✨﷽✨
#پندانه
✍ تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
🔹مردی به خانهاش میرفت. نزدیک خانه که رسید، جوان زشت و آبلهرویی را دید. با چشمان چپ و سر بیمو و دهان گشاد و لبهای کلفت و پوستی تیره.
🔸مرد رهگذر ایستاد و با نفرت به جوان زشترو خیره شد و بعد ناگهان فریاد زد:
ای مردک! از اینجا برو و دیگر هم به این کوچه نیا. دیدن تو شرم است و آدم را ناراحت میکند!
🔹جوان بدون اینکه ناراحت شود، نگاهی به قبای پاره مرد انداخت و ناگهان قبای نویی را که بر تن داشت، درآورد و به مرد گفت:
بگیر مال تو! من قبایم را به تو میبخشم!
🔸مرد نگاهی به قبای خوشرنگ و رو و نو انداخت و ناگهان از کاری که کرده بود، شرمنده شد.
🔹کف دست راستش را روی سینهاش گذاشت و گفت:
مرا ببخش! من رفتار بدی با تو کردم اما تو داری قبایت را به من میدهی!
🔸جوان با همان لبخند گفت:
ای دوست! بدان آدمی که ظاهر بد اما باطن و درون و قلب پاکی داشته باشد به مراتب بهتر از کسی است که ظاهر خوب اما قلبی ناپاک و سیاه دارد!
🔹چهره مرد رهگذر از خجالت سرخ شد و دیگر نتوانست حرف بزند.
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
هدایت شده از قرارگاه ثامن قم
📣 مال هیچ بندهای با دادن صدقه کاهش نمییابد
جوانی از یکی از پیشرفتهترین دانشکدههای اقتصادی و تجاری آمریکایی فارغالتحصیل شد و برگشت تا در کسبوکار و فروش لوازم خانگی به پدرش کمک کند.
او متوجه شد که پدرش هر ماه یک دستگاه لباسشویی یا یخچال یا اجاق گازی را در راه خدا به مستمندان (فقرا، بیسرپرستان و بیوهزنان) کمک میکند.
پسر بهشدت در برابر این کار پدرش ایستاد و آن را تلفکردن مال قلمداد میکرد و شروع کرد به حساب و کتاب که هزینه هر ماه و هر سال چنین و چنان میشود و بعد از ۱۰ سال چه مبلغ هنگفتی جمع میشود که اگر این مبلغ را در سرمایهگذاری به راه اندازد چه سودی خواهد داشت.
سرانجام به نتیجهای دست یافت که بهآسانی نمیتوانست از آن بگذرد!
آمار و ارقامی که به آن دست یافته بود بهسادگی قابل چشمپوشی نبود، لذا با پدرش شروع به مجادله کرد تا او را قانع کند که چگونه در اشتباه است و این کار او کاملا مخالف قوانین و اصول تجارتی است که او در دانشگاههای آمریکایی خوانده است.
پدر سادهاش از او پرسید:
تعداد گوسفندان بیشتر است یا سگها؟
پسر گفت:
گوسفند.
سپس پدر پرسید:
سگها در سال بیشتر تولیدمثل میکنند یا گوسفندان؟
جوان جواب داد:
سگها بیشتر از یک بار در سال تولیدمثل میکنند و هر بار نیز پنج یا شش یا بیشتر از اینها توله به دنیا میآورند. اما میش کاملا برعکس؛ سالی یک یا دو بره میزاید.
سپس پدر ادامه داد و پرسید:
مردم سگ میخورند یا گوسفند و میش؟
جوان جواب داد:
معلوم است گوسفند.
پدر گفت:
سگها بیشتر از گوسفندان زاد و ولد میکنند و مردم بیشتر گوسفندان را ذبح میکنند و میخورند و سگها اصلا خوردنی نیستند. پس چرا تعداد گوسفندان چندین برابر سگها است؟
جوان ساکت ماند و جوابی نداشت.
پدر به او گفت:
این معادله در دانشگاههای آمریکایی و غرب قابل تعلیم نیست.
پسر دلبندم، این یعنی برکت. دادن صدقه و بخشیدن مال باعث افزایش ثروت میشود و هرگز از آن نمیکاهد و این موضوع به خدا ارتباط دارد.
