میگفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.»
علیرضا که به اینجای حرفهاش رسید، مادر گریهاش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد...
پسرک چشمش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهنش بازسازی میکند.
- «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...»
مکث میکند. چشمش دارد همین چند ساعت پیش را میبیند!
- «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشمهام بد جور سوخت، افتادم زمین...»
پاچهی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن میریخت پایین:
- «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!»
از پیش آنها میروم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را میبینم. علیرضا را بهش میشناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛
- بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!»
✍️ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
📚⚘ ═══════╗
کانال اهالی کتاب اینجاست
🚦 @ahaliketab 👈
╚════════════
نامهی غیر ادارای
دبیرستانی بودم که مادرم با وسواس، یادم داد چطور نامه اداری بنویسم.
از سلام و خسته نباشید تا احتراماً به استحضار میرساند و دستور لازم را مبذول فرمایید. شبیه معلمها در زنگ املا، روی کلمات حساس بود.
از آن روز شدم شبیه کاتب فیلم مختارنامه. در دانشگاه میآمدند پیشم تا برای رئیس دانشگاه یا مدیر گروه نامه بنویسم.
گاهی یکی میآمد در دفتر بسیج دانشگاه، یک لیوان چایی با هم میخوردیم و وقتی رویمان در روی هم باز میشد، میگفت:« میخوایم یه تجمع علیه شماها برگزار کنیم، زحمتی یه نامه بزنین به رئیس دانشگاه تا مجوز بده.» و من زیر لب کلی بد و بیراه میگفتم به او که چایی خورد و قوری شکستند.
رسیده بودم به جایی پر از نامه. سالن امتحانات دانشگاه یزد که همه سالن زجر صدایش میزدند شده بود محل ارتباطات مردمی سفر رئیسجمهور.
هر نامهای که برای رئیسجمهور نوشته شده در این سالن بود و من انتظار داشتم همه نامهها رسمی باشد. با جمله خدمت ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران و... شروع میشد. وسط نامه در چند خط درخواست نوشته میشد و آخر هم پیشاپیش از لطف شما سپاسگزاریم و تمام.
اما نامههایی که برای این رئیس جمهور میآمد متفاوت است. شبیه خودش.
یکی نقاشی خودش و آقای رئیسی را کشیده بود.
دیگری زینب شش ساله بود، یک سیدی فرستاده بود تا آقای رئیسی به دست رهبر انقلاب برساند.
در نامهای دیگر، یکی نوشته بود دوست دارد ادامه تحصیل دهد ولی توان مالیاش را ندارد. گوشه همان نامه، یکی با خودکار قرمز نوشته بود: پیگیری و اقدام شود.
از دیروز، به این نامهها و نویسندگانش فکر میکنم. نمیفهممشان. من هیچ وقت نامه غیر اداری برای هیچ کس ننوشته ام. چه برسد به رئیسجمهور مملکت که اداریترین شغل را دارد. ولی آنها نوشتند و جواب گرفتند.
حاجآقای رئیسی کل بازیهای اداری را بهم ریخت و رفت.
#محمد_حیدری
#میم_حا
@mim_ha_neveshte
📚⚘ ═══════╗
کانال اهالی کتاب اینجاست
🚦 @ahaliketab 👈
╚════════════