#خاکریز_خاطرات 😉
#حلوای_خودمه😳
احمد و چند تا از بچه ها در یکی از مراسمات اهل بیت (ع) برای پذیرایی از کسانی که در مراسم شرکت کرده بودند با دردسر زیادی حلوا پختند.تابه ای جور کردند،آرد و شکر را آماد گرفتند و به یکی از برادران مبلغی برای خرید روغن دادند.به هر زحمتی بود مواد لازم تهیه شد و آن ها توانستند حلوا را درست کنند.بعد از مراسم ،گاهی حلوایی مےپختند و بین بچه ها توزیع می کردند.یک روز که در حال درست کردن حلوا بود به کنارش رفتم .دیدم روغن زیادی داخل حلوا ریخته است.به او گفتم :(احمد چیکار میکنی ؟؟با این همه روغن،الان بچه ها گلو درد میگیرن.) لبخند زیبایی زد و گفت:(فلانی،این حلوای خودمه،خوردن داره،)مدتی بعد خبر شهادتش را شنیدم، فهمیدم منظورش چه بود.او خود را برای رفتن اماده کرده بود.
خاطره از همرزم شهید احمد حاجیوند الیاسی
@ahmadelyasi1369
#خاکریز_خاطرات😉
#چادرم_رو_برندار😡
صاحب خانه اش گفته بود:(طیبه که به خانه ی ما آمد،ما سرمان برهنه بود، بی حجاب بودیم😕. این قدر پند و نصیحت کرد و از قرآن و دعا گفت که ما یه تار مویمان را نگذاشتیم پیدا شود.😃👏)
ساواک که گرفته بودش و دست بند زده بود به دست هاش 😞، گفته بود :(من را بکـــشــید ولی چــــــادرم را بر ندارید.)👏👏❤️
شهیده طیبه واعظی دهنوی🌺
منبع: کفش های جامانده در ساحل،ص۷۸-۹۳.
❤️ @ahmadelyasi1369
#خاکریز_خاطرات😉
#چادرم_رو_برندار😡
صاحب خانه اش گفته بود:(طیبه که به خانه ی ما آمد،ما سرمان برهنه بود، بی حجاب بودیم😕. این قدر پند و نصیحت کرد و از قرآن و دعا گفت که ما یه تار مویمان را نگذاشتیم پیدا شود.😃👏)
ساواک که گرفته بودش و دست بند زده بود به دست هاش 😞، گفته بود :(من را بکـــشــید ولی چــــــادرم را بر ندارید.)👏👏❤️
شهیده طیبه واعظی دهنوی🌺
منبع: کفش های جامانده در ساحل،ص۷۸-۹۳.
❤️ @ahmadelyasi1369
#خاکریز_خاطرات🕊
صحبت های کوبنده علیرضا رحیمی ،آزاده ی قطع پای شوشتری ، در اسارت خطاب به خبرنگار بی حجاب هندی گفت :
ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است
@ahmadelyasi1369
#خاکریز_خاطرات 😉
#نماز_اول_وقت😍
چند سال بود که احمد را میشناختم. برای کارعای فرهنگی خیلی وقت میگذاشت.خودش و چند نفر دیگر تلاش زیادی کردند تا بالاخره بسیج محل،راه اندازی شد.خاطره ای از او دارم که تأثیر زیادی روی من گذاشت .یک روز درحسینیه ثارالله داشتیم مکان را جهت برگزاری مراسمی آماده می کردیم .فرصت زیادی نداشتیم .احمد مثل بچه های دیگر مشغول فعالیت بود که صدای اذان به گوش رسید.دست از کار کشید در حال که آستین هایش را بالا می زد از ما دور شد،گفتم :(کجامیری؟بیا کارها رو انجام بدیم،بعد نماز بخونیم)برگشت گفت:(غعلا خدا داره ما رو صدا می زنه ،من برم به خدا جواب بدم .این از مراسم واجب تره) رفت وضو گرفت و اوا وقت نمازش را خواند،بعد از نماز آمد و گفت:(الان در خدمتم هر کاری هست بگید)
#شهید_احمد_حاجیوند_الیاسی
خاطره از :جناب سرهنگ دهقان
👌 #نماز_اول_وقت👏👏
@ahmadelyasi1369