مال هیچ بندهای با دادن صدقه کاهش نمییابد.
#پندانه
🆔 @Masaf
#قرارگاه ثامن قم
@samenqom313
هدایت شده از قرارگاه ثامن قم
📣 برای موفقیت، به خودت امید تزریق کن
🔹جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماهها از شروع جنگ میگذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند.
🔸فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دودل بودند.
🔹فرمانده سربازان خود را جمع کرد و درمورد نقشه حمله خود توضیحاتی داد.
🔸سپس سکهای از جیب خود بیرون آورد و گفت:
سکه را بالا میاندازم. اگر شیر آمد پیروز میشویم و اگر خط آمد شکست میخوریم.
🔹سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست.
🔸فردای آن روز با نیرویی فوقالعاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
🔹پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:
قربان، آیا شما واقعا میخواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟
🔸فرمانده لبخندی زد و گفت:
بله.
🔹و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود.
#پندانه
🆔 @Masaf
#قرارگاه ثامن قم
@samenqom313
هدایت شده از قرارگاه ثامن قم
📣 خدا نمرده است
🔹روزی دربدترین حالت روحی بودم. فشارها و سختیها جانم را به تنگ آورده بود. سردرگم و درمانده بودم. مستأصل و نگران، با حالتی غریب و روحی بیجان و بیتوان به زندگی خود ادامه میدادم.
🔸همسرم مرا دید. به من نگاه کرد و از من دور شد.
🔹چند دقیقه بعد با لباس سرتاپا سیاه روی سکوی خانه نشست. دعا خواند و سوگواری کرد.
🔸با تعجب پرسیدم:
چرا سیاه پوشیدهای؟ چرا سوگواری میکنی؟
🔹همسرم گفت:
مگر نمیدانی او مرده است؟
🔸پرسیدم:
چه کسی؟
🔹همسرم گفت:
خدا... خدا مرده است!
🔸با تعجب پرسیدم:
مگر خدا هم میمیرد؟ این چه حرفیست که میزنی؟
🔹همسرم گفت:
رفتار امروزت به من گفت که خدا مرده و من چقدر غصه دارم، حیف از آرزوهایم... اگر خدا نمرده، پس تو چرا اینقدر غمگین و ناراحتی؟
🔸در آن لحظه بود که به زانو درآمدم و گریستم. راست میگفت گویا خدای درون دلم مرده بود.
🔹بلند شدم و برای ناامیدیام از خدا طلب بخشش کردم.
#پندانه
🆔 @Masaf
#قرارگاه ثامن قم
@samenqom313
هدایت شده از قرارگاه ثامن قم
📣 طعم هدیه
🔹روزی فرد جوانی هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
🔸آب بهقدری گوارا بود که مرد سطل چرمیاش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود، ببرد.
🔹مرد جوان پس از مسافرت چهارروزهاش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
🔸پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد.
🔹مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
🔸اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
🔹شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت:
آب بسیار بدمزه است.
🔸ظاهرا آب بهعلت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود.
🔹شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گواراست؟
🔸استاد در جواب گفت:
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.
🔹این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچچیز نمیتواند گواراتر از این باشد.
#پندانه
🆔 @Masaf
#قرارگاه ثامن قم
@samenqom313
هدایت شده از قرارگاه ثامن قم
📣 هرگز امیدت را از دست نده
🔹پس از مدتها تعقیبوگریز مجرم و پلیس، سرانجام مجرم به سر کوچهای رسید.
🔸مجرم پیش خود گفت:
خدا کند بنبست نباشد.
🔹این را گفت و به سوی انتهای کوچه شروع به دویدن کرد.
🔸پلیس نیز پیش خود گفت:
خدا کند بنبست باشد.
🔹و با این امید بهدنبال مجرم دوید.
🔸در انتهای کوچه، کوچهای دیگر بهسمت چپ وجود داشت.
🔹مجرم با همان امید «بنبست نبودن» و پلیس نیز با امید «بنبست بودن» هر دو به دویدن ادامه دادند.
🔸در سر پیچ نهم مجرم با همین امید باز شروع به دویدن کرد، اما وقتی به انتهای کوچه رسید، با تعجب دید کوچه بنبست است.
