eitaa logo
رسانه اجتماعی مسجد و محله
364 دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
5.3هزار ویدیو
488 فایل
رسانه اجتماعی و کانال رسمی مسجد حضرت زینب سلام الله علیها قم، شهرک شهید زین الدین، خیابان شهید پائیزان انتهای خ دکتر حسابی کدپستی3739115659 شناسه ملی 14013514594 حساب حقوقی درآمد وجاری مسجد 5892107047156958 💳 IR050150000003101103064788
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سالن مطالعه
🌺🇮🇷 سالن مطالعه 🇮🇷🌺 📗قفسه‌ی؛ داستان، رمان، خاطرات انقلاب و دفاع مقدس جدیدا: 👈 خاطرات خانواده دانشجوی سوری ساکن تهران در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 ◀️ و در نوبت‌های قبلی: 👈 داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز" قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/3299 👈 "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر  "پایی که جا ماند" قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 مصاحبه با "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/218 👈 خاطرات علی خوش‌لفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" ؛ خانم رزمنده‌ای که خاطراتش مایه تحسین امام خامنه‌ای شد. قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1894 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان عاشقانه یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ داستان طلبه‌ای که تا نزدیکی گرفتاری در دام شیعه انگلیسی رفت. قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/4203 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 ارتباط با مدیر کانال: @mehdi2506
بحران سوریه در ۱۶ فوریه ۲۰۱۱ (۲۷ بهمن ۱۳۸۹) از شهر ۸۰.۰۰۰ نفری درعا در جنوب این کشور شروع شد. اولین جرقه زمانی بود که دانش‌آموزان مدرسه‌ای در "درعا" روی دیوار مدرسه برعلیه بشار اسد شعار نوشتند. دستگاه امنیتی سوریه دانش‌آموزانی که شعار نوشته بودند را دستگیر کرد. الجزیره از آزار و شکنجه آنان خبر داد، سپس راهپیمایی و درگیری شهری و ... و به این ترتیب آتش فتنه در سوریه مشتعل شد؛ "" داستان دانشجویی سوری که در تهران زندگی می‌کند را نقل می‌کند و ... اساس این داستان واقعی است از عاشقانه دفاع دختر ایرانی از حرم حضرت زینب علیهاالسلام هرشب یک قسمت خدمت شما؛ 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
۲   یک ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی؛ "هفت‌سین" ساده‌ای چیده بودم برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر چه ایرانی نبود ولی دلم می‌خواست حداقل به این همه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده باز از این همه سرگرمی‌اش کلافه شدم تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم : «هر چی خبر خوندی، بسه!» به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد : «شماها که آخر حریف نظام ایران نشدید، شاید ما حریف نظام سوریه شدیم!» لحن محکم عربی‌اش وقتی در لطافت کلمات فارسی می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم : «با این می‌خوای انقلاب کنی؟» نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد: «می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود خندید و بی‌مقدمه پرسید: «دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود به جای جواب، شیطنت کردم: «اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند: «مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از این‌همه مبارزه بی‌نتیجه، نجوا کردم: «هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست نجوایم را به خوبی شنیده بود شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد: «نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» خیره نگاهش کردم به خوبی می‌دانست چه می‌گوید با لحنی مهربان دلیل آورد: «ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم صدایم سینه سپر کرد: «ما با همون کارها خیلی به نظام ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت: «آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجی‌ها درافتادیم!» سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد: «از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7302 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
۲   قسمت دوم با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد: «از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید به رویم خندید: «نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر می‌ری رو صندلی و شعار می‌دی، چه حالی می‌شدم! برای من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید دلبرانه زبان ریختم: «خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد: «منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد پُر از حرف بود شمرده شروع کرد: «نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود بین حرفش پریدم: «من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد: «زینب خانم! اسمت رو هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین!؟» از طعنه تلخش دلم گرفت بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد: «چادرت رو هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»… به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند با همان جدیت به جانم افتاده بود: «تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره عقد با سعد دیده بودم اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود. شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت: «مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد ... ... ترسیدم. مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد: «بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی عاشقانه ندارم دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد همین که مقابل صورتم گرفت، بوی بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت دوباره خنده مستانه سعد بلند شد وحشت‌زده اعتراض کردم: «می‌خوای چی‌کار کنی؟» دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقی‌اش دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد با عصبانیت صدا بلند کردم: «برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7343 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
۲   قسمت سوم؛ بوی تند بنزین روانی‌ام کرده بود همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید: «حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌ روزها بچه بازی می‌کردیم؟» فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند: «این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته بود این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند مظلومانه نگاهش کردم ترسم را حس کرده بود به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد: «من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! "بن‌علی" یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! "حُسنی‌مبارک" فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز "ناتو" با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار "قذافی" هم دیگه تمومه!» می‌دانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد: «الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد می‌ره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت با لبخندی فاتحانه خبر داد: «مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد: «من می‌خوام برگردم سوریه…» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم: «پس من چی!؟» نفسش از غصه بند آمد صدایش به سختی شنیده می‌شد: «قول می‌دم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم کودکانه پرسیدم: «هنوز که درس‌مون تموم نشده!» نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم از جا پرید و عصبی فریاد کشید: «مردم دارن دسته‌دسته کشته می‌شن، تو فکر درس و مدرکی؟» ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7377 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
۲   قسمت چهارم؛ به‌ هوای عشق سعد از همه بریده بودم حالا او هم می‌خواست تنهایم بگذارد به دست و پا زدن افتادم: «چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد با صدایی خفه پرسید: «نازنین! این‌دفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! این‌دفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟!»… دلم می‌لرزید نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند با نگاهم در چشمانش فرو رفتم محکم حرف زدم: «برای من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از سوریه می‌شه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد مطمئن نبود مرد این میدان باشم با لحنی مبهم زیر پایم را کشید: «حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند ولی سرِ من سودایی‌تر از او بود به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم به جای جواب، دستور دادم: «بلیط بگیر!» از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده مثل پسربچه‌ها ذوق کرد: «نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!» سقوط بشّار اسد به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام همان اندک عدالت‌خواهی‌ام را عَلم کردم: «اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان درعا است و خیال می‌کردم به‌ هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان جنگ پیش می‌رویم در ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از آشوب شهر لذت می‌برد. در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم از ماشین پیاده شدیم کرایه را حساب کرد با خونسردی توضیح داد: «امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی می‌شه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند می‌خواستم همچنان محکم باشم آهسته پرسیدم: «خب چرا نمی‌ریم خونه خودتون؟» ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7404 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
