eitaa logo
❤آهنگ مازنی❤
79.1هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
8.2هزار ویدیو
15 فایل
🌷مدیر تبلیغات @seyyedzs کانال تبلیغات👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/2125725703C6cd4a9af27
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/ahangmazani/4343 دلتونو جلا بدین 😍😍
4_6021749066176663701.mp3
11.62M
حاج جواد مقدم مولودی امام رضا(ع) ای حرمت ملجا درماندگان قربون کبوترای حرمت امام رضا 😍😍😍 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال 🍀🌸 بزرگترین کانال آهنگ مازندرانی در ایتا👌
4_6021373750459501964.mp3
8.71M
آوای تبری سرپرست :جلال محمدی سر به سرین ،تن به زمین، دل به خداوند کریم 🎶🕺💃 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال 🍀🌸 بزرگترین کانال آهنگ مازندرانی در ایتا👌
❤آهنگ مازنی❤
🌸داستان :"آوادان خاله "🌸 قسمت هشتم من روز به روز از رسول دورتر میشدم و جیران روز به روز به رسول نزدی
🌸داستان :"آوادان خاله "🌸 قسمت نهم وقتی رسیدم خونه مادرم تو حیاط داشت زیر یک قابلمه ی بزرگ آتیش روشن میکرد و خواهرم گریه کنان کنارش نشسته بود مادرم وقتی منو دید گفت همین امروز که مهمون داشتیم تو باید اینقدر دیر میکردی همکلاسی هات الان سه ساعته که اومدن تو کدوم گورستونی بودی گفتم پیش آودون خاله گفت خدایا این آودون خاله را نکش ما از دستش راحت بشیم خودش خندید گفت نمیدونم چرا دیگه دهنم به نفرین کردن آودون نمیچرخه انگار با همون یک شب که مهمونش شدیم حس میکنم مادرم دوباره زنده شد انگار دیوونه هم نیست ولی چرا مردم همون روز اول بهش گفتن دیوونه تعجب میکنم گفتم شما یادته کی اومد محل گفت از عمه ت بپرس مگه من چند سالمه گفتم چرا قضیه رو جنایی میکنی یه سوال پرسیدم گفت آخه آودون خاله الان ۵۰ ساله محل ماست من مگه چند سالمه گفتم فوقش شصت سال یه چوب از زیر دیگ برداشت و دنبالم کرد هیچوقت فکر نمیکردم مادرم که اصلا نه آرایش میکرد نه لباس رنگ و وارنگ میپوشید به سنش اینقدر حساس باشه این نقطه ضعفش شروع شوخی های من و مادرم شد و مادرم روز به روز به من نزدیکتر میشد یک روز گفت راستش وقتی با بقیه ی بچه ها فرق داشتی نگران بودم که عقب مونده ای وسط حرفش گفتم ولی الان به این صرافت افتادی که دانشمند بزرگی زاییدی گفت نه مادر الان مطمئن شدم که بین عقب مونده ها عقب مونده ای الکی ادای غم و اندوه رو درآوردم و مادرمم که دوست نداشت منو در هیچ حالی غمگین ببینه سریع گفت شوخی کردم تو زرنگترین بچه ای هستی که تا حالا دیدم خواهرم گفت اع مامان پس من چی مادرم گفت پسرارو گفتم تو دخترا تو از همه زرنگتری گفتم راستی مادر مهمونمون کیه گفت دایی جون جوادت میاد گفتم عمو علی نمیاد گفت اینا به همدیگه چه ربطی دارن آخه کی این دوتا باهم میومدند گفتم منظورمو نگرفتی چطور عمو علی میشه عمو علی اما دایی جواد دایجون جواده گفت به زبون خودت گفتم چون همیشه میگی عمو علی و دایجون جواد تو بگو عموجون علی منم میگم گفتم برای یه دایی جواد یه دیگ ۵۰نفره بارگذاشتی گفت تو چه حوصله ای داریا چیکار داری کی میاد گفتم راستی میشه آودون خاله رو هم بگی بیاد گفت اون پیرزن نمیاد که ولی دوس داری برو بگو گفتم به حرف من که اصلا نمیاد گفت باشه به پدرت میگم غروب بره بهش بگه خوشحال شدم و گفتم اگه با من کار نداری برم درس بخونم گفت آره جون خاله ت تو گفتی منم باور