هدایت شده از سَـربـٰازِ آقـٰـا
باعرض سلام وقبولی طاعات خدمت خواهران گرامی فردا سه شنبه ساعت ۹٫۱۵ جلوی مسجد علی بن ابی طالب ( ع) وساعت ۹٫۲۰ جلوی مسجد حضرت زینب ( س) وسیله برای بردن خواهران به مسجد مقدس
جمکران مهیا میباشد از خواهرانی که تمایل به رفتن دارند تقاضا میشود سرساعت حاضر باشند باتشکر از کلیه خواهران
🌷شهدا عاشقتریناند🌷
قسمت چهارم
- الان میام الان میام..
سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود...
تا اسممو خوند بدو بدو دویدم به طرف درب دانشگاه
ولی ولی از اتوبوس خبری نبود... خیلی دلم شکست، گریه ام گرفته بود.
الان چجوری برگردم خونه؟! چی بگم بهشون؟! آخه ساکمم تواتوبوس بود...
بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام.
تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد.
بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم:
سلام. ببخشید..هنو حرفم تموم نشده بود که گفت:
-اااا.خواهر شما چرانرفتید؟!
- ازاتوبوس جا موندم
-لا اله الا الله...اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید.اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان.
-حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود.
- متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیده بود شما رو.
- وایسا ببینم.چی چی رو نطلبیده بود.من باید برم
-آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن.
-اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام.
-نمیشه خواهرم من باماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید.
-قول میدم تابه اتوبوس هابرسیم حرفی نزنم.
-نمیشه خواهرم.اصرار نکنید.
اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم
- اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش.
- میگم نمیشه یعنی نمیشه..یا علی
هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچمقدمه ای گفت: .
-لا اله الا الله...مثل اینکه کاری نمیشه کرد...بفرمایین فقط سریع تر سوار شین.
ادامه دارد...
هدایت شده از
امام زادگان عشق
پویش مردمی «دوستان آسمانی من» یادواره شهیدان ابراهیم هادی، ابراهیم عشریه و محمدرضا شفیعی چهارشنبه ۲۲ خردادماه با حضور خانواده های معظم شهدا در مصلی قدس قم برگزار می گردد.
هدایت شده از روزی یک حدیث🇵🇸
📚 اصول کافى جلد 4 صفحه: 69 روایة:2
ترجمه :
محمد بن سنان گوید: نزد حضرت رضا علیه السلام بودم پس به من فرمود: اى محمد در زمان بنىاسرائیل چهار نفر مؤمن بودند، پس (روزى) یکى از آنان نزد سه نفر دیگر که در منزل یکى از آنان براى صحبتى گرد آمده بودند رفت و در زد، غلام بیرون آمد
به او گفت: آقایت کجاست؟
گفت: در خانه نیست!
آن مرد بر گشت و غلام نیز نزد آقایش رفت، آقایش از او پرسید: آن که در زد که بود؟
گفت: فلانی بود و من باو گفتم: که شما در خانه نیستند؟
آن مرد ساکت شد و اعتنائى نکرد و غلام خود را در این باره سرزنش نکرد و هیچکدام یک از آن سه نفر از این پیش آمد اندوهى بخود راه ندادند و شروع بدنباله سخن خود کردند!
فرداى آن روز مرد مؤمن بامداد بنزد آن سه نفر رفت و به آنها برخورد کرد که هر سه از خانه بیرون آمده بودند و مىخواستند به کشتزارى (یا باغى) که از آن یکى از آنان بود بروند، پس به آنان سلام کرد و گفت: من هم با شما بیایم؟
گفتند: آرى و از او نسبت به پیش آمد دیروز عذر خواهى نکردند و او مردى مستمند و ناتوان بود، پس (براه افتادند) و همین طور که در قسمتى از راه میرفتند ناگاه قطعه ابرى بالاى سر آنها آمد و بر آنها سایه انداخت، آنان گمان کردند که باران است، پس شتافتند (که باران نخورند ولى) چون ابر بالاى سرشان قرار گرفت منادى از میان آن ابر فریاد زد: اى آتش، اینان را (در کام خود) بگیر و من جبرئیل فرستاده خدایم، ناگاه آتشى از دل آن ابر بیرون آمد و آن سه نفر را در خود فرو برد، و آنمرد مؤمن تنها و هراسناک ماند و از آنچه بر سر آنها آمده بود در شگفت بود و نمیدانست سبب چیست!
پس به شهر برگشت و حضرت یوشع بن نون (وصى حضرت موسى) علیه السلام را دیدار کرد و جریان را با آنچه دیده و شنیده بود به او گفت:
یوشع بن نون فرمود: آیا نمىدانى که خداوند بر آنها خشم کرد پس از آن که از آنان خشنود و راضى بود، و این پیش آمد براى آن کارى بود که با تو کردند
عرض کرد: مگر آنها با من چه کردند؟
یوشع جریان را گفت
آنمرد گفت: من آنها را حلال کردم و از آنها گذشتم؟ فرمود: اگر این (گذشت تو) پیش از آمدن عذاب بود به آنها سود میداد ولى اکنون براى آنان سودى ندارد، و شاید پس از این به آنها سود بخشد.
#حدیث_حائل_بین_ مؤمنین
🌷شهدا عاشقتریناند🌷
قسمت ۵
- سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟!
- هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد فهمیدم
اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم
راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش
داشتن مداحی گوش میدادن...
(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/)
حوصلم سر رفت...
هنذفریم که تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگ قدیمیهام و یه آهنگو پلی کردم...
خوشگلا باید برقصن... خوشگلا باید برقصن😆
یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد.
یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم
آروم عذر خواهی کردمو و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق
معمول یه لا اله الا الله گفت و
سرشو برگردوند...
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام ولی همچنان حوصلم سر میرفت.
آخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا
چوب خشک جلو نشسته بودن.
-آقای فرمانده پایگاه
-بله؟!
. -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟!
-ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.
-اوهوووم.باشه.
باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست
داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش.
تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد
ادامه دارد...
✍ سیدمهدی بنی هاشمی
هدایت شده از کتاب رسان 📚
#در_کمین_گل_سرخ
مرجان، گلبرگ آن گل سرخ است؛ گل سرخی به نام #علی_صیاد_شیرازی که دمی عطری خوش پراکند و رفت؛ و مرجان نام دختر اوست که عقب افتاده ذهنی بوده و تا صفحات پایانی «در کمین گل سرخ» هیچ نامی از او نیست؛ چرا که پدرش در کوران جنگ چنان نگران همه فرزندان ایران زمین بوده که نمی توانسته تنها به فرزند خود بیندیشد.
@ketabresan
محسن مؤمنی قصه نویس است. به همین خاطر روایت زندگی صیادشیرازی را کاملاً #غیر_منتظره و با تعلیق آغاز می کند؛ از آن جا که یک سرهنگ حکم بازداشت صیادشیرازی را صادر می کند و نمی داند چند روز بعد او ضامن جانش می شود.
بعد قصه را از پدر صیادشیرازی که نظامی بوده شروع می کند تا برسد به کودکی و نوجوانی و جوانی صیاد. باقی قصه خواندنی، خواباندن غائله کردستان است و پاکسازی بانه و مریوان؛ رسیدنش به فرماندهی نیروی زمینی ارتش، فرماندهی عملیات های بزرگ جنگ، حضور موثر در آزادسازی هویزه و خرمشهر، انجام عملیات مرصاد و بعد شهادت گل سرخ داستان ما...
قیمت با ۱۵ درصد تخفیف : ۲۵۵۰۰ تومان
.....
جهت سفارش کتاب:
@sefaresh_ketab
اطلاع از لیست #همه_کتاب_ها کتاب رسان:
@ketabresan_order
.
.
هدایت شده از کتاب رسان 📚
📚 #راهنمای_فرزندپروری_در_عصر_دیجیتال منتشر شد
🔻کتاب «راهنمای فرزندپروری در عصر دیجیتال» به همت مؤسسه #مسیر_رسانه منتشر شد.
🔸این کتاب براساس تجربیات #علی_محمد_رجبی در مدیريت وبسايت «خانواده و اينترنت» و تعامل با والدین و نوجوانان در #کارگاه_های_آموزشی تألیف و گردآوری شده است.
@ketabresan
🔹رجبی در این کتاب سعی کرده است با زبانی ساده و کاربردی و با استفاده از محتوای چند رسانهای ، مهمترین خطرات پیش روی کودکان و نوجوانان در فضای مجازی را به والدین معرفی کند و متناسب با هر موضوع #راهکارهای_پیشگیری و کنترل دامنه آسیب را آموزش دهد.
🔸در کتاب حاضر با موضوعاتی مانند اعتیاد اينترنتی، بازیهای رايانهای، دوستیهای اينترنتی، رفتارهای بیمارگونه در شبکههای اجتماعی، رابطه فضای مجازی و اعتیاد به مواد مخدر، سواد رسانهای، شیوههای آشنایی کودکان با سواد رسانهای، مخاطرات فضای مجازی برای امنیت و حريم خصوصی #کودکان و #نوجوانان و راهکارهای پیشگیری و کنترل آنها آشنا خواهید شد.
قیمت با ۱۵ درصد تخفیف : ۲۳۸۰۰ تومان
.....
جهت سفارش کتاب:
@sefaresh_ketab
اطلاع از لیست #همه_کتاب_ها کتاب رسان:
@ketabresan_order
.
.
🎥 دعوت فرزندان فرمانده شهید مدافع حرم #شهید_محمد_جنتی به مراسم وداع پدرشان در معراج شهدا
چهارشنبه ۲۲ خرداد ساعت ۱۶ در معراج شهداء
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 زمان مشروطه لااقل دیگ پلوی انگلیسی می دادند، الان با وقاحت پول جشن تولد ملکه شون رو هم از ایرانی ها میخوان بگیرن!!
هدایت شده از کتاب رسان 📚
این کتاب روایتی است فانتزی از یک ماجراجویی دینی. محمدجواد که در پی یافتن ردی از #فضایی_ها، وارد زیرزمین خانه شان می شود، در کنج زیرزمین و در میان کارتن های کتاب، با پرنده ای آشنا می شود که او را به سوی ماجراهای پیچیده و زیادی می برد.
@ketabresan
ویژگی اصلی رمان #محمد_جواد_و_شمشیر_ایلیا رویکرد او به قرآن است. رویکردی که تازگی و بکر بودن، شاخصه اصلی آن است. محمدجواد به باغ قرآن می رود و در آنجا با شخصیت های زیادی آشنا می شود؛ شخصیت هایی که هر کدام قسمتی از خمیر وجودی او را تغییر می دهند.
فضای کتاب کاملاً #ایرانی و بومی است. نویسنده تلاش فراوانی کرده است تا از فضاهای غربی بگذرد و به مدلی بومی برای خلق یک فانتزی ایرانی ـ اسلامی برسد. در واقع می توان گفت «محمدجواد و شمشیر ایلیا» اولین #رمان فانتزی با رویکرد آموزش #مفاهیم_قرآنی است. نویسنده تلاش فراوانی کرده است تا قصه خوبی روایت کند ، قصه ای از نظر مفهومی نه تنها دچار کج فهمی نشود بلکه مخاطب را به لایه های عمیق تری نیز ببرد.
۲۲۰ صفحه، مناسب برای دانش آموزان حدود پایه سوم تا هشتم
قیمت با ۱۵ درصد تخفیف: ۱۷۰۰۰ تومان
.....
جهت سفارش کتاب:
@sefaresh_ketab
.
.
هدایت شده از روزی یک حدیث🇵🇸
امام باقر علیه السلام
َ 🖌 يَا أَبَا حَمْزَةَ أَيُّمَا مُسْلِمٍ أَتَى مُسْلِماً زَائِراً أَوْ طَالِبَ حَاجَةٍ وَ هُوَ فِى مَنْزِلِهِ فَاسْتَأْذَنَ لَهُ وَ لَمْ يَخْرُجْ إِلَيْهِ لَمْ يَزَلْ فِى لَعْنَةِ اللَّهِ حَتَّى يَلْتَقِيَا فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فِى لَعْنَةِ اللَّهِ حَتَّى يَلْتَقِيَا قَالَ نَعَمْ يَا أَبَا حَمْزَةَ
فرمود: اى اباحمزه هر مسلمانى که براى دیدار یا خواستن حاجتى نزد مسلمانى برود و او در خانه باشد اجازه ورود بخواهد و او بیرون نیاید، پیوسته در لعنت خدا باشد تا همدیگر را دیدار کنند، عرض کردم: قربانت در لعنت خدا است تا همدیگر را دیدار کنند؟
فرمود: آرى اى ابا حمزه.
📚 اصول کافى جلد 4 صفحه: 71 روایة:4
#حدیث_حائل_بین_مؤمنین
🌷شهدا عاشقتریناند🌷
قسمت ششم
✍ سیدمهدی بنی هاشمی
- چی شد رسیدیم؟!.
- نه برای نماز نگه داشتیم
- خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین
- خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست. شما هم بفرمایین
-کجا بیام؟!
-مگه شما نماز نمیخونین؟!
- روم نمیشد بگم که بلد نیستم گفتم نه من الان سرم درد میکنه میزارم اخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت
تره
-لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست
-ممنون
- پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو
میگرفتن ولی وقتی میخواستن
داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود.
مسجد تو مسیر پرتی تویه میانبر به
سمت مشهد بود، مجبورا چفیه
هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و
باد لاستیک ها رو چک میکرد. ولی آقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار
زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به
روش وایسادم.گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود. راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره
اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی. تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام
چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور
صافش میکرد گفت:
ادامه دارد...
💢یک دفعه حرف قدسی به یادم افتاد...
🔹🔸مرحوم حمید سبزواری در خاطراتش میگوید:
♦️«حاج آقای قدوسی مشهدی برایم تعریف میکرد: ما که جوان بودیم؛ من و آقای خامنهای و چند جوان هم سن و سال دیگر در هفته یک روز ۵-۶ نفری میرفتیم خانه یک پیرمردی؛ آدم دانشوری بود. میرفتیم و شعری نیز که گفته بودیم میخواندیم و ایشان هم یک صحبتی میکردند و ما را نصیحت میکردن که در زندگی اینطور باشید. چون سری از شعر هم داشت، ما شارژ میشدیم.
♦️یک روز آنجا رفتیم، آقای خامنهای تازه عمامه گذاشته بود، موقع بیرون آمدن، خداحافظی کردیم از پیرمرد. ایشان گفتند آقاسیدعلی آقا با شما کاری داشتم. آقای خامنهای آنجا ماندند. آن موقع یک برافروختگی در سیمای آقای خامنهای مشاهده کردم. گفتم: سید! آقا چه فرمودند؟ گفتند که آقا مرا نصیحت کردند راجع به عمامه ای که سرم است که این عمامه این جوری است. گفتم خب اگر واقعا همین بود ما هم بهره میبردیم، اینکه حرف محرمانهای نیست که آقا بگوید صبر کن با تو کار دارم.
گفت: آن چیزیست که حالا وقت گفتن آن نیست.
گفتم: یعنی چه؟ چرا؟
در خلوت ایشان را دیدم. گفتم این را باید بگویی! گفت والله ایشان یک چیزی فرمودند که من در خودم یک چنین مسالهای را نمیبینم.
♦️ایشان به من فرمودند: «خودت را بساز، یادت باشد تو یک روزی در این مملکت باید حرف اول را بزنی و مضمونی قریب به این»
این گفتار همیشه در یاد و خاطرم بود، تا شب ارتحال امام. شب ارتحال، من در سالن خانهمان خوابیده بودم و رادیو گرفته بودم. بعد کم کم آن را خاموش کردم. قبل از اینکه بخوابم رجال کشوری از نظرم گذشتند، نظرم رفت به اینکه بعد از امام چه کسی رهبر میشود؟ چه خواهد شد؟ این دغدغه، مدتی من را مشغول کرد، یک دفعه حرف قدسی به یادم افتاد... صبح که رادیو را باز کردم اعلام کردند که امر رهبری به آقای خامنهای تعلق گرفته. آن وقت فهمیدم و پیش خود گفتم خدایا تو چه بندگانی داری، ما چه غافل هستیم، اینها چه کسانی هستند که از ورای پردهها آینده را میبینند.
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت»
✍منبع: حالِ اهل درد؛ خاطرات حمید سبزواری
🗓 22 خرداد 1395؛ درگذشت حمید سبزوار