🔴 داستان سگ و بيابان گرد...
✍داستانی دیدم در بوستان سعدی كه به شعر در آورده است؛ خلاصه اش را عرض ميكنم. می گفت: یک نفر بیابانی و چادر نشین در بیابان، به یک سگ وحشي برخورد کرد. آن سگ، پای این بنده خدا را گاز گرفت. خیلی ناراحت شد و سگ را زد و فرار کرد.
🏠بعد به خانه آمد و خیلی ناراحتي و گریه ميكرد. دختری داشت؛ آمد و گفت: «بابا! همه اش تقصیر خودت است آن سگ که پاي تو را دندان گرفت، تو هم می خواستی پایش را دندان بگیری. پایش را دندان نگرفتی، حالا هم همین طور ناراحتي و گریه ميکني». پدرش گفت: «بابا! اگر دنیا را هم به من بدهند، دندانم را به پای سگ آلوده نمی کنم.»( بوستان سعدي،باب چهارم، در تواضع)
دشنام دهد تورا سفیهی
چاره نبود بجز شنیدن
گر سگ گزدت ترا چه گویی
تو نیز توانیش گزیدن؟!
🔵 در مسائل اجتماعی هم همین طور است؛ اگر كسي در صحبت کردن به شما تعدی کرد، شما این خلاف را تكرار نکن و عفت و نجابت خودت را حفظ کن. احکام شرع را در وجود خودت پياده كن. او که کار بدی کرده، خودت میگویی که كار بدی کرده؛ شما دیگر این کار بد را تکرار نکن. ملائکه جواب او را می دهند.
🎙🌸 حضرت آيت الله ناصري (ره)
📝 #داستان
👌 #عبرت_آموز
#داستان
یه روز سوار تاکسی شدم که برم فرودگاه.
درحین حرکت، ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چند سانتیمتری از اون ماشین ایستاد.
رانندهٔ مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی و شروع به داد و فریاد کرد. اما راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون دادو به راهش ادامه داد.
توی راه به راننده تاکسی گفتم: شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم، چرا بهش هیچی نگفتید؟
اینجا بود که راننده تاکسی درسی به من آموخت که تا آخر عمر فراموش نمیکنم!
گفت: "قانون کامیونِ حمل زباله"
گفتم: یعنی چی؟
توضیح داد: این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن! اونا از درون لبریز از آشغالهایی مثل: ناکامی، خشم، عصبانیت، نفرت و... هستند. وقتی این آشغالها در اعماق وجودشان تلنبار میشه، یه جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند.
شما به خودتان نگیرید و فقط لبخند بزنید، دست تکان دهید و برایشان آرزوی خیر کنید و ادامه داد:
آدمهای باهوش اجازه نمیدهند که کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند.
@ahlghalam
#داستان بسیار زیبا
نواختن برای خدا
در زمانهاى قديم، مردی ساز-زن و خوانندهای بود؛ بنام"برديا" که با مهارت تمام، همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی مینواخت و وقتی برای رزرو نداشت.
بردیا چون به سن شصت سال رسید، روزی در دربار شاه مینواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر میلرزند و توان ادای نتها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش، میلرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش، ناهنجار میشود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمیتوانست کار کند و برایژشان خرجی بیاورد، بسیار آشفته شدند.
بردیا سازش را که همدم لحظههای تنهاییش بود، برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب، در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار، بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.
بردیا مینواخت و خدا خدا میگفت و گریه میکرد و بر گذر عمرش و بر بیوفایی دنیا اشک میریخت و از خدا طلب مرگ میکرد.
در دل شب، به ناگاه دست گرمی را بر شانههای خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. شیخ سعید ابو الخیر را دید، در حالی که کیسهای پر از زر، در دستان شیخ بود. شیخ گفت: این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر، دکّانی بخر و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید: ای شیخ! آیا صدای ناله من تا شهر میرسید که تو خود را به من رساندی؟ شیخ گفت هرگز؛ بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود، خالقش میشنود و خالقت مرا که در خواب بودم، بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم که مخلوقی مرا میخواند، برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت: خدایا عمری در جوانی و در شادابیام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر، اما چون دستانم لرزید، مرا از خود راندند و فقط یک بار برای تو زدم و خواندم؛ اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی. تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بیوفا هستی. به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منت ناکسان قرار نده.
#خدایا❣
#توبه😭
https://eitaa.com/ahlghalam
#داستان
💥 ....احمق که نیستم...
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوِ حياط يك تيمارستان خودروَش پنچر و مجبور شد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد.
هنگامی كه سرگرم اين كار بود، خودرو ديگری بسرعت از روی مهره های چرخ - كه در كنار خودرو بودند - گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهرهها را برد.!!!!!
مرد، حيران مانده بود كه چه كار كند.
تصميم گرفت كه خودروَش را همان جا رها كند و برای خريد مهره چرخ برود.
در همين حين، يكی از ديوانهها -كه از پشت نردههای حياطِ تيمارستان - نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از هر کدام از سه چرخ ديگرِ خودرو، يك مهره باز كن و اين لاستيك را با سه مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی.
آن مرد، اول توجهی به اين حرف نكرد ولی بعد كه با خودش فكر كرد، ديد راست گفته و بهتر است همين كار را بكند.
پس، به راهنمايی او عمل كرد و لاستيك زاپاس را بست.
هنگامی كه خواست حركت كند، رو به آن ديوانه كرد و گفت:
خيلی فكرِ جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس تو را برای چه توی تيمارستان انداخته اند؟
ديوانه😊لبخندی زد و گفت:
من اينجا هستم چون ديوانه ام. ولی احمق که نیستم!
✍حضرت عیسی (علی نبینا و علیهالسلام) را دیدند دارد میدود! گفتند چرا می دوی؟! گفت دارم از دست آدمِ احمق فرار می کنم...
در روایات ما از صحبت با احمق نهی شده. نشانه آدمِ احمق، ادعای زیاد دانستن و لجبازی بیش از حد هست.
https://eitaa.com/ahlghalam