🔹بهناچار خود را برای تسلیم آماده کرد. ولی هرچه منتظر شد، خبری از پلیس نشد.
🔸زیرا پلیس در ابتدای پیچ نهم ناامید شده و بازگشته بود.
🔹در هر کشاکش، پیروزی نهایی از آن حریفیست که یک لحظه بیشتر مقاومت کند و امیدش را از دست ندهد.
#پندانه
🆔 @Masaf
#قرارگاه ثامن قم
@samenqom313
هدایت شده از قرارگاه ثامن قم
📣 به داشتههایت فکر کن نه نداشتههایت
🔹تفاوت انسانهای شاد و غمگین در داراییهایشان نیست، بلکه در وسعت دیدشان است.
🔸شادها به داشتههایشان نگاه میکنند، غمگینها به نداشتههایشان.
🔹 قدر داشتههایمان را بدانیم.
#پندانه
🆔 @Masaf
#قرارگاه ثامن قم
@samenqom313
هدایت شده از قرارگاه ثامن قم
📣 مراقب حرفهایمان باشیم
🔹 ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ، ﺳﺎﻝ ١٣٤٠. ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭو ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکیقشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ.
🔸ﻣﺎ ﮐﺘﺎبمون ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ. ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
🔹 ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮدمون ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ میخوندم.
🔸ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بیحوصلهﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ!
🔹هرﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽﺧﻮﻧﺪ میگفت: «ﻣﯽﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ؟» ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
🔸 ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. اوﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ معلممون. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ میخوردم ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮه ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!
🔹دیگه ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ.
🔸 ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ اوﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪمون. ﻟﺒﺎسای ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
🔹ﺍﻭنو ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. میدونستم ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.
🔸 ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ. ﮔﻔﺖ ﮐﻪ مشق رو ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
اونقدر ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭو ﻧﻮﺷﺘﻢ، ﻭﻟﯽ ﻣﯽﺩوﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ چیه!
🔹 ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖﻫﺎ.
🔸ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭو ﯾﺎ ﺧﻂ میزدن ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻥ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ. ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪﺷﺪﺕ ﻣﯽﺯﺩ.
🔹ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ مینوشت. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍی ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻪ؟
🔸ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ:
ﻋﺎﻟﯽ.
🔹ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽﺷﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
🔸ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺳﺮﻡ ﺭو ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ نمیذارم بفهمه ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ.
🔹اوﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ۲۰ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.
🔸ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ اوﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ منو ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
🔹ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭو ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟ ﺑﻪﻭﯾﮋﻩ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...
#پندانه
🆔 @Masaf
#قرارگاه ثامن قم
@samenqom313
هدایت شده از قرارگاه ثامن قم
📣 قرض زیاد، انسان خوشقول را بدقول میکند
🔹روزی مرد آبروداری را دیدم که گریه میکرد. از وی علت را جویا شدم.
🔸او گفت:
از مرد خسیسی مبلغی قرض گرفتهام و از پرداخت آن عاجزم. هر روز به درِب خانهام میآید و مزاحم همسرم میشود.
🔹به او گفتم:
چرا از او شکایت نمیکنی؟
🔸گفت:
به خدا اگر مسئله قرض نبود، خودم از خانه بیرون میآمدم و زیر گوشش میزدم ولی چون بدهکارم، اگر با او جروبحث کنم و بگویم مزاحم خانه من نشو، در گوشهای رفته و بلند داد میزند که بدهی خود را بده تا مرا دمِ درِ خانهات نبینی. هرکسی هم صدای دادوفریاد او را بشنود به او حق میدهد که بهدنبال بدهیاش آمده است.
🔅حضرت علی علیه السَّلام میفرمایند:
«قرض زیاد، انسان خوشقول را بدقول میکند.»
💢 همانقدر که قرضالحسنه دادن مستحب است، قرضالحسنه گرفتن مکروه است. سعی کنیم، تا حد امکان قرض نگیریم؛ زیرا بدهی، انسان را نزد همه خوار، زبانش را کوتاه و سرش را به زیر میافکند.
#پندانه
🆔 @Masaf
#قرارگاه ثامن قم
@samenqom313
هدایت شده از قرارگاه ثامن قم
📣 دنیا را آنگونه میبینیم که هستیم
سقراط بعضی اوقات جلوی دروازه شهر آتن مینشست و به غریبهها خوشامد میگفت.
روزی غریبهای نزد او رفت و گفت:
من میخوام در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟
سقراط پرسید:
در زادگاهت چهجور آدمهایی زندگی میکنند؟
مرد غریبه گفت:
مردم چندان خوبی نیستند. دروغ میگویند، حقه میزنند و دزدی میکنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کردهام.
سقراط میگوید:
مردم اینجا هم همانگونهاند. اگر جای تو بودم به جستوجویم ادامه میدادم.
چندی بعد غریبه دیگری بهسراغ سقراط میآید و درباره مردم آنجا سوال میکند.
سقراط دوباره پرسید:
آدم های شهر خودت چه جور آدم هایی هستند؟
غریبه پاسخ داد:
فوق العادهاند، به هم کمک می کنند و راستگو و پرکارند. چون می خواستم بقیه دنیا را ببینم ترک وطن کردم.
سقراط پاسخ داد:
اینجا هم همین طور است. مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می کنی؟!
ما دنیا را آنگونه می بینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را میبینیم که در درون ما وجود دارد.
انسانی که مثبت و مهربان باشد، هر کجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید.
و انسان کج اندیش و منفی باف نیز به هر کجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد
وقتی تغییر نکنیم هر کجا برویم آسمان همین رنگ است.
#پندانه
🆔 @Masaf
#قرارگاه ثامن قم
@samenqom313
هدایت شده از قرارگاه ثامن قم
📣 ایمان و اعتقاد واقعی
حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود. مردی میانسال در زمین کشاورزی مشغول کار بود.
حاکم بیمقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.
روستایی بینوا با ترس مقابل تخت حاکم ایستاد. بهدستور حاکم لباس گرانبهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت:
یک قاطر راهوار بههمراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
حاکم از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد.
سپس گفت:
میتوانی بر سر کارت برگردی.
ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیدهای محکم پس گردن او نواخت. همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم پرسید:
مرا میشناسی؟
بیچاره گفت:
شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت:
آیا بیش از این مرا میشناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت:
بهخاطر داری ۲۰ سال قبل با دوستی به پابوس سلطان کرامت و جود حضرت رضا (علیهالسلام) رفته بودی؟
دوستت گفت خدایا به حق این آقا مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای سادهدل! من سالهاست از آقا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیام میخواهم هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را میخواهی؟
یکباره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت:
این قاطر و پالانی که میخواستی. این کشیده هم تلافی همان کشیدهای که به من زدی.
فقط میخواستم بدانی که برای آقا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد.
#پندانه
🆔 @Masaf
#قرارگاه ثامن قم
@samenqom313
📣 انصاف را بیاموزیم
یک دانشجوی پزشکی خاطره بسیار جالبی را از زمان دانشجوییاش نقل میکند.
زمانی كه ما دانشجوی پزشكی بوديم، در بخش قلب، استادی داشتيم كه از بهترين استادان ما بود.
او در هر فرصتی كه بهدست میآورد، سعی میكرد نكته جديدی به ما بياموزد و دانستههای خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل میكرد. او در فرصتهای مناسب، ما را در بوته تجربه و عمل قرار میداد.
در اولين روزهای بخش ما را به بالين يک مرد جوان كه تازه بستری شده بود، برد.
بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت:
اگر اجازه میدهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند.
مرد جوان پذيرفت. سپس به ما كه تركيبی از كارآموز و كارورز بوديم رو كرد و گفت:
هريک از شما صدای قلب اين بيمار را بهدقت گوش كنيد و هرچه میشنويد روی تكهكاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد.
نظر استاد از اينكه اين شيوه را بهكار میبرد، اين بود كه اگر كسی از ما تشخيصش نادرست بود، از ديگری خجالت نكشد.
هريک از ما به نوبت، قلب بيمار را معاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشتیم و به استاد داديم.
همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟ استاد نوشتههای ما را تکتک مشاهده و قرائت كرد. جوابها متنوع بودند. يكی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود. يكی به نامنظمی ريتم آن. يكی نوشته بود: «ضربان طبيعی است.». يكی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود. يكی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده میشود و يكی به وجود صدای اضافی در يكی از كانونها اشاره كرده بود.