۲   قسمت پنجم؛ بی‌توجه به حرفم در زد نمی‌خواستم وارد این خانه شوم دستش را کشیدم و اعتراض کردم: «اینجا کجاس منو اوردی!؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم از کوره در رفتم: «اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید: «تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت می‌داد رام احساسش؛ ساکت شدم فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد: «نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز عاشقانه‌اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید: «با ولید هماهنگ شده!» پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم ولی نمی‌فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«ایرانی هستی؟» از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد: «من که همه چی رو برا ولید گفتم!» ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود دوباره بازخواستم کرد: «حتماً رافضی هستی! نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد: «اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»… انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد. ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7450 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
۲   قسمت ششم؛ دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد: «اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!» انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد: «من قبلاً با ولید حرف زدم!» با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد: «هر وقت این رافضیه رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد، سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به درِ بسته ماند در همین اولین قدم، از مبارزه پشیمان شده بودم لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شده‌ایم سرم را بالا گرفتم با گریه اعتراض کردم: «این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل‌انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود انگار او هم مرا مقصر می‌دانست به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد: «چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو کافر می‌دونن!» از روز نخست می‌دانستم سعد سنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود برای هیچ‌کدام این تفاوت مطرح نبود اصلاً پابند مذهب‌مان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم؛ وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم حیرت‌زده پرسیدم: «تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» جواب سوالم در آستینش بود با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت: «ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود باز مستانه خندید و گفت: «همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد: «فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های العریبه و الجزیره می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده این جنگ بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود مقابل چشمانش به التماس افتادم: «بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7510 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
۲   قسمت هفتم؛ در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شد نمی‌خواست به رخم بکشد که با پای خودم به این معرکه آمدم با درماندگی نگاهم کرد شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای عشقش هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند چمدان را از روی زمین بلند کرد گریه‌هایم فراموشش شد و به سمت خیابان به راه افتاد. قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود معصومانه پرسیدم: «چرا نمی‌ریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم: «خونواده من حلب زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم درعا!» باورم نمی‌شد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده برایم خط و نشان کشید: «امشب می‌ریم مسجد العُمَری می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمی‌دیدم قلبم یخ زد لحنم هم مثل دلم لرزید: «من می‌خوام برگردم!» چند قدم بین‌مان فاصله نبود همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند تعادلم به هم خورد با پهلو به زمین افتادم ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم خون را در دهانم حس می‌کردم سردی نگاه سعد سخت‌تر بود از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای تیراندازی را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. سعد دستم را کشید تا بلندم کند هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت گلوله طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم… هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از درد به خودم می‌پیچیدم تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند دیگر نفسی برای ناله نمانده بود روی دستش از حال رفتم. ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7546 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفیدوخواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
۲   قسمت هشتم؛ از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم: «نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم نمی‌فهمیدم کجا هستم با نگاهم مات چشمان سعد شدم پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده با یک دست دلش آرام نمی‌شد، با هر دو دستش صورتم را نوازش می‌کرد و زیر لب می‌گفت: «منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت می‌کرد قیل‌وقال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود با نفس‌هایی بریده پرسیدم: «اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد: «مجبور شدم بیارمت اینجا.» صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمری آورده است باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد قلب نگاهم شکست عاشقانه التماسم کرد: «نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد: «اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد: «تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد مخالفت با بشار اسد شده!» ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7594 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
۲   قسمت نهم؛ با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم: «تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد: «هسته اولیه انقلاب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» از اخبار بی‌خبر نبودم می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم: «این چند ماه، همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت حرفم نیمه ماند رنگ مرگ را در صورتم می‌دید از جا پرید اگر او نبود از ترس تنهایی جان می‌دادم به التماس افتادم: «کجا میری سعد؟» کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید همین گریه بیشتر آتشش می‌زد به سمت پرده رفت و یک جمله گفت: «می‌رم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای این همه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یک‌سره کند بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید: «برای کی جاسوسی می‌کنی ایرانی؟»… دیگر درد شانه فراموشم شد فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد با چشمان وحشتزده‌ام دیدم خنجرش را به سمت صورتم می‌آورد نفسم از ترس بند آمد شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند: «زینب!» احساس می‌کردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده! پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد: «زینب!» قدی بلند و قامتی چهارشانه خیره به این قتلگاه تنها نگاه‌مان می‌کرد با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان وحشی‌اش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود به دفاع از خود عربده کشید: «این رافضی واسه ایرانی‌ها جاسوسی می‌کنه!» ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7632 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee