رسانه اجتماعی مسجد و محله
مراسم عزاداری به مناسبت شهادت امام هادی علیه السلام
بعلت فوت یکی از بستگان استاد طوبایی
سخنران امشب مراسم عزای حضرت امام هادی علیه السلام در مسجد حضرت آیت الله احمدی فقیه می باشد
51.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود رهبر عزیزم
گروه سرود ترنم ولایت
هدایت شده از سالن مطالعه
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت چهارم؛
به هوای عشق سعد از همه بریده بودم
حالا او هم میخواست تنهایم بگذارد
به دست و پا زدن افتادم:
«چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟»
نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم،
با قامت بلندش به سمتم خم شد
با صدایی خفه پرسید:
«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟!»…
دلم میلرزید
نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند
با نگاهم در چشمانش فرو رفتم
محکم حرف زدم:
«برای من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد
مطمئن نبود مرد این میدان باشم
با لحنی مبهم زیر پایم را کشید:
«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟»
شاید هم میخواست تحریکم کند
ولی سرِ من سوداییتر از او بود
به مبل تکیه زدم،
دستانم را دور بازوانم قفل کردم
به جای جواب، دستور دادم:
«بلیط بگیر!»
از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد،
مقابل پایم زانو زد
نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده
مثل پسربچهها ذوق کرد:
«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود
نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام
همان اندک عدالتخواهیام را عَلم کردم:
«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!»
باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد
ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم.
از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود
یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم.
سعد گفته بود اهل استان درعا است و
خیال میکردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده
نمیدانستم با سرعت به سمت میدان جنگ پیش میرویم
در ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم
سعد دقیقاً میدانست کجا آمده
با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از آشوب شهر لذت میبرد.
در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم
خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم
از ماشین پیاده شدیم
کرایه را حساب کرد
با خونسردی توضیح داد:
«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند
میخواستم همچنان محکم باشم
آهسته پرسیدم:
«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7404
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از روزی یک حدیث🇵🇸