کردم تو میخوای داستان بخونی ولی من دفترشو گرفتم قایم کردم گفتم جان دایجون جواد شوخی نکن بده بخونم گفت تو که میگفتی میخوام درس بخونم گفتم حالا موقع استراحت بین درس که میتونم بخونم گفت همون سر جاشه ولی غروب باید به من کمک کنی گفتم چشم بهترین مادر کره ی زمین دفتر خاطرات آوادان را باز کردم و صفحه ای رو که علامت زده بودم آوردم و شروع کردم به خوندن خاطرات آودون خاله " وقتی رومو از جیران برگردوندم و روبه دیوار دراز کشیده بودم آروم آروم گریه میکردم و اشک می ریختم جیران تمام زندگیم بود و شایدم مثل دختر خودم بود ۶ سالم بود که به دنیا آمد و ازون به بعد هم شد عروسک ایام کودکی ام هم همراه نوجوونی ام شد و هم رفیق ایام جوانی ام چطور میتونستم با خواهری که قسمتی از وجودم شده بود قهر باشم و غصه نخورم ازونطرف هم چطور میتونستم به روی دختری که به منی که خواهرشم داشت خیانت میکرد لبخند بزنم این تناقض و تضاد دلیل گریه های بی صدایم شد و همونجور رو به دیوار دراز کشیده بودم و اشک می ریختم جیران با تردید دستش را لای موهام گذاشت و گفت ببین آوادان جان تو فقط خواهر من نیستی تو هم دوست منی هم مادر منی تو اگه چیزیت بشه من می میرم پس سعی کن هرچه زودتر حالت خوب بشه که دنیا بدون تو دوزار نمی ارزه همونجور که روم بطرف دیوار بود گفتم پس زهرا این وسط چیکاره هست جیران گفت آخ الهی برای خواهرم بمیرم که حتی به زهرا که زمانی دوست صمیمی خودش بوده هم حسادت میکنه پس من شوهر کنم تو از دست میری که گفتم حسادت نیست میگم چه سر و سری با زهرا داری که دم به ساعت خونه شی گفت آنا بهت خبر رسونده گفتم مودب باش آنا مگه خبرچینه ؟ جیران گفت ببخشید منظورم اینه که کی بهت گفته من دم به ساعت خونه ی زهرام گفتم من هربار اومدم گفتم جیران کو گفتن خونه ی زهراست البته اغراق کردم فقط یکبار که رفتم خونه ی مادرم جیران نبود پرسیدم کجاست گفت رفت خونه ی زهرا ادامه دادم با دختری که چندسال ازت بزرگتره چه حرفی میتونی داشته باشی زهرا از من چیزی نمیگه اصلا؟ تو خونه ش پیش مادرش میشینین یا میرین اتاق پشتی شون! جیران گفت لااقل صبر کن جواب بدم مگه میرزاعلی شدی پشت هم میپرسی؟ گفتم خوب وقتی هیچ جوابی نمیدی من چی بگم http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 بزرگترین کانال آهنگ مازندرانی در ایتا👌 👇👇
ادامه ی قسمت نهم 🌸داستان آوادان خاله🌸 اما لابلای تمام سوالات بی هدف و گاهی تکراری دنبال سرنخی میگشتم که شاید از دهن جیران در بره که با رسول سر و سری داره یا جیران با دیدن حال بد من از کارش پشیمون بشه و اعتراف کنه که بله قصد خیانت داشته اما الان پشیمون شده اما نمیدونم جیران عمدا طوری حرف میزد که از هیچی سر در نیارم یا واقعا همین حرفایی که میزد دلیل ارتباطش با زهرا بود مثلا میگفت با زهرا صمیمی صمیمی که نیست فقط هر وقت حوصله ش سر بره میره پیشش بگن و بخندن دلیل دومش هم این بود که چون دلش برام تنگ میشه زهرا رو که می بینه دلش آروم میشه منم اصلا نگفتم چرا خونه ی ما نمیای چون نمیتونستم خودمو به بی خیالی بزنم روم نشد که بگم از چی دلخورم جیران وقتی دید برنمیگردم طرفش کنار تختم نشست و در حالی که موهامو نوازش میکرد گفت یه افسانه برات میگم که خوابت ببره یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم یه مادر و دو دختربودن که سه نفری زندگی میکردند و پدرشون سالها پیش از دنیا رفته بود