eitaa logo
رسانه اجتماعی مسجد و محله
392 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
489 فایل
رسانه اجتماعی و کانال رسمی مسجد حضرت زینب سلام الله علیها قم، شهرک شهید زین الدین، خیابان شهید پائیزان انتهای خ دکتر حسابی کدپستی3739115659 شناسه ملی 14013514594 حساب حقوقی درآمد وجاری مسجد 5892107047156958 💳 IR050150000003101103064788
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از چهره‌های معروف مذهبی معاصر و البته فقید آیت‌الله «محی‌الدین حائری» است. عالمی که ابایی نداشت فیلم و عکس‌هایش از کار در خانه منتشر شود و دیگران ببینند. از پاک کردن سبزی گرفته تا جارو زدن خانه و بازی با نوه‌ها.🌸 رابطه خیلی خوبی با همسرش داشت و وقتی دست اجل بین آن‌ها جدایی انداخت غمش را پنهان نکرد. در یک نشست رسمی و بزرگ خبرنگارها برای پوشش برنامه آمدند. برنامه به پایان رسید و قرار شد با بسته‌های خوراکی از آن‌ها پذیرایی کنند به هرکدام یک بسته داده شد اما آیت‌الله حائری آمد، جلو و گفت: «نفری دو بسته به آن‌ها بدهید. یکی برای خودشان یکی هم برای اهل‌بیتشان. من می‌دانم بدون اهل‌بیت به آدم چه می‌گذرد.» خبرنگارها کمی که پرس‌وجو کردند، متوجه شدند همسر آیت‌الله مدتی قبل به رحمت خدا رفته است. همیشه به شاگردانش و در منبرهای سخنرانی به آقایان تأکید می‌کرد: « *مرد باید سختی‌های کار همسرش را در خانه ببیند باید خودش را جای او بگذارد.* زن که خدمتکار نیست به قول مولایمان امام علی(ع) زن گل است. مرد وقتی در خانه کار کند مثل جهاد است. کمک زنش باشد ظرف‌ها را بشوید، خیاطی کند، بچه‌داری کند.
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهل و پنجم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/472 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۵) ساعت ۲:۱۵ شب بود که کار تانک‌ها تمام شد دور و بر من فقط دو شهید بود با هفت هشت مجروح. به سمت کانال گرمدشت ادامه مسیر دادیم. اما گم شدن دو گروهان از گردان ما در صحنه درگیری با تانک ها مشکل تازه ما بود. شهبازی پشت بی‌سیم گفت: "حبیب سریع برو به گرمدشت" حبیب پاسخ داد: "همه انگشت‌هام جمع نیستند" پاسخ شنید: "هرچقدر داری جمع کن و سریع برو به گرمدشت" چاره‌ای نبود. مجروحان رو داخل برانکارد گذاشتیم و سه نفر کنارشان ماندند. شهدا هم همانجا می‌ماندند. اسیر هم نگرفته بودیم. باید تا قبل از طلوع آفتاب به پشت کانال گرمدشت می‌رسیدیم . حبیب گفت : "به همه یادآوری کنید که نمازهای صبح‌شان قضا نشود." راه می‌رفتیم بلکه می‌دویدیم و نماز می‌خواندیم. گرگ و میش بود که رسیدیم به کانال. کانال از سمت راست به مرز متصل بود و از سمت چپ به جاده اهواز خرمشهر . ما در کانال گرمدشت به سمت بالا یعنی به سوی مرز می‌رفتیم تا با بقیه گردان‌ها الحاق کنیم. یک پل خاکی روی کانال بود که ما را به آن سو می‌رساند. عراقی ها این قسمت را خالی کرده بودند و نمی‌دانستیم چرا؟ سنگرها پر بود از مهمات. معطل نکردیم هرچه توان داشتیم مهمات برداشتیم و از این طرف کانال یعنی سمت خودی ادامه مسیر دادیم. پل دوم و سوم را هم رد کردیم که هیچ خبری نبود. ناگهان چند نفر را روی پل چهارم کانال گرمدشت دیدیم. نزدیک شدیم. آنها هم ما را دیدند. جالب این که آنها فکر می‌کردند ما عراقی هستیم و ما فکر می‌کردیم آنها ایرانی‌اند . حبیب گفت: "خوش‌لفظ! برو جلو ببین اینها کی هستند و از کدام گردانند؟" کلاش را به حالت هجومی دستم گرفتم و رفتم. نزدیک که شدم یکی از آنها فریاد زد: "ایرانی! ایرانی!" و خیز برداشت و رگباری به سمتم گرفت و من جوابش را دادم. در این معرکه دوطرفه فرصتی پیدا شد و هرکدام به نیروهای خودمان ملحق شدیم. اول فکر کردیم همین ۵-۶ نفر هستند که برای کمین و خبر آوردن به نیروهای عقب روی پل چهارم مانده اند. یک باره دیدیم کله عراقی است که از پشت خاکریز لب کانال بالا می آید. با همه چیز می‌زدند. از خمپاره ۶۰ گرفته تا کلاش و دوشیکا و آرپی جی. با فاصله خیلی کم از عراقی‌ها، پشت خاکریز پناه گرفتیم. حبیب کمی عقب رفت. من با یک آرپی‌جی زن رفتم جلو. بچه هایی که عقب‌تر بودند، فقط از سمت مقابل یعنی از آن سوی کانال تهدید می‌شدند. من هم مثل آنها به فکر درگیری با سمت مقابلم بودم که دیدم یک تانک از پل خاکی چهارم روی کانال وارد شد و آمد پشت سر من. به بغل دستی‌ام گفتم: "بزنش" زد اما نخورد. حالا تانک که با تیربارش به سمت ما می‌زد و آرپی‌جی‌زن که دیگر موشک ندارم. تانک‌ها یکی یکی اضافه میشدند و مهمات ما هم ته کشیده بود. از سویی آفتاب هم بالا آمده بود و هلی‌کوپترها و هواپیماهای عراقی هم همه جا را بمباران و موشک باران می‌کردند. یک آن خودم را در محاصره عراقی‌ها دیدم. فکر اسارت آزارم می‌داد اما امکان مقاومت هم نبود ... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
