eitaa logo
کانال شهید احمد حاجیوند الیاسی و شهید مهدی نظری نظری
571 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
174 ویدیو
2 فایل
🌷 #شهید_احمد_حاجیوند_الیاسی🌷 ولادت:1369/10/26 شهادت:1394/11/12 🌷 #شهید_مهدی_نظری🌷 ولادت:1364/1/1 شهادت:1395/3/20 شهادت دو شهید:سوریه،حلب زیرنظر قرارگاه فرهنگی مسجد قرآن وعترت(ع) استان خوزستان ، شهرستان اندیمشک
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
●|قرار جدیدهرشب♡ | اِلھى عَظُمَ الْبَلاَّءُ ...|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.مهم نیست چقدر شب تاریک است خورشید دوباره طلوع خواهد کرد. مهم نیست چقدر اندوهت عمیق است اگر دلت به نور امید روشن باشد قلبت دوباره لبخند خواهد زد. 🌟شبتون بخیر و آرام🌟.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ روزگارتان از رحمت  «الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز سفرهٔ تان از نعمت   «رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار روزتون پراز لطف وعنایت خداوند ‌ سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ┄┅─✵💝✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• 🌻 🌻مهدیا منتظرانت همہ در تاب و تبند 🌻همہ ے اهل جهان جملہ گرفتار شبند 🌻چو بیایے غم و ظلمت برود از عالم 🌻شاد گردد دل آنان ڪہ گرفتار غمند.. ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 💚 |هرکے آرزو داشتہ باشہ خیلے خدمت کنہ، شهید میشہ... یہ گوشہ دلت پا بده؛ شهدا بغلت کردند. ما بہ چشم دیدیم اینارو ؛ از این شهدا مدد بگیرید... +مدد گرفتن از شهدا رسم بزرگے است. دست بزار رو خاک قبر شهید بگو: [ حسین،بہ حق این شهید ،یہ نگاه بہ ما کن ] @ahmadelyasi1369
❤️ با خامنہ ای کسے نگردد گمراه... اودرشب فتنہ میدرخشد چون ماه... درهر نفسم برای اومیخوانم... لاحول ولا قوه الا بااللہ... سلامتے صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رضایت ݩامه را گذاشټ جلوۍ مادڔش📝 چه امضا بکنی ،چه امضا نکنی ،مݩ میرم!😞 اما اگر امضا ݩڪݩی مݩ خیالم راحټ نیسټ.☹️ شاید هم جݩازه ام پیدا ݩشه!😢 در دݪ مادر آشوبی بہ پا شد.💔 رضایټ ݩامه را امضا کرد... پسر از شدتــــــ شوق سر به سر مادرش میگذاشتــــــ جنازه ام را که آوردند ، یه وقت خودت را گم نکنی .😇 بیهوش نشی هااا چادڔٺ را هم محڪم بگیڔ!😔✋ 🌺📿🌺📿🌺📿🌺📿🌺 تو چه با غیرتــــــ نگران چادر مادرتــــــ بودی... و مردان شهر من چه راحتــــــ چادر از سر زنانشانــــــ برداشتند.💔
اگه قاطی بشی؛رفیق بشی دوست بشی،با امام زمان خودمونی بشی بی ریشه پیشه بشی بی خورده شیشه بشی پشتِ رودخونه ی چه کنم چه کنمِ زندگی رشته یِ دلت دستِ آقا باشه... آقا عبورت میده :)
♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 ⃣ °•○●﷽●○•° نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !! این چه وضعشه ... من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن ولی خدایی صبرم حدی داره فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین ازین کار لذت میبردم همه محتویات کیفم خالی شد با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد . یه چهره کاملا عادی با قد متوسط . ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون . قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه. ولی اینجور آدما خیلی کمن . به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده . همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش ‌ تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود. با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد . موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم . کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا . چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد ‌. به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود. البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم. بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایم‌گرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم. با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!! همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف + بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟ تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانم‌نمیدن چ برسه به پزشکی. با این حرفش پوکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم +اخه تو نمیدونی کهههه غلط زدنام احمقانسسس! قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم +مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت _اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی . با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد. خودمو کنترل کردم و گفتم +بله خودم میشناسمشون ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم _مرسی یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون ذهنم‌بیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت! واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم. بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم ________________________ با صدای در ب خودم اومدم _بفرمایید بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم خیلی خشک گفت +نمیای برا شام؟ نگاش کردمو گفتم _نیام؟ روشو برگردوندو گف +میل خودته مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم _هنوز از دستم ناراحتین در اتاق و باز کرد و رفت بیرون +زودتر بیا غذا سرد میشه با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم _تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام دستمو از رو دستش برداشت و گف +باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین..... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚| @asheghaneh_halaL