این دو تا دختر با اینکه چند سال با هم اختلاف سنی داشتند اما گاهی مثل دو تا دوست صمیمی بودند گاهی مثل دوتا خواهر میشدند گاهی کودک میشدند یکی نقش عروسک و بازی میکرد و اون یکی تا میتونست برای عروسکش مادری میکرد و گاهی هم مثل دوتا دشمن قدیمی با هم می جنگیدن اما وقتی وسط جنگ یکی زخم بر میداشت یا دلش میشکست اون یکی میومد با پماد مهربانی و شربت چهارتخمه که با محبت و عشق و دلسوزی و همبستگی درست میشد زخم مغلوب این جنگ را درمان میکرد و باز مثل دوتا دوست قدیمی با هم درد دل میکردند یک روز خواهر کوچکتر مریض میشه و نه میتونه حرکت کنه و نه حرف بزنه حتی چشماش هم بی حرکت شده بود اما نبضش میزد و چشاش می دید ولی نمیتونست عکس العملی نشون بده طبیبان شهر برای مریضیش درمانی پیدا نمیکنند اما بعد از روزها مریضی خواهر کوچیکه یکی بعنوان طبیب از شهری دور وارد خونه شون میشه و قول میده اگه این مادر و دخترها همکاری کنند دختر کوچک درمان میشه طبیب بعد از هفته ها زحمت و آزمایش کردن راههای مختلف میگه چون این دو خواهر خیلی همدیگه رو دوست داشتن تنها راهش اینه که یکی از دخترا فدا بشه یعنی یا باید بذاریم اینی که مریضه بمیره یا اون یکی اگه چشماشو در بیاره بده به این خواهر شفا پیدا میکنه اما پاهاش برای همیشه فلج میشه مادر که نمی تونست بین دو دختر یکیو انتخاب کنه و دوتا دختر کم توان رو بر یک دختر سالم ترجیح بده به طبیب گفت هیچ راه دیگه ای بلد نیستی گفت تنها راهش همینه شما برین به هر طبیبی که اطمینان دارین بگین مادر طبیب های زیادی رو در جریان میذاره اما همه یا این طبیب غریبه رو تایید کردند یا گفتند هیچ راه درمانی وجود نداره خواهر بزرگه وقتی می بینه جلوی چشمش باید خواهرش پرپر بشه و کاری نمیتونه بکنه شب و روز گریه و زاری کرد و دعا کرد و آخرش به دور از چشم مادر تصمیم گرفت خواهر کوچیکشو نجات بده چون بنظر خودش دنیای بدون خواهر اصلا رنگی نداره درسته بعد از اون نمیتونه خواهرشو ببینه ولی حداقل صداشو میشنوه شبانه میره دنبال طبیب و میگه بیا میخوام چشمامو بدم به خواهرم طبیب میگه مطمئنی ؟ خواهره میگه بله صد درصد طبیب میگه کور میشی و خواهرتم تا آخر عمر باید به دوش بکشی چون نمیتونه راه بره خواهر گفت باشه همینکه صداشو بشنوم هرچی سختی باشه رو میتونم تحمل کنم طبیب هم یواشکی چشم خواهر بزرگه رو در میاره و به خواهر کوچیک پیوند میزنه خواهر کوچیک به هوش میاد و بعد از چند روز خوب میشه اما نمیتونه راه بره خواهر بزرگه که کور شده بود میاد پیش خواهرشو میگه من پاهات میشم خواهر کوچیک میگه چشمت چی شده خواهر بزرگه میگه وقتی تو مریض بودی من حوصله ام سر رفت و داشتم میرفتم تفریح که افتادم و شاخه ی درخت رفت تو چشمام گفت نگران نباش خواهری من چشمات میشم و این دو خواهر سالهای سال چشم و پای همدیگر شدند و در کارشان هیچوقت لنگ نشدند" جیران بعد از تعریف افسانه خم شد سرمو بوسید و دستمو گرفت فشار داد و بعد یک تیکه کاغذ داد دستم و گفت حالا دیگه روز شده الان رسول جان میاد همراهت میشه تو دلم گفتم چه رویی داره میگه رسول جان منو صدا زد و گفت آوادان جان نمیخوای نگاهت کنم گفتم نه اگه برگردم طرف تو سرم گیج میره دوباره سرمو بوسید و موهامو بو کشید و خداحافظی کرد رفت ........ ادامه دارد ..... http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال 🍀🌸 بزرگترین کانال آهنگ مازندرانی در ایتا👌