کشاندهست کوه فاران را
به الخلیل که در سوگ لالهها دیدهست
به کوچه کوچۀ خود حجلۀ شهیدان را
-از آن مسجدالاقصیست لحظۀ معراج
که با صلابت خود جار میزند آن را
هنوز منتظر است و...، هنوز منتظریم
چقدر صبر کند سردی زمستان را؟
به سمت کعبه نگاهش نماز میخواند
به این امید که آن آفتاب پنهان را...
#رضا_خورشیدیفرد
#مقاومت_اسلامی
#فلسطین
#روز_قدس
🔹عقیق شعر
@aghighpoem
#عقیق_شعر
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
باید به قول عرشیان، چشمان او را
آیینههای روشن هفتآسمان گفت
چشم غزل روشن شد آن وقتی که با اشک
از گفتههای چشم او با دیگران گفت
آمد به میدان باسلاح چشمهایش
با اشکهایش گریه گریه ناگهان گفت:
ای لطف بسیار تو برمن بیکرانه
تنها دلیل ندبههای عاشقانه
عشق تو در این سینه کاری ژرف دارد
مولای من این عبد با تو حرف دارد
ای که سراپا حرفم و تو گوش هستی
شوق مرا زیباترین آغوش هستی
آرامش آغوش تو مانند دریاست
«آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست»
فانوس اشکی دارم و فانوس آهی
میجویمت با اشک و آهم یا الهی
از مادرم آموختم پروانه باشم
از کودکی عبد در این خانه باشم
از مادر من مهربانتر کیست جز تو؟
از مادر من مهربانتر نیست جز تو
تو صاحب تورات و انجیل و زبوری
روشنترین تصویر از آیات نوری
«یا صاحبی فی وحدتی»، پشت و پناهم!
«یا عُدَّتی فی شِدَّتی»، بیتکیهگاهم
از خود نکردی لحظهای هم ناامیدم
تنها مرا مگذار ای تنها امیدم!
هرگز مگیر از چشمهایم خندهات را
در آتش خشمت مسوزان بندهات را
رحمی به اشک و التماسم کن الهی
از آتش دوزخ خلاصم کن الهی
با هر فرازی تشنهتر میشد گلویش
بغضی امانش را برید و بیامان گفت
شاید رباب و نجمه در خیمه شنیدند
آنجا که از مهر خدا با کودکان گفت
«رَبِّ بِما ألبَستنی»، یعقوب چشمش
با اشک از پیراهن آرام جان گفت
او گفت از دندان و لبهایش در آن روز
تفسیر آن را شرحه شرحه خیزران گفت
«أشکُو إلیکَ غُربتی وَ بُعدَ داری»
این جمله را سمت مزاری بینشان گفت
اشک از دو چشمش چون دو مشک باز میریخت
اشکی که با عباس از آب روان گفت
بعد از دعا خورشید از آن سرزمین رفت
عید آمد و ماه بنیهاشم اذان گفت
#مناجات
#عرفه
#رضا_خورشیدیفرد
🔹عقیقشعر
@aghighpoem