#پست_ویژه
📚#یک_دقیقه_مطالعه📚
😊 همسرم برای چندينسال به یک اردوگاه در صحرای «ماجوی» کالیفرنيا فرستاده شده بود. من برای اینکه نزدیک او باشم، به آنجا نقل مکان کردم و این درحالی بود که از آن مکان نفرت داشتم.
🔍 همسرم اغلب برای مانور در صحرا بود و من در کلبهٔ کوچکی تنها میماندم. گرما طاقتفرسا بود و هیچ همصحبتی نداشتم. سرخپوستها و مکزیکیهای آن منطقه هم انگلیسی نمیدانستند. غذا و هوا و آب، همهجا پر از شن بود.
آنقدر عذاب میکشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم و حتی قید زندگی مشترکمان را بزنم.
🗒 نامهای به پدرم نوشتم و گفتم: یک دقیقه دیگر هم نمیتوانم دوام بیاورم، میخواهم اینجا را ترک کرده و به خانهٔ شما برگردم.
🧔 پدر نامهام را با دو سطر جواب داده بود؛ دو سطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهد ماند و زندگیام را کاملاً عوض کرد.
⚘ «دو زندانی از پشت میلهها بیرون را مینگریستند...
یکی گلولای را میدید و دیگری ستارگان را».⚘
🏵 بارها این دو خط را خواندم و احساس شرم کردم. تصمیم گرفتم بهدنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟
👈🏼 با بومیها دوست شدم و عکسالعمل آنها باعث شگفتی من شد. وقتی به بافندگی و سفالگری آنها ابراز علاقه کردم، آنها اشیایی را به من هدیه کردند که به توریست نمیفروختند.
👈🏼 به اشکال جالبِ کاکتوسها و یوکاها توجه میکردم. چیزهایی در مورد سگهای آن صحرا آموختم و غروب را مدام تماشا میکردم. دنبال گوشماهیهایی میرفتم که از میلیونها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند.
🔵 چهچیزی تغییر کرده بود؟
👈🏼 صحرا و بومیها همان بودند...
این نگرش من بود که تغییر کرده و یک تجربه رقتبار را به ماجرایی هیجانانگیز و دلربا تبدیل کرده بود. من آنقدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان «خاکریزهای درخشان» در مورد زندگی در صحرای «ماجوی» نوشتم.
🌳 من از زندانی که خودم ساخته بودم، به بیرون نگریسته و ستارهها را یافته بودم.🌳
💐 اگر به فرزندان خود، رویارویی با سختیهای زندگی را نیاموزیم، در حق آنها ظلم کردهایم.
📚 آیین زندگی، نوشته دیل کارنگی.
🍃آرامش و نشاطتون پایدار🍃
@ahkam_yar