استاد چند لحظهای سكوت كرد و به ما مینگريست. منتظر بوديم تا يكی از آن نوشتهها را كه صحيحتر بوده، معرفی نمايد.
اما با كمال تعجب استاد گفت:
متاسفانه همه اينها غلط است.
و در حالی كه تنها كاغذ باقیمانده در دست راستش را تكان میداد، ادامه داد:
تنها كاغذی كه میتواند به حقيقت نزديک باشد، اين كاغذ است كه نويسندهٔ آن بدون شک انسانی صادق است كه میتواند در آينده پزشكی حاذق شود. نوشته او را میخوانم، خودتان قضاوت كنيد.
همه سر تا پا گوش بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند.
ايشان گفت:
در اين كاغذ نوشته: «متاسفانه بهعلت كمتجربگی قادر به شنيدن صدايی نيستم.»
و در حالی كه به چشمان متعجب ما مینگريست، ادامه داد:
من نمیدانم در حالی كه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته، شما چگونه اين همه صداهای متنوع را در طرف چپ سينه او شنيدهايد؟
بچههای خوب من، از همين حالا كه دانشجو هستيد بدانيد كه تشخيصندادن عيب نيست ولی تشخيص غلط بر مبنای يک معاينه غلط، عيب بزرگی محسوب میشود و میتواند برای بيمار خطرناک باشد.
در پزشكی دقت، صداقت، حوصله و تجربه حرف اول را میزند. سعی كنيد با بیدقتی برای بيمار خود، تشخيص نادرستی ندهيد، يا برای او تصميمی ناثواب نگيريد.
پن: در هر موردی تشخیص منصفانه باید داشته باشیم. در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت. پس مطلب فوق یک درس انسانیست نه فقط پزشکی.
بیاییم انصاف را بیاموزیم تا انسانیت را در زندگی جاری کنیم.
#پندانه
🆔 @Masaf
#قرارگاه ثامن قم
@samenqom313
📣 مراقب سختجانهای زندگی هم باشیم
منتظر آسانسور ایستاده بودیم. سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد.
تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر میآمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی میکرد.
آن یکی که کوچکتر بود و قدیمیتر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود. باتریاش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر.
از افتادن گوشی ناراحت نشد. خونسرد خم شد و اجزای جداشده را از روی زمین جمع کرد.
لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت:
خیلی موبایل خوبیست، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته.
موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد:
اگر این یکی بود همان دفعه اول سقط شده بود. این یکی اما سختجان است.
دوباره موبایل قدیمی را نشانم داد.
گفتم:
توی زندگی هم همین کار را میکنیم، همیشه مراقب آدمهای حساس زندگیمان هستیم. مواظب رفتارمان، حرفزدنمان، چه بگویم چه نگویمهایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم.
اما آن آدمی که نجیب است، آنکه اهل مداراست و مراعات، یادمان میرود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است. حرفمان، رفتارمان، حرکتمان چه خطی میاندازد روی دلش.
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار میدهد.
#پندانه
🆔 @Masaf
#قرارگاه ثامن قم
@samenqom313
📣 هیچوقت ناامید نشو
🔹مدرسه کوچک روستایی بود که بهوسیله بخاری زغالی قدیمی، گرم میشد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و همکلاسیهایش، کلاس گرم شود.
🔸روزی، وقتی شاگردان وارد محوطه مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعلههای آتش میسوزد.
🔹آنان بدن نیمهبیهوش همکلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بیدرنگ به بیمارستان رساندند.
🔸پسرک با بدنی سوخته و نیمهجان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود که ناگهان شنید دکتر به مادرش میگفت:
هیچ امیدی به زندهماندن پسرتان نیست، چون شعلههای آتش بهطور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است.
🔹اما پسرک بههیچوجه نمیخواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زندهماندن به کار بندد و زنده بماند و چنین هم شد.
🔸او در مقابل چشمان حیرتزده دکتر بهراستی زنده ماند و نمرد.
🔹هنگامی که خطر مرگ از بیخ گوش او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش میگفت:
طفلکی بهخاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر عمر لنگلنگان راه برود.
🔸پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او بههیچوجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمیشد.
🔹بالاخره روزی فرارسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد. مادرش هر روز پاهای کوچک او را میمالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمیخورد.
