حاج آقـا پناهـیان
خـیلی خوشگـل میگـفت..،
خـدا تو رو دوسـت دارهـ..
تُ سرت و انداخـتی پایین
دنبال دلـت رفـتی..؛
#سخن_بزرگان 💡
بـےتمـاشـاےتـو
بـاایـنهمـہغــمهـاچـہکنــم...؟!
#روزتوݩ_شهدایے🌱
#رفیق_شهیدم😊
#آقااحمد🕊❤️
@ahmadelyasi1369
#خاکریز_خاطرات 😉
#نماز_اول_وقت😍
چند سال بود که احمد را میشناختم. برای کارعای فرهنگی خیلی وقت میگذاشت.خودش و چند نفر دیگر تلاش زیادی کردند تا بالاخره بسیج محل،راه اندازی شد.خاطره ای از او دارم که تأثیر زیادی روی من گذاشت .یک روز درحسینیه ثارالله داشتیم مکان را جهت برگزاری مراسمی آماده می کردیم .فرصت زیادی نداشتیم .احمد مثل بچه های دیگر مشغول فعالیت بود که صدای اذان به گوش رسید.دست از کار کشید در حال که آستین هایش را بالا می زد از ما دور شد،گفتم :(کجامیری؟بیا کارها رو انجام بدیم،بعد نماز بخونیم)برگشت گفت:(غعلا خدا داره ما رو صدا می زنه ،من برم به خدا جواب بدم .این از مراسم واجب تره) رفت وضو گرفت و اوا وقت نمازش را خواند،بعد از نماز آمد و گفت:(الان در خدمتم هر کاری هست بگید)
#شهید_احمد_حاجیوند_الیاسی
خاطره از :جناب سرهنگ دهقان
👌 #نماز_اول_وقت👏👏
@ahmadelyasi1369
یاده دیالوگ فیلم اخراجے ها افټادم ڪه مےگفټ:
👤میرزا :
ندیدے و نشنیدے خیلے از مجید بدټراش ، یه شبه #حر شدݧ و خیلے از منو ټو بهټراش یه شبه #خر!!
#فاصله_حریټ_و_خریټ_یڪ_نقطه_اسټ!!
@ahmadelyasi1369
حاج حسین یکتا:
بچهها به خدا از شهدا جلو میزنید اگه رعایت کنید که دلِ امام زمان(عج) نَلَرزه.
@ahmadelyasi1369
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتم8⃣
°•○●﷽●○•°
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام .
احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم
مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن
مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم .
+سلام مامان جان خوبی؟
_بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب
خندید وگف
+امان از دست تو.
بیا پایین برات غذا اوردم .
_ای به چشممممم جانِ دل
تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون .
دم در وایستاده بود .
با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش
مامان کلافه گف
+عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده .چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه
به حالت قهر رومو کردم اونور.
نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت
+خیلِ خب ببخشید .
برگشتمو مظلومانه نگاش کردم
_کجا به سلامتی؟
+میرم بیمارستان
_عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که
+نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم .
اخه میخاد بره پیش مادر مریضش .
دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم .
_اخی باشه
+اره
فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین .
توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد .
چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم .
رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ...
در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم
یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن
خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون .
نتونستم از پیتزام بگذرم
درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه .
همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه
چقد دلممیخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت .
یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید .
کاش میشد برم و تجربه اش کنم
سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم
صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم.
کلید انداختمو درو باز کردم
از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری
در خونه روباز کردم و رفتم تو.
کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل .
خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری.
رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم .
یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل .
خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه .
گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .خبری نبود .
رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی
_________________
به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود
از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت ..
تقریبا پنج شده بود
صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ...
نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ...
هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد .
رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود
+الو سلام دخترم
_ سلام پدر جان
+عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی
_بله حتما چرا که نه
+پس بیزحمت برو تو اتاقم
(رفتم سمت پله ها
دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا )
_خب
+کمد کت شلوارای منو باز کن
کت شلوار مشکی منو در بیار
(متوجه شدم که خبراییه )
_جایی میرین به سلامتی؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚| @asheghaneh_halal
*راهپیمایی مجازی ۲۲ بهمن*
🌸علاقمندان با ورود به سامانه www.bahman99.ir نام و نام خانوادگی خود را ثبت کرده و با انتخاب شعار و پوستر مورد علاقه در این راهپیمایی مجازی شرکت می کنند.
⚘﷽⚘
★خیالت برده #خواب از ما و
❣خود آسوده می خوابی😌
★بخواب آسوده، #آرامم
❣که جز این آرزویم نیست✘
#شبتون_شهدایی
#صبحتبخیرمولایمن
لحظههایی در زندگی هست
که تنهای تنهایم،
تنهایی مطلق...
لحظههایی که
جهان سراسر بیگانه میشود!
من میمانم و
تو که آشنا ترینی؛
من می مانم و
دنیا و خیال شیرین آمدنت!!
که جهان
با امید تو مرا کافیست ...
#امام_عصر علیه السلام
⚘درمان دل شکسته ما برگرد
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
⚫️إنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ⚫️
◾️با نهایت تاسف و تأثر، به اطلاع کلیه محبان اهل بیت(علیهم السلام) میرساند، روح ملکوتی استاد اخلاق، مفسر قرآن، عالم ربّانی حضرت #آیت_الله_ضیاء_آبادی ساعاتی پیش به لقاء الله پیوست.
🌷روحش شاد و یادش گرامی🌷
🌺صبح و باران و غزل در دست دوست
صبح زیباے شقایــــق ها بخیــر
خنده ے لبهاے تو یڪ جرعہ عشق
اے گلم این صبح عاشق ها بخیر
#صبحتون_شهدایے🌹