recording-20220123-182344.mp3
5.26M
شرح و تفسیر خطبه ۳۴ نهج‌البلاغه درخدمت حجةالاسلام استاد احمد غلامعلی یک‌شنبه‌ ۳ بهمن مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زین‌الدین -------------- کانال عمومی فرهنگی مسجد حضرت زینب علیهاالسلام @ahlolmasjed
هدایت شده از اینستای انقلابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخن گفتن به زبان شیطان حرف زدن بلدنیستی،حرف نزدن هم بلدنیستی؟! 💬 @insta_enghelabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اهل خیر هستی؟ 🖌 حضرت (ع) فرمود: هر گاه خواستى بدانى در تو خوبی هست یا نه، به دلت توجه کن، اگر اهل طاعت خدا را دوست دارد و با اهل معصیت خدا دشمنی دارد، در تو خوبی هست و خدا هم تو را دوست دارد... . 🖌 عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ ع قَالَ إِذَا أَرَدْتَ أَنْ تَعْلَمَ أَنَّ فِیكَ خَيْراً فَانْظُرْإِلَى قَلْبِكَ فَإِنْ كَانَ يُحِبُّ أَهْلَ طَاعَةِ اللَّهِ وَ يُبْغِضُ أَهْلَ مَعْصِيَتِهِ فَفِیكَ خَيْرٌ وَ اللَّهُ يُحِبُّك... . 📚 اصول کافى جلد ۳ صفحه: ۱۹۲ روایة: ۱۱ @hadith_daily
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهل و ششم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/474 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۶) دشمن از پشت با تانک و نیروی پیاده ما را دور زده بود. یعنی همان بلایی که ما نیمه شب گذشته بر سر تانک‌های‌شان آورده بودیم. حالا دژ داشت به دست آنها می‌افتاد که رگبار یک تیربار سبک یکی از تانک‌ها پهلویم را شکافت و از کتفم بیرون آمد. فکر کردم دارم شهید می‌شوم. چشمانم سیاهی رفت. همه جا تیره و تار شد. یکی بالای سرم آمد . فکر کردم عراقی است که آمده تا تیر خلاص بزند، اما فرشته نجاتم، مثل همیشه، حبیب بود. همان که همه بچه‌های گردان را مثل بچه خودش تر و خشک می‌کرد. با آن پای مجروح تا به خودم بیایم دستش را دور مچ پایم پیچید و با سختی روی زمین کشید و جایی پشت دژ خواباند . تمام کمرم و پیراهنم یک تکه خیس بود و داغ. حبیب مرا به امدادگر سپرد. امدادگر چشمش به زخم باز شده پهلویم افتاد. شر شر خون از آن سرازیر بود. یک باند سفید با دست رد کرد داخل زخم، اما فشار زخم و شدت خونریزی باند را که پر از خون بود پس زد. عراقیها از سه طرف ما را محاصره کرده بودند. مثل نقل و نبات از آن طرف دیگر نارنجک به این طرف پرتاب می‌کردند. جز آن تا چند تانک به پشت سر ما بودند بقیه جرئت نمی‌کردند به این سوی کانال بیایند که دیدم چیزی مثل سنگ سیاه میان آسمان چرخید و پایین آمد و بالای سرم افتاد و قل خورد و افتاد پایین. متوجه شدم نارنجک است که درست نرسیده به روی به سرم روی یک بلندی خاکریز منفجر شد و ترکش ها زوزه کشان بالای سرم حرکت کردند. حبیب آن تحرک قبل را نداشت. کنار من نشسته بود و با بی سیم ور می‌رفت تا آخرش موفق شد با شهبازی تماس بگیرد. شهربازی داد می زد: "بیا عقب حبیب! بیا! نمی‌توانی مقاومت کنی! بیا عقب!" حبیب هم می‌گفت:"ممکن نیست. اصلاً این همه مجروح و شهید را چه کار کنم؟" دلم برای حبیب سوخت. سخت ترین حادثه‌ای که ممکن بود برای یک فرمانده گردان اتفاق بیفتد برای او پیش آمده بود. بیشتر نیروهایش شهید و مجروح شده بودند، به من گفت: "اگر میتوانی برو عقب." بلند شدم. دلم می‌خواست حبیب هم بیاید، اما او می‌لنگید. فکر کردم از زخم تیر کالیبر مرحله اول است و نمی دانستم او نیز در این معرکه دوباره از پا تیر خورده است. با اندوه و غصه رهایش کردم و به عقب برگشتم. از دور دیدم که عراقی‌ها می‌رفتند آن سوی دژ و با تانک از روی مجروحان و شهدا رد می‌شدند... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308