🔸با این حال، هیچ خللی در عزم و اراده پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود.
🔹یک روز آفتابی، مادرش او را در صندلی چرخدار قرار داد و برای هواخوری به حیاط برد. آن روز، پسرک بر خلاف دفعههای قبل، در صندلی چرخدار نماند.
🔸او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش را میکشید، روی چمن شروع به خزیدن کرد. او خزید و خزید تا به نردههای چوبی سفیدی که دور تا دور حیاطشان کشیده شده بود، رسید.
🔹با هر زحمتی که بود، خود را بالا کشید ، دستش را به نردهها گرفت و در امتداد نردهها جلو رفت و در نهایت، راه افتاد.
🔸او این کار را هر روز انجام میداد، به طوری که جای پای او در امتداد نردههای اطراف خانه دیده میشد. او چیزی جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمیخواست.
🔹سرانجام، با خواست خدا و عزم و اراده پولادینش، توانست روی پاهای خود بایستد و با کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت، بدود.
🔸او دوباره به مدرسه رفت و فاصله بین خانه و مدرسه را بهخاطر لذت، میدوید. او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد.
🔹سالها بعد، این پسرک که هیچ امیدی به راهرفتنش و حتی زندهماندن نبود، یعنی دکتر «گلن گانینگهام» در باغ چهارگوش «مادیسون» موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در مسافت یکمایلی شد!
#پندانه
🆔 @Masaf
#قرارگاه ثامن قم
@samenqom313
📣 از آنچه دوست دارید ببخشید تا به نیکی برسید
🔹در یک رستوران در یکی از ایالتهای آمریکا خانم گارسون منوی غذا را به یک زنوشوهر داد.
🔸قبل از اینکه آن دو به لیست غذاها نگاهی بیندازند از او خواستند که ارزانترین غذا را برایشان بیاورد، چون به حد کافی پول ندارند و بهخاطر مشکلاتی که شرکتشان با آن مواجه شده، چند ماه است حقوقشان را دریافت نکردهاند.
🔹خانم گارسون که ساره نام داشت خیلی فکر نکرد و یک غذا به آنان پیشنهاد کرد و آن دو هم که فهمیدند ارزانترین غذاست، بلافاصله پذیرفتند.
🔸او غذایشان را آورد و آنها با اشتها آن را خوردند.
🔹قبل از رفتن، فاکتور را از گارسون تقاضا کردند. او با کیف مخصوص فاکتورها که یک ورق در آن گذاشته بود، برگشت.
🔸در آن ورق نوشته بود:
«من بهخاطر وضعیت مالیتان پول غذای شما را شخصا پرداخت کردم و این ۱۰۰ دلار را هم بهعنوان هدیه به شما میدهم. این کمترین چیزی است که میتوانم برای شما انجام دهم. تشکر از لطف شما. ساره»
🔹زنوشوهر با خوشبختی زائدالوصفی از رستوران خارج شدند.
🔸جالبتوجه اینکه ساره علیرغم وضعیت مادی سختش از پرداخت پول فاکتور غذای آن زنوشوهر احساس خوشبختی زیادی میکرد.
🔹او حدود یک سال بود که برای خرید لباسشویی تماماتوماتیک رؤیاییاش پول پسانداز میکرد و هدردادن هر مبلغی زمان رسیدن به این لباسشویی رؤیایی را به تاخیر میانداخت. او لباسهایش را با یک لباسشویی قدیمی میشست.
🔸ولی چیزی که خیلی او را ناراحت کرد سرزنش دوستش بود که وقتی از ماجرا باخبر شد این کارش را رد کرد، چراکه خود و کودکش را از پولی که برای خریدن لباسشویی به آن نیاز داشتند محروم کرده بود.
🔹قبل از اینکه بهخاطر سرزنش دوستش پشیمانی در وجودش رخنه کند، مادرش به او زنگ زد و با صدای بلند گفت:
چهکار کردی ساره؟
🔸او با صدای گرفته و لرزانی جواب داد:
من کاری نکردم. چه اتفاقی افتاده؟
🔹مادرش جواب داد:
فیسبوک در تحسین تو و کاری که کردی غوغا کرده است. اون آقا و خانم که پول غذایشان را پرداخت کردی، نامه تو را در حسابشان در فیسبوک گذاشتند و تعداد زیادی آن را لایک کردند. من به تو افتخار میکنم.
🔸بلافاصله بعد از زنگ مادرش دوست زمان تحصیلش به او زنگ زد و گفت نامهاش ویروسوار در تمام سایتها و شبکههای اجتماعی در حال پخش است.
🔹بهمحض اینکه حساب فیسبوک را باز کرد با صدها نامه از مجریان تلویزیون و خبرنگاران روبهرو شد که از او تقاضای مصاحبه درباره این اقدام متمایزش میکردند.
🔸روز بعد ساره مهمان یکی از مشهورترین و پربینندهترین برنامههای تلویزیونی آمریکا بود. برنامه بهصورت مستقیم پخش میشد.
🔹مجری برنامه یک لباسشویی تماماتوماتیک بسیار لوکس و یک تلویزیون مدلبالا و ۱۰هزار دلار به او تقدیم کرد و از یک شرکت الکترونیکی کارت خرید مجانی به مبلغ ۵۰۰۰ دلار دریافت کرد و بهخاطر این رفتار انسانی بزرگ هدایایی بهسویش سرازیر شد که قیمتشان به ۱۰۰هزار دلار میرسید.
🔸دو پرس غذا به قیمت ۲۷ دلار بهاضافه ۱۰۰ دلار زندگیاش را تغییر داد.
💢 کرم این نیست که آنچه نیاز نداری ببخشی. کرم این است که آنچه را که خیلی به آن نیاز داری ببخشی.
🔻سخنی بلیغتر و بزرگتر و ژرفتر از سخنان خداوند متعال وجود ندارد که میفرماید:
💠 هرگز به نیکی نمیرسید تا از آنچه دوست دارید انفاق کنید. (آلعمران:۹۲)
#پندانه
🆔 @Masaf
#قرارگاه ثامن قم
@samenqom313
📣 حکمت خدای دانا و حکیم!
🔹چند روز پیش بهعنوان مسافر سفری با اسنپ داشتم.
🔸اون روز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم. آخه باتری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود.
🔹راننده حدودا ۴۰ ساله بود. آرامش عجیبی که داشت باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیام بگم.
🔸هیچی نگفت و فقط گوش میکرد. صحبتم که تموم شد، گفت:
یه قضیهای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹تومنی ۱۲ شده بود.
🔹گفتم:
بفرمایید.
🔸راننده تعریف کرد:
یه مسافری بود همسنوسال خودم، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود.
🔹وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت:
چرا اینقدر همکاراتون ... هستند.
🔸از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود.
🔹گفتم:
چطور شده؟
🔸مسافر گفت:
هشت بار درخواست دادم و رانندهها گفتن یک دقیقه دیگه میرسن و بعد لغو کردن.
🔹من بهش گفتم:
حتما حکمتی داشته، خودتو ناراحت نکن.
🔸این جمله بیشتر عصبانیاش کرد و گفت:
حکمت کیلو چنده؟ این چیزا چیه کردن تو مختون؟
🔹بعد با گوشیاش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص میخورد. (بازاری بود و کلی ضرر کرده بود.)
🔸حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم.
سن خطرناکی هست. معمولاً همه تو این سن فوت میکنن. چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه.
🔹من پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ... هستم و مسافر نمیدونست.
🔸خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان، کرایه هم که هیچی.
🔹دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم.
🔸من اون موقع شیفت بیمارستان بودم. تازه اون موقع فهمید که من سرپرستار بخشم.
🔹اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادوشده به من داد.
🔸گفتم:
دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون هشت همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری.
🔹تو فکر رفت و لبخند زد.
🔸من اون موقع بهشدت ۴میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچکسی نبود به من قرض بده.
🔹رفتم خونه و کادوی مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود!
🔸حکمت خدا دوطرفه بود. هم اون مسافر زنده موند، هم من سکه رو ۴میلیون و ۴۰۰هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد.
🔹همیشه بدشانسی، بدشانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم.
🔸اینا رو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باتری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم.
💢من هم به حکمت خداوند بزرگ فکر کردم!
#پندانه
🆔 @Masaf
#قرارگاه ثامن قم
@samenqom313